بعد از استقرار نیروهای عراقی در داخل اشرف، در محل پمپاژ آب در خیابان صد، خانواده های بیشتری برای دیدار با فرزندان خود به درب اشرف می آمدند. بعد از کشمکش اولیه با نیروهای عراقی در مورد محل دیدار که در بیرون از اشرف باشد یا در داخل، در نهایت یک محل در کنار ورودی اصلی درب اشرف برای دیدار اعضا با خانواده ها در نظر گرفته شد و از آنها پذیرایی میشد، اما بعد از چند روز سازمان از این کار جلوگیری کرد! اینجا بود که رهبر فرقه نشست عمومی برگزار نمود، البته او مخفی بود و این جلسات به صورت چت و نوشتاری بود. او از آنطرف صدای ما را داشت اما ما فقط آنچه بر روی صفحه مانیتور نوشته میشد را میدیدم، رجوی در این نشست گفت: افرادی که تحت عنوان خانواده به جلو درب اشرف آمدند، دانسته یا ندانسته در خدمت رژیم ایران میباشند و با سپاه پاسداران همکاری میکنند، در این چند روز که خانواده ها با اعضا ملاقات کردند، از اعضا سوالاتی میکردند که مشخص بود این سوالات به آنها دیکته شده است، هدف آنها کسب اطلاعات از داخل اشرف است! بنابراین هر که پشت درب اشرف است، اگر مادر من هم باشد، رژیم است! رژیم است! رژیم است! اینگونه خانواده دشمن نامیده شد!
بعد از این نشست گفتند: همه باید فکر کنند که خانواده در پشت درب دارند! گفتند: همه باید خود را در این وضعیت در نظر بگیرید و جوابی که برای خانواده خواهید داد را مکتوب کرده و بصورت پروژه در جمع بخوانید!
گفتند: همه باید فرض را بر این بگذارید که خانواده تان به پشت درب اشرف آمده است، چه جوابی خواهید داد؟ برخی نفرات که خانواده شان در سازمان بود و یا هوادار و در خارج بودند، خیلی راحت با مزدور خواندن خانواده از این بحث پشتیبانی کردند و به اصطلاح سازمانی بحث را اثبات نمودند، اما بقیه از رویارویی ذهنی هم با این موضوع طفره میرفتند.
بعد از مدتی با زیاد شدن تعداد خانواده ها و گسترش آنها به دور و اطراف اشرف و نصب بلندگو، وضعیت تغییر کرد. سازمان شروع به مقابله مثل کرد و با نصب بلندگو به سمت ایستگاه پلیس و رو در رو بلندگو خانواده ها، جنگ بلندگو ها شروع شد و در طول بیست و چهار ساعت بلندگو دو طرف فعال بود ما در قسمت غرب پاسگاه جدید (پمپاژ خیابان صد ) پست میدادیم، در هر اکیپ یک نفر را برای کار با آمپلی فایر مشخص کردند، زمانی که بلندگو خانواده ها فعال میشد باید مقابله به مثل میکردیم.
گفته شده بود صدای بلندگو باید به حدی بلند باشد که صدای بلندگو خانواده ها را بپوشاند، همه افراد تحت یک فشار عصبی مداوم قرار داشتند که ناشی از قرار داشتن در معرض بلندگوها و صدای بسیار زیاد از جانب دو طرف بود.
افراد برای کاستن صدا از گوشی های مختلف مثل گوشی شنا استفاده میکردند تا از شدت صدا بکاهند و این جنگ یکسره ادامه داشت! چند شب بعد آمادهباش داده شد، فرمانده همه اعضا را جمع کرد و گفت: آنها نه خانواده بلکه مزدور و مامور وزارت اطلاعات هستند، مسئولیت آنها فریب و جدا کردن شما از سازمان و در گام بعد انتقال به ایران و تحویل دادن به وزارت اطلاعات است، این جنگ هیچ فرقی با جنگ نظامی ندارد، شما با این افراد می بایست همانند دشمن برخورد کنید، باید طوری برخورد کنید که آنها را از آمدن پشیمان کنید. فراموش نکنید که پدر و مادر شما، مسعود و مریم هستند! شما با ورود به موضوع انقلاب و بحث طلاق، دیگر خانواده ای ندارید و از همه چیز خود گذشتید! فرمانده در ادامه گفت…
ادامه دارد…
حسن شهباز – تیرانا