همانطور که در قسمت قبل گفتم وقتی وارد زندان ابوغریب شدیم من و دوستم از این حرکت خیانت آمیز فرقه بسیار شوکه شدیم و به مسئول زندان گفتیم قرار بود ما را به مرز ببرند؟! وی اصلا به حرف ما توجه نکرد و با لحن تحکم آمیزی گفت: بروید داخل شما فعلا به عنوان امانات مجاهدین اینجا می مانید! من و دوستم یک لحظه از بکار بردن کلمه امانات توسط مسئول زندان تعجب و به او گفتیم امانات چیه؟ که او چوبش را برای زدن ما بلند کرد وگفت بروید داخل .
واقعا این موضوع درد بزرگی بود که می توانست ما را از لحاظ روحی و روانی بیشتر تحت فشار بگذارد. بهر حال ما چاره ای جز پذیرش حضور در زندان ابوغریب نداشتیم. یعنی کاری نمی توانستیم بکنیم. کلا هدف رجوی از فرستادن اعضای جدا شده به زندان ابوغریب این بود که آنها مدتی بعد بدلیل عدم تحمل فشارهای زندان ابوغریب مجبور به درخواست بازگشت به تشکیلات فرقه اش را داشته باشند. درهمین رابطه فردی از استخبارات عراق بنام ابوسیف که رابط بود ماهی یکبار به زندان سر می زد تا اگر کسی در خواستی برای بازگشت به تشکیلات فرقه را دارد، هماهنگ کند. واقعا موضوع زندان ابوغریب و رنج و مرارت هایی که اعضای جدا شده از فرقه و حتی دیگر ایرانی هایی که عراق آنها را در لب مرز گرفته و به این زندان آورده بود حکایت مفصلی دارد که باید جداگانه به آن پرداخته شود اما همین قدر بگویم که ما هیچ چشم اندازی برای آزادی خودمان از این زندان متصور نبودیم که واقعا اگر لطف خدا و دعای خیر خانواده هایمان نبود هرگز از این زندان نجات پیدا نمی کردیم .
بعد از گذشت قریب به یکسال از حضور ما در این زندان تنش و خطر جنگ بین آمریکا و عراق بالا گرفت. به همین خاطر دولت عراق تصمیم گرفت زندانیان ایرانی در ابوغریب را با زندانیان خودش در ایران مبادله کند. این بود که به نوبت در دی ماه سال 80 ابتدا 50 نفر از زندانیان ایرانی برای تبادل انتخاب و راهی ایران شدند و چند ماه بعد از اولین سری نفرات تبادل شده یک روز ظهر پنجشنبه که بنظرم اول تیرماه سال 81 بود بلندگوی زندان اسم من به همراه 9 تن دیگر را صدا زد و ما رفتیم جلوی دایره زندان که دیدم 4 مرد کت و شلواری عراقی ایستاده بودند. یکی از آنها گفت اسم هر کس را که خواندم دستش را بالا ببرد. وقتی تمام شد گفت برگردید بندهایتان.
من به بقیه گفتم هر اتفاقی بیفتد روز شنبه خواهد بود. چون روز پنجشنبه و جمعه تعطیل است. آنها به حرف من خندیدند و گفتند چه می گویی!؟ از این صدا زدن ها زیاد بوده اعتماد نکن این ترفند عراقی هاست. اما من به دلم افتاده بود که روز شنبه ما را برای تبادل صدا خواهند زد. یکی از بچه ها به من گفت: زیاد خوشحالی نکن چون اگر به ایران هم برویم باز زندان در انتظار ماست. به او گفتم درسته امکانش هست اما بنظر من هر طور باشه بهتر از بودن در این زندان جهنمی است. حداقل در آنجا زندانبانان ایرانی هستند و حتما خانواده هایمان هم به ملاقات ما خواهند آمد. تا رسیدن روز شنبه لحظه ای آرام و قرار نداشتیم.
