یلدای آخر – قسمت دوم

عادت همه ساله مادرم بود که اولین قاشق انارهای دون شده را خودش در دهان ما بگذارد، در قسمت قبل گفتم که به اطراف خودم نگاه کردم، اتاقی سرد و تاریک که سرنوشت و تصمیمی عجولانه برمن تحمیل کرده بود. باز رشته افکارم به خانه و جمع خانواده و سفره شب یلدایی که لابد اکنون دور آن جمع شده بودند.

وضعیت عجیبی داشتم، احساس و شوق دیدار دوباره مادر و نشستن بر سر سفره یلدا و خطر دستگیری و قطع ارتباط با مجاهدین خلق! بارها در در آن لحظات تنهایی به خودم نهیب می زدم که این شاید آخرین فرصت باشد و دیگر نتوانم مادرم را ببینم، ولی در نهایت تصمیم گرفتم آرمانم را انتخاب کنم و قید دیدار با مادرم را بزنم.

سال 64 ایران را به قصد پیوستن به مجاهدین خلق ترک کردم و بعد از یک هفته راهپیمایی در کوه و تپه ماهورها مجدد به مجاهدین وصل و به قرارگاههای آنها در خاک عراق رفتم، در حالیکه سال 58 آخرین باری بود که بر سر سفره یلدا کنار خانواده و مادر نشسته بودم. با ورود به قرارگاه اشرف و شور و شوقی که ازوصل مجدد به سازمان داشتم خودم را اینگونه قانع می کردم که در اولین شب یلدا با خانواده و مادرم تماس خواهم گرفت و خاطرات گذشته را زنده خواهم کرد. از اعضایی که قبل از من آمده بودند شنیدم که در اینجا هم شب یلدا را جشن می گیرند وهمه دورهم جمع میشوند. احساس خوبی داشتم، به تصور اینکه به هنگام برگزاری شب یلدا با خانواده و بخصوص مادرم تماس خواهم گرفت و جشن و شادی شب یلدا را با آنها تقسیم خواهم کرد.

ولی دیری نپایید که فهمیدم این احساس من تصوری بیش نبوده و در اشرف و مناسبات مجاهدین خلق امکان برقراری تماس با خانواده وجود ندارد! هر ساله و به هنگام فرا رسیدن شب یلدا مراسمی صوری و بی روح وعمدتا  تحمیلی در قرارگاهها برقرار میشد.کارهای فیزیکی فشرده و خسته کننده، برنامه های تبلیغی تحمیلی و آزار دهنده و تکراری جذابیت های شب یلدا را از بین می برد. مراسم بقدری زجر آور و مصنوعی شده بود که اعضا هیچ شوق وانگیزه ای برای شرکت در آن نداشتند. تبلیغ و تمجید تهوع آور از مسعود و مریم و سرودن و خواندن ترانه ها و سرودها در وصف آنها سوهانی بود که بر اعصاب اعضا کشیده میشد. بطوریکه اعضا به بهانه های مختلف مراسم را ترک و به کنج خلوت آسایشگاهها می خزیدند تا در آنجا خاطرات سالهای گذشته شب یلدا در کنار خانواده هایشان که اکنون سالها بود از آنها اطلاعی نداشتند را با خود مرور کنند.

من هم که بیست و سومین سال یلدا در غربت و بدور از خانواده را می گذراندم، وضعیتی بهتر از دیگران نداشتم. تنها فایده شب یلدا برای من خزیدن به کنج آسایشگاه و اتاق کار و مرور خاطراتم در کنار خانواده و بخصوص مادرم بود. بطرز عجیبی از خودم بدم می آمد. روزی با تصور خوشبختی و رفاه و آسایش مردم از جوانی، تحصیل، زندگی مشترک و خانواده گذشته بودم و مجاهدین خلق را انتخاب کرده بودم ولی در عمل با ورود به پادگان اشرف به سرابی رسیدم که رجوی در اذهان امثال من بهشت موعودی ساخته بود. بهشتی که اکنون به جهنمی تبدیل شده بود که در آن ارتباط، عشق و عاطفه و دیدار با خانواده گناهی نابخشودنی محسوب میشد! انسانهایی که روزی بعنوان عاطفی ترین نسل جامعه شناخته میشدند و از تمامی احساس، عواطف و منافع شخصی می گذشتند اکنون در برهوتی گرفتار آمده بودند که راه برون رفتی از آن نمی یافتند. سالها بدین سان شب های یلدا در سرمای پادگان اشرف گذشت در حالیکه اعضا برسر سفره آن حسرت دیدار و تماس با خانواده و خاطرات گذشته را می خوردند. شب یلدایی که هندوانه اش نماد گرمای تابستان و حرارت است، انارش نماد شادی و زایش، و رنگ قرمزش نشانه ای از طلوع خورشید، کدو حلوایی با زردی رنگش نشان از سنت اصیل ایرانی، لبو نشانه آرزوی رخسار قرمز و زدودن زردی و پژمردگی و دیگر میوه ها همانند خرمالو، پرتقال، نارنگی، سیب، کیوی و ازگیل که با حضور خود و رنگ های فرح بخش حس خوب شب یلدا را دو چندان می کند.

سال 84 بعد از 23 سال دوری از سفره یلدا به آغوش خانواده برگشتم و باز همان حس زیبای یلدای در کنار خانواده را احساس کردم، اگر چه با فوت مادرم در سال های قبل از بازگشت حس خوب گرمای بوسه هایش بر گونه هایم را از من گرفت و دیگر مزه ملس انار دون شده با دست مادر را نتوانستم بچشم. به امید آزادی دیگر اعضای در بند اسارت و حضور بر سفره یلدا خانواده و بوسه گرم مادران بر گونه هایشان…

علی اکرامی

خروج از نسخه موبایل