نقشه مجاهدین برای ربودن خواهر و برادرم در ترکیه و نحوه نجات شان- قسمت هشتم

خبر دلگرم کننده ای که فرد مسئول به ما داد این بود که گفت: از روز اول به شما گفته بودیم خبری از زندانی شما نیست اما شما باور نداشتید حالا فردا آماده شوید که همه نزد خانواده هایتان خواهید رفت. این خبر از این بابت برای ما دلگرم کننده بود که مطمئن شدیم خبری از زندانی شدن ما نیست. اما از طرف دیگر از روبرو شدن با خانواده احساس شرمندگی و خجالت زدگی داشتیم. چون سالها آنها را در وضعیت نگرانی و بی خبری از خودمان قرار داده بودیم. به همین خاطر بعد از اتمام توضیحات فرد مسئول یکی از بچه ها به او گفت: می شود مرا به یکی از شهرهای دوردست که خانواده ام خبر نداشته باشند بفرستید؟! دیگری گفت: می دانم که مادرم به رحمت خدا رفته است و حتما خانواده ام مرا مقصر می دانند. به همین خاطر وقتی با آنها روبرو شوم ممکن است حسابی مرا دعوا کنند و اصلا مرا نپذیرند.

خلاصه هرکس از دغدغه های خود از روبرو شدن با خانواده اش گفت. اما واقعا ما مقصر نبودیم. رجوی سالها اذهان ما را نسبت به خانواده مخدوش کرده بود. مثلا به دروغ می گفت: خبر داریم افرادی که از ما جدا شدند و به ایران رفتند مورد مواخذه خانواده و حتی اهالی محل قرارگرفته و او را طرد کردند! بعد از این مسئول مربوطه به ما گفت خودتان می گویید اذهان ما را مخدوش کردند. پس مطمئن باشید جز دروغ چیزی به شما نگفتند. از لحظه ای که ما آمدن شما به ایران را به خانواده هایتان اطلاع دادیم آنها حسابی خوشحال شدند و برای دیدن شما لحظه شماری کردند. آنها شما را دوست دارند و قول دادند تا برای شروع یک زندگی جدید به شما کمک کنند. فردا خودتان همه واقعیت را خواهید دید. آنها بی نهایت شما را دوست دارند، پس جای نگرانی نیست .

با این صحبت ها کمی آرامش ذهنی پیدا کردیم و در همان محوطه تا ساعتی با هم در مورد حس و حال دیدار با خانواده هایمان گپ و گفتگو کردیم. آن روز آرام و قرار نداشتیم و حتی نهار و شام هم نتوانستیم بخوریم. شب شد و برای استراحت رفتیم اما کسی نمی خوابید. ما چند نفر که سیگاری بودیم بلند شده و تا پاسی از شب در محوطه دورهم نشسته و با هم صحبت کردیم. یکی از بچه ها در حالیکه به آسمان خیره شده بود، گفت: ای خدا فردا کاری کن تا بتوانم از شرمندگی مادر و خانواده ام بیرون بیآیم. درحالیکه دو الی سه ساعت مانده بود به صبح کمی استراحت کردیم. صبح ساعت 7 همه بیدار شدیم ابتدا صبحانه صرف شد بعد مسئول مربوطه ما را جمع کرد و یکبار دیگر ورودمان به وطن را تبریک گفت و ادامه داد: این چند روز که مهمان ما بودید بیشتر به منظور این بود که چکاپ پزشکی شوید و بتوانید با حال وهوای ایران آشنا شوید. برایتان آرزو می کنیم که هرچه زودتر بتوانید به شرایط عادی زندگی برگردید و درکنار خانواده روزگار خوبی را سپری کنید. اما برنامه از این قرار است که ما خانواده هایتان را به محل هتل المپیک برای استقبال از شما دعوت کردیم. علاوه بر این برخی دیگر از خانواده های دیگر اعضاء که هنوز به ایران نیآمدند هم حضور دارند که می خواهند از شما در مورد وضعیت فرزندانشان سئوالاتی بپرسند. بنابراین تا ساعتی دیگر به سمت محل هتل المپیک خواهید رفت.

