در اواخر دهه 70 با توجه به فشارهایی که در فرقه رجوی بر اعضا وارد می کردند کمتر کسی بود که به صراحت اعلام بکند دیگر نمی خواهد در مجاهدین باشد زیرا تحت برخورد شدید تشکیلاتی قرار می گرفت، او را در جمع بزرگ محاکمه می کردند و انگشت نما می شد و . . . از آنجایی که انتقاد هم جز سرکوب پاسخی نداشت، اعضا به اشکالی که کمترین دردسر را برای شان داشت مخالفت خود را بروز می دادند. مثلاً برخی ها انتقاداتی که در نشست ها به آنها می شد را از این گوش می گرفتند و از آن گوش بیرون می دادند و روز بعد کار خودشان را می کردند و مسئولین هم بعد از مدتی ناچار می شدند که بی خیال انتقادات تکراری او بشوند تا تحت فشار به نقطه ای نرسد که بگوید می خواهم بروم و باعث دردسر خودشان بشود. تعدادی دیگر اعتراض شان به این شکل بود که کارها را درست انجام نمی دادند، عده ای دیگر برای اعتراض از هر فرصت برای غُر زدن استفاده می کردند. خلاصه آن که هر کس با توجه به خصوصیات خودش و شرایطی که داشت و فرماندهانی که با آنها طرف حساب بود به روشی مخالفت خود را بروز می داد. اما اینها خیلی برای رجوی مهم نبودند. او نگران کسانی بود که دست به فرار می زدند. رجوی که از سال 1373 خروج ممنوع را اعلام کرده بود متوجه شد افرادی هستند که در ظاهر چیزی نمی گویند اما با بدست آوردن یک موقعیت اقدام به فرار یا انجام کاری می کنند که برای او می تواند آبروریزی سیاسی به بار بیاورد.
یکی از افراد خواهان جدایی علی قشقایی نام داشت. علی قبلاً درخواست جدایی داده بود ولی زیر فشار مجبورش کردند که در فرقه بماند. او در ظاهر حرف آنها را پذیرفته بود اما دنبال موقعیتی برای نجات خودش بود. یک بار تعدادی از نفرات شورا که برای برگزاری جلسه با رجوی به عراق آمده بودند مهمان مقر ما بودند. روز بعد سارا (زهرا گرابیان) که در آن زمان فرمانده محور ما بود افرادی که رده آنها از عضو بالاتر بود را جمع کرد و به شدت انتقاد نمود که مواظب نفرات نیستید. او به شدت عصبانی بود و توضیح داد که روز قبل علی قشقایی نامه ای نوشته و در آن گفته بود که خواهان جدایی از سازمان هستم اما مرا به زور برای چند سال در قرارگاه نگه داشته اند و از خواننده درخواست کمک کرده بود. سارا می گفت خوشبختانه علی این نامه را به “حسن نایب آقای خودمان” داد. حسن نایب آقا از مسئولین مجاهدین بود که او را برای بهره برداری سیاسی و تبلیغاتی تحت عنوان “ورزشکار عضو شورا” معرفی می کنند. علی که می خواست از فرصت حضور اعضای شورا استفاده کند، نامه ای نوشته بود و در آن گفته بود که او را مجبور به ماندن کرده اند. علی که فکر می کرد حسن نایب آقا یک فرد غیر مجاهد است، در فرصتی که پیدا کرده بود نامه اش را به او داد. اما نایب آقا آن را به مسئولش و از طریق او نامه به فرمانده محور ما برگشت داده شد و علی بار دیگر تحت برخورد قرار گرفت.
گویا در آن مقطع چند فرار صورت گرفته بود (متاسفانه بیشتر فرارها با شکست مواجه می شد) به همین دلیل رجوی در فکر چاره افتاد و روشی رذیلانه را برای شناسایی افراد خواهان جدایی بکار گرفت. او با پهن کردن دام تلاش نمود افراد خواستار جدایی را شناسایی کند.
در آن ایام کلیه افراد قرارگاه ما را برای نشستی به قرارگاه بدیع زادگان بردند و در آنجا رجوی با ما نشستی را برگزار کرد. او بعد از بحث های سیاسی و ایدئولوژیکِ تکراری گفت: “اگر کسی خواهان خروج از سازمان است اجازه ندارد به کشور دیگری برود، اما می تواند به ایران برود”. این حرف ها را در حالی می زد که در درون تشکیلات کلیه افراد از همه چیز بی خبر بودند و فقط موضوعات و اخبار مورد نظر رجوی ها به گوش ما می رسید. او در حالی می گفت به ایران بروید که مدعی بود اگر کسی به ایران برود او را اعدام خواهند کرد. تحت چنین جوسازی هایی خیلی از افراد مخالف و مسئله دار با وجود مشکلاتی که داشتند می ترسیدند و حاضر نمی شدند از فرقه جدا شده و به ایران بروند. با این حال یکی از بچه ها به نام علیرضا اسفندیاری که اهل تهران بود اعلام کرد خواستار جدایی است.
شب بعد فرمانده مرکز به نام فهیمه ماهوزی همه نفرات مرکز را جمع کرد و گفت: “این که برادر (رجوی) گفت می توانید بروید مربوط به شما نیست بلکه مربوط به نفرات جدید الورود و کسانی است که سطح تشکیلاتی شان زیر کاندیدای عضویت است”. اما او نگفت که اگر این جمله مربوط به افراد جدید الورود است چرا رجوی آن را در نشست با نیروهای عضو به بالا مطرح کرده است؟
از فردای آن روز خبری از علیرضا نبود و دیگر او را ندیدم و خبری از او نشنیدم و نمی دانم چه اتفاقی برای او افتاده است.
مشخص شد که رجوی با این روش رذیلانه و فریبکاری دنبال شناسایی افراد خواهان جدایی بود و احتمالاً همین سناریو را برای نفرات قرارگاه های دیگر نیز اجرا نمود.
ایرج صالحی