در تاریخ دوم نوامبر 2017 بعد از گذراندن یک ماه قرنطینه در تشکیلات رجوی به دنیای آزاد پا گذاشتم.
بعد از اخراج از عراق که کل سازمان را در برگرفت، من هم در کنار دیگر اعضا در تاریخ 27 آگوست 2016 وارد کشور آلبانی شدم.
روزها و ماههای اولیه همه چیز نرمال بود. تفریح و فوتبال و .. تقریباً آزاد بود. اما بعد از مدتی چنگالهای اختناق تشکیلات بیرون آمد و این آزادیها را بر نتابید و باز مثل عراق محدودیتها را شروع کرد، آنهم در یک کشور اروپایی!
نشستهای صدبار تکرار شده را از نو شروع کردند و برای اینکه افراد را در همان سطح فکری و در اصل عقب مانده، نگه دارند تعدادی تلفن آنهم از نوعی که عمدتا پیرمردها و پیرزن ها استفاده می کردند خریداری کردند و نام آن را گذاشتند تلفن سازمانی.
همین تلفن ها که سیم کارتش فقط برای داخل آلبانی استفاده میشد را هم جمعآوری کردند و کارهای طاقت فرسا شروع شد. باید از صبح تا شب پشت کامپیوتر می نشستیم و پست های مربوط به مریم را لایک می کردیم. روزهایی که برای تفریح میخواستیم به کوهستان برویم با هزار اما و اگر مواجه بودیم.
به جایی رسیدم که دیگر از این مسخره بازی های تشکیلات خسته شده بودم. یک روز که قرار بود با سه نفر از دوستانم به شهری در نزدیکی تیرانا برویم دیدم سر و صدایی میآید. مسئول یگان به فرمانده مستقیم من گفت برو ببین این چهار نفر کجا میروند. در صورتیکه از قبل ما گفته بودیم اما این احمق ها فکر کردند که ما قصد فرار داریم. حالا یکی بیاید به این ها بگوید اگر قصد فرار داشتیم چه نیازی بود که به شهر دیگری برویم.
همان روز، روزی بود که مصمم شدم باید از تشکیلات فرار کنم. به خودم گفتم فقط این بار بروم بیرون و برگردم دیگر در اینجا نخواهم ماند.
شنبه چهارم مهرماه به فرمانده یگان گفتم من دیگر در اینجا نخواهم ماند و برو به مسئولین بگو. طرف توان حرف زدن نداشت و باز تکرار کردم من نمیدانم. مدت زیادی نگذشت که نشست پشت نشست شروع شد. از احمد واقف تا زهره اخیانی و دیگران همه یک سناریو داشتند که میخواهی از اینجا بروی که ازدواج کنی.
تمام ذهن اینها زن بود و لاغیر. اینها میخواستند جدا شدن من را به وضعیت جغرافیایی و سیاسی بکشانند ولی من در یک جمله به آنها جواب میدادم که خسته شده ام و فقط میخواهم بروم. احمد واقف در یک جمله به من گفت ما از شما حمایت مالی و حقوقی نمیکنیم گفتم نیازی نیست. باز ادامه داد از امروز در هیچ مراسمی شرکت نخواهی کرد گفتم مهم نیست. باز ادامه داد تا اطلاعات شما بسوزد باید دو ماه در قرنطینه بمانی. گفتم مشکلی نیست ولی من هیچ اطلاعاتی ندارم.
احمد واقف با این ترفندها میخواست من را بترساند و من را منصرف کند. ولی من عزم خودم را جزم کرده بودم که به هر ترتیب شده از آن جهنم خارج شوم. من یک برگه را امضا کردم و از آن روز در نوبت خارج شدن قرار گرفتم. از یازدهم مهر ماه تا یازدهم آبان ماه یک ماه گذشت ولی خیلی سختیها کشیدم. فرماندهان بالا در نشستهای خود موضوع من را به تحت مسئولین خود گفته بودند و این موضوع بر اوضاع روانی من تأثیر گذاشته بود و من را عذاب میداد. چون هر کس یک حرفی میپراند.
به خودم گفتم که باید مقاومت کنم و از قبل حرف ها نشکنم. یازدهم آبان رسید همه افرادی که در رده بندی ما بودند برای نشست رفته بودند. یکی از مسئولین من را صدا زد و به اتاق جواد خراسان رفتیم. جواد گفت آیا هنوز قصد ترک تشکیلات را داری؟ گفتم بله. گفت اشکال ندارد. الان برای بازرسی وسایل تو می آیند و بعد از آن هرجا که خواستی بر.و من تمام وسایل را برای رفتن آماده کردم. هوا که تاریک شد برای بازرسی وسایل من آمدند همه وسایل را بازرسی کردند کارت هویتی که آمریکاییها داده بودند را گرفتند و تمام عکس های من را گرفتند. وقتی اعتراض کردم که چرا کارت هویت را میگیرید گفتند این کارت متعلق به سازمان است.
ببینید اینها حتی کسی که از آنها جدا میشود میخواهند که بی هویت باشد. رجوی گفته بود که هر جا که باشیم شما را به عنوان جماعت رجوی میشناسند . ببینید اینها چقدر سخیف هستند. کسی که حدود سی سال در سرما و گرما و زیر بمباران همراه شان بود چه تنظیمی کردند.
بعد از بازرسی گفتند الان میتوانی بروی! در شب تاریک و کشور غریب سئوال کردم کجا بروم در شب تاریک گفتند به ما ربطی ندارد هرجا خواستی برو. حتی آدرس کمیساریا را هم ندادند. گفتند یک خودرو می آید و تو را میبرد. برو هتل یا هرجای دیگری که خواستی برو.
با این کار کثیفشان میخواستند که شاید که من را در آخرین لحظه بشکنند و من منصرف شوم ولی عزم جزم کردم که بروم و اینکار را کردم. بعد از سی سال برای اولین بار بود که در زندگی خودم تصمیم میگرفتم که چکار کنم. بله به این ترتیب روز یازدهم آبان روز آزادی من از قید و بند رجوی بود و برگشت به زندگی.
امروز که این را مینویسم هفت سال از آن تاریخ میگذرد و الان دارای خانواده هستم. دارای یک دختر و انشاالله یکی دیگر که بزودی به دنیا می آید همچنین یک دختر و پسر دیگر.
علی هاجری – آلبانی – تیرانا