موسی جابری فر، عضو سابق مجاهدین خلق در آلبانی، در حالی که از خرید زمستانه اش باز می گردد به یاد افرادی می افتد که هنوز در اسارت رجوی ها به سر می برند. او از احساسات دوگانه اش می گوید. غم و شادی توآمانی که دارد. شادی به خاطر آزادی اش و غمی که از اسارت دوستان سابق در دلش دارد.
جابری فر به خاطر آزادی و زندگی بازیافته اش و به خاطر لذت استقلالی که در زیست کنونی اش دارد، خدا را شاکر است اما هم زمان یادآوری زندگی دشواری که دوستان سابقش در کمپ مجاهدین خلق تجربه می کنند و به خاطر بار سنگین دلتنگی خانواده های این افراد غمگین است.
او عمق فاجعه را آنجا می داند که سازمان حتی اجازه نمی دهد خانواده ها از زنده و یا مرده بودن عزیزان شان هم اطلاعی داشته باشند.
جابری فر رو به سران سازمان می پرسد: از چه چیزی می ترسید؟ اگر همان قدری که ادعا می کنید قوی هستید چرا اجازه یک تماس ساده نمی دهید؟
شما می دانید حق نیستید. می دانید اعضا با یک تماس ساده با خانواده دیگر پیش شما نمی مانند. چون حق نیستید. اگر حق بودید می ماندند.