مادر به سنت هر ساله از چند روز قبل بدنبال تدارک سفره شب یلدا بود. هر ساله از چند روز قبل تحرک و تکاپوی مادر برای خرید وسایل شب یلدا شروع میشد، و هر بار یکی از ما او را در هنگام خرید همراهی می کردیم. عادتش بود که هر میوه را از یک میوه فروش می خرید، آخرش نتوانستیم فلسفه این کارش را بفهمیم. تخصص خاصی در انتخاب انار و هندوانه داشت، و عجیب اصرار داشت که هندوانه را از مغازه لطف الله اصفهانی و انار را از اکبر آقا ساوه ای بخرد، و ما هم مجبور بودیم زنبیل به دست به دنبال او طول وعرض بازار شهرداری سربندر را طی کنیم.
هرسال و از یک هفته قبل از رسیدن یلدا یکی از ما را از جمع فرزندان پسر خانواده انتخاب می کرد و برای راضی کردنمان مستمر قربون صدقه می رفت. با هر عزیزم، جانم، پسر گلم گفتن او به تجربه می فهمیدیم این بار همای سعادت بر سر یکی از ما نشسته است و باید به خودمان آماده باش می دادیم. از یک هفته قبل مشغول دوختن دسته زنبیلی میشد که تمام خریدهای خود را می بایست در آن جا می داد.
ماههای اول شروع تظاهرات خیابانی و قبل از پیروزی انقلاب مادر ما را در خانه زندانی و درب خانه را قفل می کرد تا در تظاهرات شرکت نکنیم. ولی کم کم و با اوج گیری تظاهرات خودش هم شعله زیر غذا را کم و به جمع ما در تظاهرات می پیوست. فضای اختناق دیکتاتوری شاه شکسته شده بود و قیام در حال اوج گیری بود. روند اتفاقات بگونه ای بود که حتی پدران و مادران که روحیه محافظه کارانه داشتند به این باور رسیده بودند که رژیم شاه رفتنی است و انقلاب پیروز خواهد شد. با پیروزی انقلاب و شکسته شدن فضای اختناق گروهای سیاسی مختلفی وارد فعالیت در عرصه اجتماع شدند و تلاش کردند که با تبلیغات خود هوادران خاص خود را جذب کنند. سال 58 من وارد نوزدهمین بهار زندگی ام شده بودم. انقلاب پیروز شده بود و رژیم شاه سرنگون شده بود.
سازمان مجاهدین خلق بخاطر سابقه مبارزاتی با رژیم شاه و ایدئولوژی مذهبی که در ظاهر جذاب و مترقی می نمود از جمله این گروهها بود. من که از اواخر سال 56 با آشنایی و خواندن کتاب های دفاعیات اعضای آن سمپاتی پیدا کرده بودم با پیروزی انقلاب بطور کامل جذب آنها شدم. سخنرانی های پرشور مسعود رجوی و خواندن کتاب ها و شنیدن نوارهایی که اسلام راستین، جامعه عاری از طبقات، برابری و برادری و حکومت عدل علی و حمایت از حقوق کارگران و دهقانان را تبلیغ می کرد، من را قانع نمود این سازمان همان گمشده سالهای من است که می تواند کلید خوشبختی مردم ما بعد از سالها فقر، تبعیض، بی عدالتی وخفقان باشد. تمرکز آنها بر کلمه “آزادی” عزم من را که در آن روزها جوانی احساسی و پرشور بودم برای پیوستن به این سازمان جزم تر می کرد. به مرور زمان دیگر شب یلدا برایم جذابیت و شور و شوق گذشته را نداشت و بیشتر وقت و روزها و شب هایم به پخش کتاب و نشریه و نوارهای ویدئویی رجوی می گذشت. با فرارسیدن یلدا کم کم مادر به این نتیجه رسیده بود که قید من را زده و روی من برای همراهی او در خریدهای شب یلدا حساب نکند.
در یک چشم بهم زدن 30 خرداد فرا رسید، با ورود سازمان به فاز نطامی و ضرورت مبارزه مخفی من از فضای خانه و خانواده فاصله گرفتم. حال دیگر یکسال بود که از خانواده خبری نداشتم. حالت دوگانه ای داشتم حسرت دیدن خانواده، بخصوص مادرم همراه با ضرورت ادامه مبارزه که در آن روزها و با توهم جوانی فکر می کردم آسایش، رفاه و خوشبختی مردم کشورم را بدنبال دارد. زمستان سال 61 فرا رسید و باز حال و فضای شب یلدا خود را نشان می داد. رشته افکارم به شب های یلدای سالهای قبل کشیده شد که زنبیل به دست از دو روز قبل به دنبال مادر برای خرید میوه شب یلدا به بازار سرپوشیده شهرداری سربندر می رفتیم. راستی الان چه کسی مادر را در خرید شب یلدا همراهی می کند؟ قلبم فشرده و اشک از چشمانم جاری شد. براستی در این لحظه مادر چگونه دوری من را تحمل می کند. بیادم آمد که مادر عادت داشب شب یلدا همه ما را در آغوش گرفته و بعد با تمام وجود بوسه ای بر گونه های ما بزند. عادت همه ساله او بود که اولین قاشق انارهای دون شده را خودش در دهان ما بگذارد، انار دون شده ای که با رب اناری که به آن میزد عجیب خوش مزه و ملس میشد! به اطراف خودم نگاه کردم، اتاقی سرد و تاریک که سرنوشت و تصمیمی عجولانه برمن تحمیل کرده بود. باز رشته افکارم به خانه و جمع خانواده و سفره شب یلدایی که لابد اکنون دور آن جمع شده بودند، کشیده شد. عجیب هوس بوسه مادر بر گونه هایم را کردم.
ادامه دارد….
علی اکرامی