معمولا بیدارباش صبح ها ساعت 8 بود. من ساعت 6 صبح لحظه ای بیدار شدم تا بالشت زیر سرم را درست کنم که متوجه شدم بلندگوی زندان اسامی ما 10 نفر را برای رفتن به جلوی دایره زندان می خواند. من به سرعت از روی تخت به پائین پریده و بدون شستن دست و صورت به سمت دایره زندان رفتم و همزمان 9 نفر دیگر هم رسیدند. وقتی رسیدیم نقیب محمد معاون زندان به همراه یک نفر دیگر با لباس ورزشی روی صندلی نشسته بودند. او گفت همه شما راس ساعت 8 صبحانه خورده و با وسایلتان برای رفتن به ایران اینجا حاضر شوید. من که حقیقتا از خوشحالی در پوستم نمی گنجیدم. درهمان حین یکی از بچه ها که ظاهرا از رفتن به ایران ترس داشت به نقیب محمد گفت من نمی خواهم برگردم ایران چون می دانم در آنجا اگر اعدام نشوم حتما زندانی می شوم. وی با طعنه گفت باشه شما بیایید هرکس نخواست او را به ایران نمی فرستیم. بهرحال ما سریع به بند برگشتیم تا خودمان را آماده کنیم صبحانه خوردیم و وسایل اضافی خود را بین زندانیان تقسیم و با آنها خدا حافظی کردیم. ساعت 8 صبح جلوی دایره زندان بودیم. ساعتی درهمان قسمت منتظر ماندیم تا مدیر زندان رسید. او ابتدا سلام کرد و به یکباره گفت برگردید به بند چون مسئولین ایرانی نیآمدند شما را تحویل بگیرند. این حرف او مثل پتکی بود که بر سر ما کوبید شد. نا امیدانه داشتیم به سمت بند برمی گشتیم که دوباره ما را صدا زد و گفت صبرکنید بروید قسمت عزل (قرنطینه) تا تکلیف شما مشخص شود. با این حرف کورسوی امیدی دوباره در ما زنده شد. این بود که به قسمت عزل رفتیم. 10 روز درعزل منتظر ماندیم که شاید این 10 روز به اندازه 10 سال بر ما گذشت چون نمی دانستیم چه سرنوشتی درانتظارمان هست. استرس اینکه نکند تبادل کنسل و به بند برگردیم خواب را از ما ربوده بود و آرام و قرار نداشتیم. اما به لطف خدا شب روز دهم ابوسیف که گفتم نفر استخبارات عراق و رابط با مجاهدین بود آمد و گفت فردا ساعت 5 صبح آماده باشید که اول شما را برای زیارت به نجف و کربلا می بریم و بعد به سمت مرز ایران می روید. در ضمن در ورودی مرز نمایندگان صلیب سرخ هستند و شما می توانید با آنها برای رفتن ویا نرفتن به ایران صحبت کنید !
صبح روز اول تیرماه سال 80 ما را سوار بر اتوبوس کردند تا به سمت مرز ببرند. جالب است که به ازای هر کدام از ما دو نفر سرباز مسلح در اتوبوس گذاشته بودند و در حالیکه نمی دانستیم چه سرنوشتی پیدا می کنیم، اتوبوس ما از زندان ابوغریب خارج شد. در طول مسیرتا ساعتی در اتوبوس همه در سکوت بودیم و لحظاتی از فرط بیخوابی 10 شب گذشته خوابیدیم اما اکثرا بیدار و غرق در افکار خودمان بودیم. بی وجدان عراقی ها فقط یک بطری آب معدنی به ما دادند. بعد از طی مسافتی یکی از بچه ها گفت اینها به ما دروغ گفتند که اول ما را به کربلا و نجف می برند چون مسیری که می رویم به کربلا و نجف ختم نمی شود. یکی گفت تو سرشون بخوره خدا کنه اینها ما را به مرز ببرند و دوباره به زندان برنگردانند. بنابراین بعد از گذشت نزدیک به پنج ساعت حدودا ساعت یک ظهر بود که به مرز خسروی ایران رسیدیم. اتوبوس جلوی رستوران مرزی عراق ایستاد و به ما گفتند بروید داخل. موقع پیاده شدن در حالی که خواب آلود بودیم درب مرزی وکوه های ایران را دیدیم. از خوشحالی خواب از سر ما پرید و با خوشحالی به همدیگر گفتیم نگاه کنید آنطرف ایران است تا رفتن به وطن راهی نداریم. وارد رستوران که شدیم همه پشت پنجره ایستادیم و به آن طرف مرز و به کوه های ایران نگاه می کردیم و می گفتیم خدایا شکرت یعنی میشه پا به خاک وطن بگذاریم. ساعتی در رستوران منتظر ماندیم. بعد از گذشت یک ساعت دوباره به ما گفتند سوار اتوبوس شوید و اتوبوس به سمت درب مرزی رفت و در آنجا ایستاد.
ادامه دارد…
حمید دهدار حسنی