اتوبوس خانواده ها از ساعت ها قبل در مقابل درب قرارگاه اشرف متوقف شده اند. در کنار اتوبوس ها دهها خانواده با سوغاتی هایی که از ایران با خود آورده اند در انتظار ملاقات با وابستگان خود لحظه شماری می کنند. برخی از آنها بیش از 25 سال است که از عزیزان خود اطلاعی ندارند. مادر سالخورده ای با قامت خمیده در حالیکه به زحمت قامت خمیده اش را به کمک عصایی نگه داشته بود، چشمان بی فروغش را به درب قرارگاه اشرف دوخته بود که حاصل عمرش کی می آید؟ آخرین باری که پسرش را دیده بود فقط 17 سال داشت!
در گوشه دیگر زنی بهمراه دخترش در انتظار دیدار همسری بود که نزدیک به 14 سال از آخرین دیدار آنها می گذشت! و برای دیدار با او بی تابی می کرد! در درب ورودی اشرف تعدادی که اونیفورم سبز رنگ پوشیده بودند و مشخص بود که از نفرات حراست هستند بی تفاوت به وضعیت خانواده ها طول و عرض محوطه درب ورودی را طی می کردند. کاری که سالها در پادگان اشرف برای آنها امری تکراری شمرده میشد. پروین صفایی یکی از فرماندهان زن قرارگاه اشرف در نشست با اعضایی که خانواده هایشان در مقابل قرارگاه منتظر دیدار با آنها بودند، سخنرانی می کرد ! او تاکید می کرد که شما از لحظه ای که به دیدار آنها می روید وارد یک جنگ تمام عیار با عوامل وزارت اطلاعات رژیم می شوید! این جنگ چه بسا از جنگ های نظامی گذشته شما مهم تر است! شما نباید به چشم خانواده به آنها نگاه کنید، نگاه شما باید از موضع برخورد با دشمن باشد! یادتان باشد که اینها نه خانواده و پدران و مادران و خواهر و برادران شما بلکه اعضای وزارت اطلاعات هستند، وظیفه آنها کسب اطلاعات و جاسوسی برای رژیم است. بهتر می بود با آنها دیدار نمی کردید ولی در صورت تصمیم برای ملاقات طوری برخورد کنید که دیگر فکر آمدن به اینجا به ذهنشان نزند! فراموش نکنید که خانواده واقعی شما مسعود و مریم هستند! شما با ورود به انقلاب از همه چیزتان گذشته اید و همه را طلاق داده اید.
با صحبت های پروین موجی سرکش که بنوعی شروع یک جنگ تمام عیار بود در درون اعضا شروع شده بود.آنها می بایست آخرین رشته های الفت را از هم می گسستند. صحبت های پروین که تمام شد، اعضا برای ملاقات با خانواده هایشان یا به زعم فرهنگ رجوی جنگی تمام عیار آماده میشدند. همراه هر عضو دو نفر از سر سپرده ترین نفرات انقلاب مریم بعنوان نیروهای پشتیبان این جنگ راهی شده بودند تا اعضایی که می خواستند با خانواده های خود ملاقات کنند جا نزده و عقب نشینی نکنند!
ساعتی بعد خودروهای لندکروز حامل اعضا در مقابل درب ورودی قرارگاه اشرف متوقف شدند. شور و شوق عجیبی در میان خانواده هایی که به مدت یک روز منتظر دیدار با عزیزانشان بودند موج میزد. خانواده ها خود را برای به آغوش کشیدن عزیزانشان آماده می کردند، سالها بود که گرمای وجود عزیزان خود را احساس نکرده بودند. اولین جرقه زده شد! در همان لحظه اول صحنه ای اتفاق افتاد که تاریخ به ندرت بعنوان نمونه از سنگدلی و شقاوت به یاد دارد. در یک لحظه دختری قد بلند ولاغر اندام با چادری مشکی خود را از صف انتظار خانواده ها رها و با گام های بلند خود را به آغوش پدر انداخت! ولی هنوز گرمای آغوش پدر را کاملا احساس نکرده بود که دستانی محکم و قوی به سینه اش کوبیده شد! لحظاتی تعادل خود را از دست داد و سپس به زمین خورد! دسته های گلی که بدست داشت به گوشه ای پرتاب شد، بغض دخترک قد بلند در گلو شکست. بابا اینگونه بعد از 20 سال از دخترت استقبال می کنی؟! قبل از آمدن وقتی شنیدم که پدرم زنده است و من بعد از سالها صاحب پدر شدم در پوست خود نمی گنجیدم، برای اولین بار بعد از سالها سرم را در مقابل همکلاسی هایم بالا گرفته و با افتخار به آنها می گفتم من هم بابا دارم، برای اولین بار در طی سالها بود که روز پدر بغض نمی کردم و چشمانم از اشک تنهایی خیس نمیشد!
پدر با شنیدن صدای بغض آلود دخترش بر جای خود میخکوب شده بود! برای لحظاتی زیر چشمی نفراتی که او را زیر نظر داشتند نگاه کرد، بر لبان آنها لبخندی از رضایت نشسته بود. در چهره های آنها خواند که در جنگ پیروز شده است. اکنون دختر یا دشمنش در مقابل او روی زمین افتاده بود. پدر برای لحظاتی آخرین صحبت های پروین صفایی فرمانده اش را با خود مرور کرد که یادتان نرود حق دست دادن با همسرانتان و یا برخورد گرم و صمیمی با آنها را ندارید. چون مسعود آنها را برشما حرام کرده است! نگذارید که به شما نزدیک شوند و انقلابتان را سوراخ کنند. پدر لحظاتی به فکر فرو رفت.
ادامه دارد…
علی اکرامی