تحصیل در فرقه مجاهدین خلق – قسمت اول

بعد از تصرف اشرف توسط آمریکایی ها، برای ما رشته های دانشگاهی آوردند

مهرماه است و فصل تحصیل علم و دانش و ماه مدرسه و دانشگاه، مهر، ماه مهربانی مهتاب است؛ ماه میزبانی نیمکت های‌ عاشق درس و مدرسه، ماه شکوفایی نیلوفران در دعای نم نم باران های‌ عاشقانه پاییز. مهر، ماه مدرسه است. سال تحصیلی که آغاز میشود، همه آبشارها با کودکان کلاس اولی، صدای آب را می‌کشند و بادها، صدای ابرها را با باران بخش می‌کنند. سال جدید تحصیلی را به تک تک خانواده ها و جداشدگان گرامی تبریک میگویم.

خوب است گریزی به وضعیت درس و مدرسه در درون حصارهای رجوی ساخته فرقه بزنیم و ببینیم آنجا چه خبرها بوده است:
بعد از حملات نیروهای ائتلاف ، ما در اشرف زمین گیر شده بودیم، تمام نیروها افسرده و پاسیو شده بودند، سلاح ها و زرهی ها همه تسلیم آمریکایی ها شده بود. دیگر بار اصلی کارهای اجرائی که کار روی زرهی بود تعطیل شده بود. مثل قبل کارهای پوشالی و کیسه کشی روی زرهی ها نبود که مسئولین ما را مشغول کنند. تقریبا همه منتظر یک اقدام موثر رهبری سازمان بودیم تا راه نجاتی بیابیم، بهترین زمان ممکن بود که از اشرف نجات پیدا کنیم. اما اینطور نشد، حتی از خود رهبری هم خبری نبود، چه برسد به اقدامات راهبردی و استراتژیک. مسعود رجوی اگر اندکی اهل تعقل و تدبیر بود، صدها و هزاران نیرو را زیر مهیب ترین بمباران تاریخ در عراق، بی امان رها نمی کرد.

فقط رهبر فرقه پیام داد که:
” من بین سلاح و سلاح دار، شما را انتخاب کردم، حرکت و سمت ما در راستای سرنگونی رژیم، همکاری و موازی کاری با آمریکایی هاست! اگر لازم باشد دامن هم می پوشیم و به سمت هدف مقدس خود در حرکت خواهیم بود، تضاد اصلی رژیم است و نه آمریکا . . . ”

مثل تمام نیروها، هیچ اطلاعی از کم و کیف اخبار واقعی نداشتیم، حتی نمی دانستیم که مریم رجوی با 300 نفر از خواص از طریق مرز اردن فرار و عراق را ترک کرده و خود را به ساحل امن فرانسه رسانده است. نمی دانستیم که وسط معرکه جنگ در عراق ، تنها و بی کس رها شدیم.

خلاصه یک روز مسئولین نشست گذاشتند و موضوع شروع کلاس های دانشگاهی را مطرح کردند، من از طریق محسن صدیقی که فرمانده ام بود، مطلع شدم که باید به کلاس برق مقطع کاردانی بروم ، اساتید با صرف هزینه های کلان از دانشگاه بغداد آورده شده بودند، یک مترجم هم مشخص شده بود که صحبت های ما و اساتید را برای یکدیگر ترجمه کند، مترجم ما کوروش سعیدی بود که از بچه های جذب شده از آمریکا بود. اکثر زمان کاری ما برای مدتی رفت و آمد به کلاس دانشگاه بود، بچه های دیگر هم بدین ترتیب به این کلاسها در رشته های مختلف اعزام شدند. کلاس ها هم در ساختمان های مختلف برگزار می شد و اسم دانشگاه را روی سر در آنها زده بودند و ما شدیم دانشجو…

جدای از بحث آموزش، استاد هایی که می آمدند، بعد از تعطیلی کلاس به خانه می رفتند و ما به آسایشگاههای مجردی خودمان بازمی گشتیم، این امر همه ما را دچار لحظه های زندگی طلبی و حسرت بدلی می کرد. آنها به خانه می رفتند و در جمع خانواده شام می خوردند و … ماهم به قرارگاه و عملیات جاری و فحش و فحش کاری … ما در آن کلاس های کذایی بود که بعد از سالها بوی ادکلن را از یک نفر می شنیدیم، چون می دانید که یکی از ممنوع ترین چیزها در فرقه رجوی عطر و ادکلن بود، چرا که شاید ما را به دنیای زن و زندگی می برد، ما همیشه باید بوی خاک و خل می دادیم . این از اصلی ترین تناقضات ما در نشستهای عملیات جاری و غسل بود.

موضوع دیگر تعجب استادان دانشگاه از وضعیت ما بود، حتی به زبان هم می گفتند که شما چطور از همه چیز و همه کس دست کشیدید و در این بیابان های گرم عراق ، میان خاک و باد ، در هم می لولید؟ اما بنظرم بهتر از ما و بیشتر از ما می فهمیدند که ما در چه منجلابی گرفتار شدیم. آنروز ما در درون فرقه ای مخرب و قرون وسطائی گرفتار و اسیر شده بودیم وخود نمی دانستیم که عضو فرقه ای غارنشین هستیم. بعضی لحظات من اشک را در چشمان استادان کلاس می دیدم که برای ما گریه می کردند و به حال و روز ما خون گریه می کردند. شاید هم ما را و حماقت ما را مسخره می کردند!

ادامه دارد . . .

محمدرضا مبین

خروج از نسخه موبایل