در قسمت قبل از خروجمان از ابوغریب گفتم. صبح روز اول تیرماه سال 80 ما را سوار بر اتوبوس کردند تا به سمت مرز ببرند. جالب است که به ازای هر کدام از ما دو نفر سرباز مسلح در اتوبوس گذاشته بودند و در حالیکه نمی دانستیم چه سرنوشتی پیدا می کنیم، اتوبوس ما از زندان ابوغریب خارج شد.
اتوبوس ما از رستوران مرزی عراق به سمت درب مرزی ایران حرکت کرد و دقایقی بعد جلوی درب کوچک آن ایستاد. البته یک درب بزرگ هم برای تردد خودرو داشت. مسئول عراقی از همه ما خواست که پیاده و بصورت ستونی بایستیم و خودشان هم کلاش به دست دور تا دور ما به حالت آماده باش ایستادند، همه ما منتظر بودیم تا نمایندگان صلیب سرخ بیآیند اما خبری از آمدن آنها نشد. یکی از بچه ها از مسئول عراقی سئوال کرد پس نمایندگان صلیب کجاهستند؟ او با یک نگاه معنی داری جواب داد: الان می آیند! لحظاتی بعد چند مرد کت و شلواری از درب کوچک مرزی آمدند و جلوی ما ایستادند. یکی از آنها که برگه هایی در دست داشت ابتدا ضمن خوش آمدگویی به ما گفت اسم هرکس را که خواندم دستش را بالا ببرد. یکی از بچه ها به نحوی که مسئول عراقی متوجه شود به او فحش داد و گفت چرا به ما دروغ گفتید. بهرحال کار از کار گذشته بود و مجبور به پذیرش شرایط شدیم. مسئول ایرانی اسامی ده نفر اول را خواند و رسید به نفر یازدهم که اشرف نام داشت اما کسی دست بلند نکرد. او از مسئول عراقی در موردش سئوال کرد که جواب داد پایش شکسته بود و نتوانست بیآید ! که ما با صدای بلند گفتیم دروغ می گوید. در لحظه آخر اسم او را از لیست خط زده و به بند برگرداندند.
اشرف از اعضای جدا شده از فرقه بود که از روز هفتم حضور ما در قرنطینه زندان ابوغریب به جمع ما برای تبادل اضافه شد اما نمی دانم چرا روز آخر موقع خروجمان از زندان به او گفته شد به بند برگردد. بهرحال مسئول ایرانی هم دیگر پیگیر اینکه چرا اشرف نیست، نشد. یعنی کاری نمی توانست بکند. بعد از خواندن اسامی او با ارائه توضیحاتی سعی کرد به ما اطمینان دهد که مشکلی برایمان در ایران پیش نخواهد آمد. اما حقیقتا بدلیل ذهنیت های قبلی که رجوی در اذهان ما ایجاد کرده بود ما باور نداشتیم. در حین توضیحات او، یکی از مامورین امنیتی ایران در بین ما قدم می زد و ضمن سلام کردن از تک تک ما سئوالاتی ازقبیل اینکه کجایی هستید و.. می کرد. دروغ چرا ما ازسئوالات و نگاه او که البته برخورد خوبی هم داشت کمی ترسیدیم. بعد از این از ما خواسته شد تا در آن طرف مرز سوار برخودروی ون شویم .
ما هرچند نمی دانستیم بعد از ورود به ایران چه سرنوشتی پیدا می کنیم ولی باز از کنسل شدن موضوع تبادل هم وحشت داشتیم. به همین خاطر می خواستیم خودمان را سریع به آن طرف درب مرزی برسانیم. در لحظه ای که وارد خاک وطن شدیم ابتدا هر کدام خم شده و خاک وطن را بوسیدیم و گفتیم خدایا شکرت که بالاخره آزاد شدیم و به خاک وطنمان قدم گذاشتیم. آنقدر که از بابت از دست دادن عمر و جوانی خودمان در عراق و فرقه رجوی ناراحت و پشیمان بودیم که من به بقیه گفتم بچه ها کسی به عقب برنگردد و خاک عراق را هم نگاه نکند. بعد ازآن سوار برخودروی ون شدیم و به سمت مقصدی که نمی دانستیم کجاست حرکت کردیم، تا دقایقی همه در سکوت بودیم و با نگرانی به اطراف جاده نگاه می کردیم. ظهر گرمی بود و جاده هم خلوت! یک لحظه من خودم فکر کردم الان است که خودرو به سمت یکی از شکاف های تپه های کنار جاده برود و همه ما را پیاده و تیرباران کنند. دست خودمان نبود چون سالها رجوی برای عدم جدایی ما در اذهانمان جا انداخته بود که هرکس از ما جدا و به ایران برود حکومت به او رحم نمی کند.
