خاطراتم از ۲۹ سال حضور در سازمان فریب کار مجاهدین خلق – قسمت اول

من غلامرضا شکری متولد بیجار کردستان که در تاریخ 12 آبان 1347 به دنیا آمدم. تا سه سالگی در کردستان بودم و بعد از آن به خاطر کار پدرم به کرمانشاه یکی از استانهای بزرگ ایران سفر کردیم و زندگی را در آنجا شروع کردیم.

من درس ابتدایی را در محله تازآباد به پایان رساندم و دوره راهنمایی را به مرکز شهر رفتم که انقلاب شروع شد و بعد از آن جنگ ویرانگر بر ما تحمیل شد. در ابتدای جنگ پدرم را از دست دادم که هم باید درس می‌خواندم و هم کار میکردم که سرانجام در سن 17 سالگی استخدام ارتش شدم که تا سن 21سالگی در ارتش بودم که بعد توسط دو نفر از دوستانم فریب خوردم که مرا به سمت عراق آوردند و از آنجا از من جدا شدند و رفتند کشور اروپایی. من تنها ماندم بعد یک ماه در زندانهای عراق در نهایت دولت عراق مرا به اردوگاه التاش رمادی برد.

در اردوگاه پناهندگان که همه مردم آنجا كرد بودند و سالیان بود که در آنجا زندگی میکردند . بعد از ورود به کمپ رمادی در ابتدا کمیساریا یک کارت پناهندگی به من داد و ثبت در کمیساریا شدم .

با آدمهای زیادی روبه رو شدم که همه از احزاب مختلف بودند که هر کدام با زبانهای خودشان حرف از سرنگونی رژیم ایران می زدند که بیشتر جنبه تبلیغات داشت که فقط به دنبال نیرو گیری برای جنگ بودند از حزب کارگران گرفته تا حزب دمکرات و حزب دمکرات انقلابی و حزب خبات و حزب کومله و حزب کمونیست و مجاهدین بودند و هرکدام سخنگوی خودشان را داشتند .

بعد از چند روز مراجعات مختلف گروههای آنجا در نهایت یکی از نفرات مجاهدین آمد و به من گفت هیچ وقت تو را به خارج و کشورهای اروپایی نمی‌فرستند و زندگی تو اینجا تباه میشود. من پرسیدم تو کی هستی گفت هوادار مجاهدین ولی نفرات رابط سازمان فردا می آیند و اگر خواستی بیا با آنها صحبت بکن، فکر بکنم برای رفتن به اروپا کمک میکنند روز بعد همان نفر آمد و گفت رابطین سازمان آمدند بیا برویم با تردید تمام رفتم بعد احوال پرسی و معارفه سوالاتی پرسیدند که چرا از ایران خارج شدی؟ گفتم برای زندگی راحت که گفتند ما میتوانیم آن را فراهم بکنیم. بیا پیش مجاهدین ما بعد از شش ماه تو را به اروپا می‌فرستیم. که هم زندگی بکنی و هم با دوستان ما در اروپا باشی.

در ابتدا من قبول نکردم و میگفتم دروغ است ولی بعد از چند بار مراجعه و صحبتهای فریب کارانه آنها من قبول کردم که برای شش ماه به نزد آنها بروم و به عنوان نفری که ارتشی است به نفرات آنها آموزش بدهم. در نهایت به من گفتند صحبتهایی که کردیم نباید به کس دیگری بگویی چون هر کسی برنامه کاری مشخصی دارد که من قبول کردم.

در آنجا چندین نفر هم آمده بودند که به سازمان بپیوندند که در حال حاضر از آن نفرات فقط چند نفر زنده مانده اند .
من را به محلی بردند که کمن سازمان گفته میشد و گفتند تا کارهای اداری با دولت عراق انجام شود اینجا بمان که من در آنجا با چند نفر آشنا شدم که یکی به اسم محمد رضا و دیگری حمزه رحیمی که آنجا خودش را علی معرفی کرد ما روزهای زیادی با هم بودیم و از خاطرات و گذشته صحبت میکردیم که خیلی با هم دوست شدیم تا این که محمد رضا و حمزه رفتند برای قرارگاه مجاهدین و من تنها ماندم با چند نفر دیگر بعد از دو ماه مرا هم به بغداد بردند.

در سال 1368 من وارد محل سازمان مجاهدین شدم به امید این که شش ماه نزد آنها هستم و بعد از آن به اروپا میروم و به دنبال زندگی جدیدی که برای خودم در ذهنم ساخته بودم .

اما ؟؟؟؟؟؟

فصل اول ورود به قرارگاه مجاهدین

یک روز عصر من به پایگاه طباطبایی بغداد منتقل شدم که همه چیز برایم عجیب بود با پرویی تمام وارد آن آپارتمان شدم که زنهای بی‌حجاب و یک تعداد با روسری تردد میکردند که برایم عجیب بود چند ساعتی نگذشته بود که یک نفر آمد یک برگه کاغذ به من داد و گفت این برگه ورود تو به اشرف است و به آخرین ایستگاه میروی و آنجا یک نفر است که منتظر تو هست که من سوار اتوبوس شدم.
بعد از یک ساعت در بیابان و صحرای برهوت عراق به کمپی که اشرف نام داشت رسیدیم و من در آخرین ایستگاه پیاده شدم که آنجا یک قلعه قدیمی بود که میگفتند قلعه مسلم است. من رفتم داخل از یکی سوال کردم که این نفر کجاست که محل دیگری به من نشان داد و مرا راهنمایی کرد . که آنطرف خیابان بود. سوله ای که محل کار آن نفر بود.

وقتی وارد شدم. متعجب ماندم!!! داخل آن سوله پر از موتور سیکلت های مختلف بود که آن نفر صدایم کرد رفتم جلو بعد از احوال پرسی از من سوالاتی کرد و بعد چند دقیقه یک زن آمد دنبال من و مرا به محلی که باید سازماندهی میشدم برد.

در آنجا کمی منتظر شدم و بعد یک زن دیگر آمد و بیوگرافی من را سوال کرد و گفت آموزش نظامی چه چیزی بلدی که وقتی گفتم ارتش بودم خوشحال شد و گفت پس تو نیاز نیست آموزشهای نظامی را بگذرانید.

گفتم رابطین سازمان به من گفتند برای دادن آموزش می ایم ولی شما چیز دیگری میگوید که رفت بیرون و آمد گفت ابتدا تو وارد آموزش میشوی بعد خودت کلاس میگذاری در نهایت من را به یک یگان معرفی کرد و بعد یک پسر جوان آمد و مرا به محلی برد که انبار لباس بود و دو دست لباس به من داد و یک جفت پوتین نظامی و لباسهای مختلف و بعد مرا به محل استراحت برد و گفت لباسهای نظامی را بپوش بعد میرویم نزد فرمانده بالاتر که با تو صحبت بکند .

ادامه دارد …

غلامرضا شکری – آلبانی – تیرانا

خروج از نسخه موبایل