مجاهدین با زور و زندان و شکنجه از من تعهد اجباری گرفتند

در اواخر سال 69 بود که نشستهای تشکیلاتی و طلاق اجباری شروع شد. در ابتدا من با ورود به نشستها مخالفت کردم و وارد نشستها نشدم. آن موقع در محور یکم بودم و تعداد زیادی بودند که وارد نشست ها نمی شدند و مخالفت می کردند. فرماندهان بالای سازمان از این موضوع ترس داشتند و می دانستند که اگر کاری نکنند تعداد مخالفین بیشتر می شود. در آن زمان ژاله فرمانده محور یکم بود و سازمان وقتی دید نمی تواند یقه نفرات را بگیرد، رقیه عباسی را به جای او گذاشت.

رقیه عباسی یکی یکی نفرات مخالف را باز خواست می کرد که چرا وارد نشستها نمی شوند. یک روز من را صدا کرد و به من گفت مشکلت چیست که شر کت نمی کنی؟ من هم گفتم مگر شما نمی گویید اجباری نیست و باید خود فرد به این موضوع برسد. من هنوز این بحثها را نمی توانم قبول کنم و نمی خواهم نیروی کادر باشم و مثل یک سرباز در اینجا هستم. وقتی این را گفتم او عصبانی شد و گفت ما سرباز نمی خواهیم و نمی توانیم بپذیریم. یا در نشستها شرکت میکنی و از مایی یا در صف دشمنان ما هستی و جایت اینجا نیست. الان هم برو خوب فکر کن که کدام طرف هستی و گزارشت را از طریق فرمانده مستقیمت به دستم برسان.

من هم آمدم یک گزارش نوشتم که من این نشستهایی که اجباری باشد قبول ندارم و من را از همان جایی که آمدم، برگردانید و گزارش را به فرمانده ام دادم که به رقیه عباسی بدهد. مدتی بعد آنهایی که مشکل تشکیلاتی داشتند را جمع کردند در یک سالن و دوباره نوارهای نشستها را برای آنها پخش کردند و از نفرات خواستند که هر چه از بحثها فهمیدند را در گزارش بنویسند. من گزارش ندادم و وقتی فرمانده ام پرسید، گفتم: چیزی ندارم که بنویسم. بعد از آن من را از یکان رزمی به مرکز 12 که پشتیبان 3 محور بود فرستادند و در آن جا به کار تاسیسات مشغول شدم.

مدت زمانی گذشت تا اینکه سازمان دید تعداد مخالفان روز به روز زیادتر می شود و درخواستها برای جدایی بیشتر میشود. رقیه عباسی همه نفرات را جمع کرد و در نشستی که از قبل فرماندهان توجیه شده بودند، گفت: برادر و خواهر مریم گفته اند ما نفر انقلاب نکرده نداریم ونمی توانیم در مناسباتمان بپذیریم و جمع را بر سر ما شوراند تا با این شیوه ما را که در نشستها شرکت نمی کردیم از طریق جمع وادار به شرکت کند. جمعی را که خودشان توجیه کرده بودند با فحاشی و توهین در مقابل ما قرار دادند. بعد از فحاشی و توهین به ما، رقیه همه را ساکت کرد و گفت اسم نمی خواهم ببرم آنهایی که باید به این جمع جواب بدهند بروند گزاش بنویسند برای من و خودشان را با جمع کوک کنند .

من هم گزارش دادم که من به شما گفتم این بحثها را قبول ندارم و می خواهم بروم. گزارش را به فرمانده ام دادم. روز بعد فرمانده ام من را صدا زد و گفت: باید با هم جایی برویم. من را به یک انبار خالی که دور از استقرار بود برد و گفت برو بنشین که با تو کار دارند. داخل یک میز و یک صندلی بود. بیست دقیقه ای شد که دیدم حسین ابریشمچی و قدرت حیدری و فریدون سلیمی و محمود عضدانلو آمدند و بدون هیچ مقدمه ای شروع به کتک کاری و فحاشی کردند.

حسین گفت بریده مزدور فکر کردی از این جا میتوانی زنده بیرون بروی و اطلاعات ما را به همکارانت بدهی؟! خرجت یک چاله با کمی آهک است. کسی هم از بودنت در اینجا خبر ندارد. حدود 30-40 برگه A4 روی میز گذاشت و گفت مینویسی که از طرف چه ارگانی آمده ای و چه ماموریتی داشتی. همه را ریز مینویسی و رفتند.

به مدت یک هفته در آنجا حبس بودم. روزی دو تا سه بار می آمدند و من را کتک میزدند و میگفتند چرا نمی نویسی؟ من هم فقط می گفتم می خواهم بروم. نه مزدور هستم نه چیزی دارم بنویسم. روز آخر آمدند و گفتند فکر رفتن را از سرت بیرون کن. میمیری ولی از این جا بیرون نمیروی. الان هم تعهد میدهی که در نشستها شرکت می کنی و راجع به این موضع هم با کسی حرفی نمی زنی تا بگذاریم زنده بمانی. وقتی تعهدی که خواستند دادم و در نشست شرکت کردم دیدم همه آن نفراتی که مخالفت می کردند هم در نشست هستند. بعد که از آنها پرسیدم گفتند مجبورمان کردند و از ما تعهد گرفتند.

رجوی هر جا که می دید نفرات وارد بحثها نمی شوند از تهمت زدن و فحاشی و شکنجه استفاده می کرد. و چه کسانی که تن به خواسته اش ندادند و آنها را کشت. امیدوارم روزی برسد که تک تک سران جنایتکار مجاهدین خلق را پای میز محاکمه ببینم.

محمود آسمان پناه

خروج از نسخه موبایل