در همین فکر بودم که صدای جر و بحث بین دو نفر از بچه که در انتهای ون نشسته بودند بلند شد که یکی از آنها برسر دیگری فریاد زد ما را دارند برای اعدام می برند آنوقت تو داری می خندی؟! نفر همراه راننده خودروی ون با خنده گفت کی گفته شما را اعدام می کنند؟ صبرکنید خودتان می بینید که خبری نیست. خودرو از مرزخسروی به سمت کرمانشاه و دقیقا از همان مسیری که رجوی در مرداد سال 67 درجریان عملیات موسوم به فروغ جاویدان کذایی اش برای رسیدن نیروهایش به تهران انتخاب کرده بود می رفت. یکبار دیگر خاطرات آن روزهای وحشتناک برای ما تداعی شد. هر چند تغییرات کمی در مسیر صورت گرفته بود اما باز برای ما آشنا بود. یکی از بچه ها گفت واقعا رجوی شیاد کجاست که ببیند ما بدون جنگ و خونریزی از همان مسیر به سمت کرمانشاه می رویم.
گرم نگاه کردن به اطراف جاده همراه با تعریف کردن خاطرات بودیم که حدودا ساعت 3 ظهر شد و به شهر خسروی و به محل مشخصی که بنظرم مدرسه ای بود رسیدیم. مسئول ایرانی به ما گفت اینجا ناهار صرف می کنید و بعد از ساعتی استراحت به سمت کرمانشاه می رویم. دقایقی بعد غذای مفصل به همراه دسر برای ما آوردند که واقعا سالها بود که چنین غذایی نخورده بودیم. به همین خاطر با حرص و ولع مشغول غذا خوردن شدیم. در حین صرف غذا یکی از بچه ها با خنده گفت می دانید چرا غذای خوب و زیادی آوردند؟ چون می خواهند سنگین شویم که موقع حلق آویز زودتر تمام کنیم که همه خندیدیم .
بعد از صرف غذا همان مسئول امنیتی که در جلوی درب ورودی از ما سئوالاتی می کرد آمد و گفت همه جمع شوید. ایشان ضمن خوش آمدگویی مجدد به ما گفت: رهبری به شما و همه نفراتی که بخواهند به کشور بازگردند عفو داده، بنابراین مطمئن باشید که نه زندانی می شوید و نه اعدام و تا چند روز دیگر شما نزد خانواده هایتان می روید! ما این حرف او را باور نداشتیم به همین خاطر به او گفتیم فقط خواهش داریم که شما دیگر بیشتر ما را زجر ندهید چون واقعا خسته شدیم که مجددا گفت: فقط صبر کنید خودتان خواهید دید. البته واقعا هم من و حتی چند نفر دیگر برایمان مهم نبود که اعدام و یا زندانی شویم چون می گفتیم ما که بهترین سالهای عمرمان را از دست دادیم بعد از این زنده ماندن به چه درد ما می خورد. بعد از استراحتی کوتاه به سمت کرمانشاه حرکت کردیم. غروب بود که به ما گفتند به تنگه چهارزبر رسیدیم. همه سرهای خودمان را به شیشه چسباندیم تا بیرون را نگاه کنیم. هنوز آثار حماقت احمقانه رجوی از جمله تانک کاسکاول، نفربر و چند خودروی سوخته در آنجا دیده می شد. یکی از بچه ها داد زد رجوی خدا تو را لعنت کنه. بسوز که ما از تنگه چهارزبر بدون درگیری عبور کردیم .
شب حدود ساعت 9 بود که به کرمانشاه رسیدیم و درهتل استقلال این شهر مستقر شدیم و در آنجا آزاد بودیم و بهترین امکانات را در اختیارمان گذاشتند تا اینکه فردا عصر با هواپیما به سمت تهران حرکت کردیم که باز یکی از بچه ها گفت احتمالا ما را به زندان اوین خواهند برد. اما درنهایت تعجب ما را از فرودگاه مهرآباد به محلی که واقعا انگار یک تکه از بهشت بود بردند و در آنجا بهترین رسیدگی ها همراه با بهترین برخوردها با ما شد که واقعا مایه تعجب ما شد و بعد از چند روز با توضیحاتی که مسئولین امر به ما دادند تازه یخ ما آب و فهمیدیم که خبری از زندان و یا اعدام شدن نیست. چند روز بعد همه ما را برای چکاب پزشکی و تهران گردی بردند. واقعا مغز ما داشت منفجر می شد. چون رجوی سالها ما از رفتن به ایران ترسانده و در تشکیلات مزخرفش قفل کرده بود. روزی خبری دلگرم کننده به ما داده شد که ابتدا ما باور نداشتیم اما حقیقت داشت.
ادامه دارد…
حمید دهدار حسنی