افراد اسیر در چنگال فرقه رجوی در حقیقت قربانیان او هستند – فصل نهم

اعتصاب غذا در زندان ابوغریب

در قسمت قبل نکاتی در رابطه با تبادل اسرا ما بین ایران و عراق بیان شد.

من متوجه شدم که تبادل شامل ما نخواهد شد. چرا که ما امانت سازمان در نزد صدام بودیم. باید می پذیرفتیم که تا مسعود رجوی و صدام حسین هستند باید در زندان بمانیم و هیچ روزنه امیدی نخواهد بود. با تعدادی از جدا شده ها صحبت کردم و آنان را برای اعتصاب غذا آماده کردم، تعداد افرادی که برای اعتصاب غذا اعلام آمادگی کردند به 16 نفر رسید. درست روز مبعث پیامبر اعظم (ص) ما اعتصاب مان را اعلام کردیم. آن روز چون در زندان جشن گرفتند با ما کاری نداشتند. صبح روز بعد ما 16 نفر را جلوی دفتر زندان جمع کردند. رئیس زندان کلی صحبت کرد. در ابتدا ما را تشویق کرد که دست از اعتصاب بر داریم. اما جواب ما این بود: یا مرگ یا آزادی. رئیس زندان با خشم ما را تهدید به مرگ کرد که دست از اعتصاب برداریم اما ما همچنان نپذیرفتیم. تمام زندان بانان را جمع کردند. و با چوب و کابل تونل وحشت درست کردند و دستور دادند از بین آن جماعت وحشی رد بشویم. با چماق و کابل به جان ما افتادند و آنقدر بی رحمانه ما را زدند تا از هوش رفتیم، روز بعد آن صحنه وحشتناک تکرار شد که متأسفانه 5 نفر اعتصابشان را شکستند، روز سوم 5 نفر دیگر زیر شکنجه تاب نیاوردند و اعتصابشان را شکستند، روز چهارم 4 نفر دیگر به اعتصابشان پایان دادند که فقط من و طالب جلیلیان از شهرستان اسلام آباد مقاومت کردیم و ادامه دادیم.

اعتصاب غذایمان 40 روز ادامه داشت. در این مدت هر روز ما را شکنجه می کردند. زندان بانان جسم بی جانمان را بر روی زمین می کشاندند و در محوطه زندان رها می کردند. در این مدت چندین مرتبه افسران ارشد استخبارات از بغداد آمدند و با ما صحبت کردند که با دادن وعده های پوچ ما را وادار به شکستن اعتصاب کنند اما ما همچنان می گفتیم یا مرگ یا آزادی.

در این مدت ما فقط آب می نوشیدیم که به مرور زمان ضعیف و ضعیف تر می شدیم اما حتی بر همین جسم بی رمق ما هم شلاق می زدند. صبح که می شد درب بندها را باز می کردند و تعداد می گرفتند و تا عصر افراد در هواخوری قدم می زدند ، موقع تعداد ( شمارش زندانیان ) دو نفر پای ما را می گرفتند و بر روی زمین می کشیدند و ما را می انداختند توی محوطه. هیچ کس اجازه نداشت به ما کمک کند و ما را از جلو آفتاب جابجا کند. ما هم رمقی نداشتیم که از جلو آفتاب سوزان خودمان را به سمت سایه دیوار بکشیم و تا عصر دراز کش جلو آفتاب پشه ها ما را آزار می دادند ، به ما می گفتند وقتی مُردید شما را می اندازیم داخل آشغال ها تا جانوران شما را بخورند.

یک ماه از اعتصاب ما می گذشت که پرسنل صلیب سرخ به داخل زندان ابوغریب آمدند. متأسفانه اجازه نداشتند با ایرانی ها صحبت کنند. جسم بی جان ما که اسکلت شده بودیم داخل محوطه افتاده بود از کنار ما رد شدند و علت را نپرسیدند. ما هم جان نداشتیم از جایمان بلند شویم با آن ها صحبت کنیم. صلیب با غیر ایرانی ها که مصری ، سوری ، ترکیه ای و … بودند صحبت کردند و از آن ها برای خانواده هایشان نامه گرفتند ، چنان فضای رعب و وحشت بر زندان حکفرما بود که هیچ ایرانی جرأت نداشت به نیروهای صلیب سرخ نزدیک شود. با اینکه صلیب با ما صحبت نکرد اما امیدوار شدیم که زندانیان غیر ایرانی موضوع اعتصاب ما را به صلیب خواهند گفت و دیگر نمی توانند ما را سر به نیست کنند ، همین طور هم شد دقیقاً شب چهلم بود که نیروهای زیادی وارد زندان شدند و حتی روی پشت بام ها هم نیروهای مسلح نگهبانی می دادند. درب بند باز شد و 4 درجه دار با برانکارد ما را محترم حمل کردند تا اتاق رئیس زندان ، محوطه زندان پر از نیروی جدید بود. رئیس زندان و همه نیروها خبردار ایستاده بودند. دو ژنرال و یک لباس شخصی نشسته بودند.