ما هم هر کدام به نوبه خود از جمهوری اسلامی و مسئولین آن بخاطر برخوردهای انسانی و خوبی که با ما داشتند تشکر کردیم و گفتیم حقیقتا در این چند روز ما جز خوبی و محبت از شما ندیدیم. درحالیکه رجوی ملعون سالها ما را از شما ترسانده بود. بعد از آن سوار بر خودرو شده و به سمت هتل رفتیم .

دراین فاصله تا محل هتل دل توی دل ما نبود، اشک شوق می ریختیم و انگار هنوز باور نداشتیم که از جهنم تشکیلات رجوی نجات پیدا کرده ایم. اصلا فکر نمی کردیم روزی بتوانیم خانواده هایمان را ببینیم. به هتل که رسیدیم از خودرو پیاده شدیم و به نوبت به سمت سالن تجمع که خانواده ها در آنجا جمع بودند حرکت کردیم. درونمان غوغا بود چون تا لحظاتی دیگر با خانواده هایمان بعد از سالها دوری روبرو می شدیم.

من با خودم فکر می کردم آیا با گذشت سالها می توانم چهره آنها را در نگاه اول بشناسم؟! در راهرو که می رفتیم تعدادی از خانواده ها تا وسط آن برای استقبال از وابسته های خود آمده بودند و من داشتم به چهره ها نگاه می کردم تا ببینم چه کسی از خانواده ام آمده است! درست قبل از اینکه وارد سالن شوم به یکباره یکی آمد و دست در گردنم انداخت و مرا درآغوش گرفت و غرق در بوسه ام کرد و شروع به گریه کرد و مرتب می گفت خوش آمدی عزیزم. یک لحظه به او نگاه کردم و دیدم برادر بزرگتراز خودم هست و ما دو باره همدیگر را در آغوش گرفتیم. چند لحظه بعد برادر دیگرم به همراه دو فرزندش و همچنین خواهرم از سالن بیرون آمدند و مرا در آغوش گرفتند وتا دقایقی فقط کار ما گریه بود. خواهرم می گفت عزیز دلم خوش آمدی و من درآن لحظه می گفتم خدایا شکرت که عزیزانم را دیدم.

تا اینکه دست در گردن خواهر و برادرم وارد سالن شدیم. دیگر خانواده هایی که آنجا بودند هر کدام به ما خوش آمدگویی می گفتند. درهمین حین مادری سالخورده به سمت من آمد و دستان مرا گرفت و گفت خوش آمدی توهم مثل پسرم هستی و سرم را بوسید و در حالیکه گریه می کرد، گفت: آیا فرزندم را می شناسی و خبری از او داری؟ سالهاست رفته و خبری از او ندارم. چرا یکبار او سراغی از مادرش را نگرفته؟ آیا واقعا زنده است؟ دوست دارم دراین آخرین سالهای عمرم یکبار دیگر صدایش را بشنوم. واقعا در آن لحظه برای این مادر رنجدیده دلم سوخت و در مقابل او احساس شرمندگی کردم. پسرش را می شناختم و به او گفتم مادر نگران نباش پسرت زنده است و شاید برگردد. وقتی این را گفتم او یکبار دیگر با خوشحالی سرم را بوسید و حسابی ابراز تشکر کرد و گفت خدایا شکرت .
مادران و پدران و خانواده های دیگری هم یک به یک به سراغم آمدند تا خبری از عزیزانشان بگیرند که خوشبختانه اکثر آنها را می شناختم. بخصوص یکی از نفراتی که در تشکیلات با هم دوست بودیم وقتی خانواده اش سراغ او را از من گرفتند، خندیدم و گفتم او دوست خوب من بود. نگران نباشید حتما برمی گردد که خوشبختانه همانطور هم شد. بهرحال تا ساعتی مشغول گپ و گفتگو با خانواده ها شدیم و بعد ازآن هرکدام راهی شهرستانهایمان شدیم…

ادامه دارد…

حمید دهدار حسنی

خروج از نسخه موبایل