تحصیل در فرقه مجاهدین خلق – قسمت دوم

ما استثمار شدگان و زندانیانی بودیم که هر روز بر زنجیرهای اسارت خود، بوسه می زدیم

در قسمت اول ، به موضوع شروع کلاس های دانشگاهی در فرقه منحوس رجوی پرداختیم و اما ادامه :

بعد از پایان ترم هر کدام در رشته های تحصیلی قبول شدیم و تکه کاغذی بعنوان مدرک دانشگاهی برایمان صادر شد که موقع درخواست جدایی آنها را از ما گرفتند و به گوشه ای انداختند، یعنی هیچی به هیچی .

این سطح قضیه بود، اما آیا دل رجوی برای ما سوخته بود که بی سواد نمانیم؟ آیا قرار بود مهندسانی تربیت شوند که در آینده بدردی بخورند؟ آیا قرار شده بود که اشرف دانشگاه شود؟ و …

چطور شده بود که قبلا درخواست کلاس زبان انگلیسی و زبان عربی در سازمان ، زندگی طلبی محسوب می شد و گناه کبیره بود، اما به یک باره کلاس های مختلف با گویش های انگلیسی و عربی شروع شده بود؟

اصل موضوع ترس رجوی ها از درخواست های جدایی و فرار بود، در وضعیت کنونی که سلاح نبود و همه بی برنامه بودیم ، مسعود و مریم رجوی می ترسیدند در این شرایط بیکاری مفرط، فیل ما یاد هندوستان کند. آنها درهراس بودند که سیر تحولات جاری درعراق ، سازمان را به تلاشی کامل بکشاند. چون ما مهره های بی جانی بودیم که نقش سیاهی لشکر برای سلطنت مینیاتوری رجوی داشتیم، که اگر این مهره ها نبود، مریم و مسعود باید می رفتند و غاز می چراندند.

اصلا در فرقه ها، اصل بر این است که اعضای فرقه، در ناآگاهی و سیاهی زندگی کنند. در فرقه ها از ناآگاهی های ما بهره می بردند، ما استثمار شدگان و زندانیانی بودیم که بر زنجیرهای اسارت خود ، هر روز بوسه می زدیم.

اگر از دیدگاه آموزش و تحصیل به این امر نگاه کنیم ، شاید به مسعود رجوی احسنت بگوییم که می خواهد سطح علمی نیروهایش را بالا ببرد و یک سر و گردن به دانش اعضای سازمانش بیافزاید. اما اگر او اینقدر خوب بود و ما نمی دانستیم، چرا از سالها قبل که ما اسیر فرقه بودم و ما غارنشین اشرف شده بودیم، این کار را نکرده بود، چرا سالهای قبل ما را ” دانشجو و آکادمیک ” نکرده بود؟ سالها ما در درون قبرهای مریم ساخته در خواب سیاه فرقه ای بودیم و به یک باره بعد از سقوط صدام حسین و در حضور آمریکایی ها ، برای ما دانشگاه درست کردند و ما شدیم دانشجو!

پس زیر کاسه تحصیل و تخصص، نیم کاسه ای بود، بوی خوبی از این تحصیل و دانشگاه فرقه ای به مشام نمی رسید، راستی اگر دانشگاه و تحصیل خوب بود، چرا استاد را پیش ما می آوردند، چرا ما نباید در دانشگاه حضور پیدا می کردیم؟ اگر دانشگاه خوب بود چرا ما بعنوان یک دانشجوی خارجی به دانشگاههای بغداد نمی رفتیم؟ چرا همه چیز برای ما در درون حصارها خوب بود و در بیرون حصارها بد و اخ…؟

چرا ما که به گفته مسعود رجوی: نیروهای پیشتاز و آگاه و گوهرهای بی بدیل و جواهرات کمیاب در جهان بودیم، حق نداشتیم در کنار دختران و پسران دانشجو به دانشگاه برویم؟ مگر ما نیروهای انقلاب کرده ( انقلاب کرده ، منظور کسانی که داوطلبانه و از روی آگاهی زن و زندگی را کنار گذاشته بودیم و آگاهانه انتخاب کرده بودیم که مبارز باشیم ) ، توان تذهیب نفس و پاکدامنی را نداشتیم که به دانشگاههای عراق برای تحصیل برده شویم؟

پس ترس بزرگ رجوی ها از اخباری بود که ممکن بود خارج از فضای اشرف و در بیرون حصارها بگوش ما برسد ؟ ترس رجوی از این بود که ماهی سیاه کوچولوی قصه صمد بهرنگی ، از آن برکه کوچک و بسته ، به دریا و اقیانوس برسد و با دنیای بیرون آشنا شود.
پس به دشمن ترین دشمن علم و تحصیل ، که همانا رهبران فرقه رجوی است باید گفت که :

هرگز خورشید علم و دانش و حقیقت جویی، پشت ابرهای فرقه ای باقی نمی ماند، ما جداشدگان با هر زحمت و محنتی بود، از آن فرقه ضدعلم و دانش و آگاهی، جداشدیم. تشکیل خانواده دادیم، به دانشگاه رفتیم و تحصیلات عالیه را فرا گرفتیم، به کوری چشم رجوی ها امروز سرمشقی هم شدیم برای کودکانمان و اعضای فامیل ، که در سنین میان سالی درس می خوانیم ، من خودم دانشجوی ترم آخر مهندسی ارشد عمران- سازه هستم و به دیگران هم همیشه توصیه می کنم که باعلم و تحصیل است که می توان آگاه تر شد و شاید درگیر فرقه های مخربی چون فرقه رجوی نشد.

امروز فرزندان و خانواده های ما و مردم ایران، بخوبی می دانند که فرقه ها و بطور خاص، فرقه رجوی و شخص مریم و مسعود رجوی، جز بدبختی و کوردلی و نکبت ، برای مردم ایران، چیزی به ارمغان نیاوردند.

پایان

محمدرضا مبین

خروج از نسخه موبایل