نقشه مجاهدین برای ربودن خواهر و برادرم در ترکیه و نحوه نجات شان – قست دهم

در قسمت قبل از اولین دیدار با خانواده گفتم. بعد از صحبت های من درباره اتفاقاتی که برایم در فرقه افتاده بود، خواهرم آهی کشید و گفت: بعد از رفتن بدون اطلاع تو از ایران نمی دانی که ما چقدر نگران شدیم و غم وغصه ها خوردیم. فردای آن روز که متوجه شدیم رفتی همه ناراحت و نگران در منزل جمع شدیم. همه نگران بودند، هر کسی یک حرفی می زد. از مسئول ترمینال که آشنا بود در مورد تو سئوال کردیم که گفت اسم برادرتان در لیست مسافران نبوده است. به هر طریقی بود، فهمیدیم که به زهدان خواهید رفت، به همین خاطر دو برادرت با شوهر من تا زاهدان به دنبالت آمدند تا شاید تو را ببینند و برگردانند اما متاسفانه دست خالی برگشتند و خیلی هم دربین راه اذیت شدند. از آن روز دیگر ما آرام و قرار نداشتیم. مادر که شب و روز کارش شده بود گریه کردن. خدا رحمتش کند، بنده خدا خیلی زجر کشید چون حسابی تو را دوست داشت. فکر کردیم تو را هم برای همیشه از دست دادیم. درد و ناراحتی خودمان یک طرف، دیدن غم و ناراحتی مادر بیشتر ما را عذاب می داد.

خواهرم ادامه و گفت: واقعا نمی دانستم مجاهدین اینقدر حقه باز، شیاد و فریبکارند. آنها نقشه کشیده بودند که ما را به بهانه دیدن تو از ترکیه به عراق ببرند. روزی که در سال 80 تو زنگ زدی همه خوشحال شدیم و نور امیدی در دل ما روشن شد و امیدوار شدیم که شاید برگردی. پسر برادرمان که با تو صحبت کرده بود به ما گفت عمو حمید گفته بیایید ترکیه برای دیدن من، ولی قبلش حرفی زد که من دقیق متوجه نشدم! این حرف خیلی ما را به فکر فرو برد که حمید کجا و ترکیه کجا؟! او روزی که رفت نوشته بود می روم عراق.

خلاصه ما مانده بودیم که چکار کنیم تا اینکه حدودا یک هفته بعد از تماس تو یکی به منزل ما زنگ زد و گفت من دوست حمید هستم از من خواست تا به شما بگویم منتظرم تا شما را درترکیه ببینم ! از او سئوال کردیم چرا دوباره خودش زنگ نزد تا همین حرف را به ما بگوید؟ جواب داد کاری برایش پیش آمده و از من خواست به شما زنگ بزنم. او اصرار کرد که وقت زیادی ندارید. اگر دیر اقدام کنید ممکن است هرگز برادرتان را نبینید. بنابراین هرچه سریعتر به سمت ترکیه حرکت کنید. تصمیمتان را بگیرید اگر که جوابتان آری بود فردا مجددا زنگ می زنم تا شما را راهنمایی کنم که وقتی آمدید ترکیه کجا بروید.

خلاصه خیلی اصرار کرد که ما حتما به ترکیه برویم . در این لحظه من به خواهرم گفتم اصلا من به کسی نگفتم به شما زنگ بزند درضمن همان زمان که من زنگ زدم یکی از مسئولین در کنارم ایستاده بود تا من به شما بگویم به ترکیه بیآیید. اما من اولش با لهجه خودمان گفتم که این حرفی که می زنم نادیده بگیری. بطوری که مسئولی که کنارم بود شک کرد و به من گفت انگار حرف دیگری زدی؟
خواهرم ادامه داد واقعا نمی دانستیم چکار کنیم. شوق دیدار با تو ما را به این سمت کشاند که حرف تماس گیرنده را باور کنیم. بنابراین جلسه خانوادگی گرفتیم و در نهایت تصمیم گرفتیم من و برادرت به ترکیه بیاییم. روز بعد همان نفر به ما زنگ زد و سئوال کرد تصمیم گرفتید؟ جواب دادیم دو نفر از خانواده می آیند. که او هم گفت فلان روز در شهر آنکارای ترکیه باشید. شماره تلفن خودش را داد و گفت به هرکجا که رسیدید به من زنگ بزنید. ولی در بین راه به کسی چیزی نگوئید. اما ما که واقعا بلد نبودیم چکارکنیم با راهنمایی برخی از فامیل که در تهران بودند بلیط سفر از تهران به ترکیه را گرفتیم. دو روز قبل از رفتن به تهران کلی سوغاتی و خوراکی و مقداری پول هم برای تو جمع کردیم. شب قبل از حرکت به تهران همه خانواده با تمامی کوچکترها جمع شدیم و عکس جمعی گرفتیم و بعد فیلم گرفتیم که هرکس در آن بعد از معرفی خودش با گریه به تو ابراز علاقه می کرد و می گفت: دوستت داریم برگرد نزد ما. هرکس می گفت کاش ما هم می توانستیم با شما بیاییم تا حمید را ببینیم. خلاصه خیلی فضای رویایی بود. خدا را شکر می کردیم که بعد از سالها قرار است تو را ببینیم. همه ما از خوشحالی دیدن تو گریه می کردیم. من به آنها گفتم من صورت حمید را از جانب همه شما می بوسم.