ابتدا رئیس زندان آنان را معرفی کرد که از طرف سیدرئیس (صدام) آمده اند تا هر خواسته ای دارید برآورده کنند. آن که لباس شخصی بود چند کلمه فارسی گفت من از وزارت خارجه آمده ام ، به ما گفتند سوگند یاد می کنیم شما اعتصابتان بشکنید تا سرحال بشوید شما را از  مرز رد می کنیم ، اجازه گرفتم با طالب مشورت کنم. قبول کردند طالب گفت این ها بعثی هستند اعتباری به سوگندشان نیست بگو به شرف و ناموس صدام سوگند یاد کنند. چون حزبی و بعثی هستند به قسم شان پایبندند ، من هم گفته های طالب را منتقل کردم. حرفم تمام نشده بود که اشاره کردند دو تا غول بی شاخ و دُم پای ما را گرفتند و از درب اتاق به داخل باغچه پرتاب کردند و از آنجا دو نفر پای ما را گرفتند کشیدند روی زمین و انداختند داخل بند. تقریباً 2 ساعت بعد دوباره درب باز شد و 4 نفر با برانکارد ما را تا اتاق رئیس زندان حمل کردند و به خواست ما تن دادند و هر چه ما گفتیم تکرار کردند. به ما قول دادند بعد از 3 ماه که کاملاً وضعیت جسمانی مان به حالت اول برگردد ما را رد مرز کنند به داخل خاک ایران. ما هم قبول کردیم و دستور دادند برای ما سرم وصل کردند و به ما آمپول زدند و با تزریق آن آمپول ریه ام شیمیایی شد، 3 روز فقط آب برنج و شیر می خوردیم تا معده مان پذیرای غذا باشد.

بعد از 3 روز به ما سوپ دادند که درد معده شروع شد ، دستگاه گوارش و معده ما خشک شده بود و سوپ که خوردیم سرویس بهداشتی رفتن برای مان جهنم شده بود. چنان اذیت می شدیم که صدای جیغ و فریاد ما تمام بند را فرا می گرفت تا وقتی به حالت عادی برگشتیم روزی هزار بار آرزوی مرگ کردیم.

بعد از جریان اعتصاب غذا با من و طالب با احتیاط برخورد کردند از این که تلاش کردند که اعتصابمان بشکنیم و زنده بمانیم معلوم شد که وضعیت ما توسط صلیب افشا شده بود.

در زندان ابوغریب با زندانیان وحشیانه برخورد می کردند و به هر بهانه ای افراد را شکنجه می کردند، هر دو پای زندانی را به چوب یا یک میله فلزی می بستند و دو نفر دو طرف میله را روی هوا نگه می داشتند و با کابل یا چماق آنقدر میزدند تا پای طرف می شکست. اگر اشتباه نکنم سال 1378 بین ایران و عراق مسابقه فوتبال برگزار شد که خوشبختانه ایران هفت گل زد و عراق موفق به زدن گل نشد. به دستور رئیس زندان همه ایرانی ها را در محوطه جمع کردند و با کابل و چماق به جان ایرانی ها افتادند که تعداد 20 نفر مجروح شدند و یا دست و پایشان شکست. ما همچنان منتظر روز موعود بودیم که ما را آزاد کنند. 3 ماه گذشت و خبری نشد. ماه ها گذشت و آن ها به قولشان عمل نکردند. داخل زندان کسی جرأت نداشت به مسعود رجوی حرف بدی بزند. اهانت به رجوی یعنی اهانت به صدام! بعد از اینکه ما را آزاد نکردند، من و طالب پیش همه به رجوی لعنت می فرستادیم ، اهانت به رجوی یعنی اهانت به صاحب خانه رجوی، زندانبانان بخاطر عمل نکردن به وعده ای که به ما داده بودند از ما نشنیده می گرفتند و با ما برخورد نمی کردند که مبادا مجدداً دست به اعتصاب غذا بزنیم.

ادامه دارد…

مراد زارعی

خروج از نسخه موبایل