به تهران رفتیم و در آنجا به فامیل پول دادیم تا برایمان دلار بگیرند که نفری 400 دلار از صرافی گرفت. خوشبختانه او مسئول یک تور تفریحی سفر به استانبول ترکیه را می شناخت و ما را به او معرفی کرد تا دربین راه به ما کمک کند تا مشکلی برایمان پیش نیاید. وقتی از تهران سوار اتوبوس شدیم دل تو دل ما نبود و برای رسیدن به آنکارا و دیدن تو لحظه شماری می کردیم و با هیچکس در اتوبوس حرفی نمی زدیم. در بین راه یکی از مسافران گفت باید هر کسی نفری 800 دلار داشته باشد تا پلیس به او اجازه ورود به ترکیه را بدهد. من یواکشی به برادرت گفتم ما که 400 دلار داریم چکار کنیم؟ گریه کردم که نکند برنامه دیدن تو به هم بخورد. همان شخص متوجه صحبت من شد و به راننده گفت که اینها 400 دلار دارند. خوشبختانه مسئول کاروان متوجه شد و سریع آمد به من و برادرت نفری 400 دلار دیگه داد و گفت به امانت داشته باشید تا از مرز رد شویم.

سر مرز راننده به پلیس گفت: دو نفر آخر پول کم دارند. پلیس آمد و ازما خواست دلارهای خودمان را به او نشان دهیم که وقتی دید 800 دلار است تعجب کرد و به راننده گفت چرا دروغ گفتی اینها که 800 دلار دارند. بهرحال ما از مرز رد شدیم. در گیت بازرسی برادرت اشتباهی رفت راهرویی که قراربود همه چک شوند. دوربین های او را گرفتند و سریع چند پلیس ترکیه آمدند و به برادرت گفتند چرا بدون اجازه وارد شدی تو برگرد ایران. من گریه کردم که چکار کنم گفتم من بدون برادرم نمی روم خوشبختانه مسئول کاروان که فرد بسیار خوبی بود گفت نگران نباشید ساعتی دیگرمسئول آنها خواهد آمد ومن با او صحبت می کنم. صبرکردیم تا او آمد و مسئول کاروان با وی صحبت کرد و او هم پذیرفت که برادرت هم رد شود. اتوبوس دربین راه برای ناهار و شام می ایستاد اما ما سریع به باجه تلفن می رفتیم و به همان نفر زنگ می زدیم و موقعیت خودمان را به او می گفتیم. باورکن از شوق دیدن تو نتوانستیم غذا بخوریم بطوریکه دیگر مسافران به ما شک کردند که چرا ما هرکجا توقف می کنیم سریع به باجه تلفن می رویم و به همین خاطر فکر می کردند ما جاسوس هستیم و شک خودشان را به مسئول کاروان گفتند.

مسئول کاروان آمد نزد ما و گفت چرا غذا نمی خورید بقیه مسافران به شما شک کردند و ما هم جریان سفرمان را به او گفتیم و او هم به بقیه مسافرها گفت که ازآن لحظه به بعد همه با ما دوست شدند و حسابی به ما می رسیدند. آقایی که همراه ما بود گفت من این مجاهدین خلق را از قدیم می شناسم. کثیف تر از رجوی خودش است. اینها ذات ندارند، خانومی دیگر گفت خدا لعنتشون کند که شما را به این دردسر انداختند. وقتی به یک استراحتگاه رسیدیم ازباجه تلفن به فرد مورد نظر زنگ زدیم و گفتیم که ما فردا صبح می رسیم آنکارا و او هم اسم هتلی را گفت که به آنجا برویم.

نصف شب بود که به یک دو راهی رسیدیم که یک طرف به استانبول می رفت و سمت دیگر به آنکارا. راننده گفت شما اینجا پیاده شوید و با یک تاکسی بروید، مسئول کاروان و بقیه مسافران اعتراض کرده و گفتند این نصف شب چطور اینها را اینجا می گذارید؟ اینها بلد نیستند ممکن است به تور دزدان بیفتند. مسئول کاروان هر چه اصرارکرد با آنها به استانبول برویم و گفت خودم از آنجا برایتان بلیط آنکارا می گیرم ولی ما گفتیم ما باید فردا صبح آنکارا باشیم. درنهایت گفت باشه شما را به فلان شهر می رسانیم و از آنجا بروید آنکارا، اینطور خیال ما راحت تر است. که ما هم قبول کردیم و صبح وقتی رسیدیم صبحانه نخورده مسئول کاروان برایمان یک خودروی ون گرفت و کلی به راننده سفارش کرد تا ما را به هتلی که گفته بودند برساند. وقتی به هتل رسیدیم به همان نفر سازمان زنگ زدیم و اطلاع دادیم که رسیدیم هتل که او گفت استراحت کنید من خودم به شما زنگ می زنم. ما که خیلی خسته بودیم خواستیم کمی استراحت کنیم اما از ذوق دیدارب ا تو مگر خوابمان می برد. بهرحال مجبور بودیم صبرکنیم تا به ما زنگ بزنند…

ادامه دارد…

حمید دهدار حسنی

خروج از نسخه موبایل