داشتم فال یلدا میگرفتم و حافظ را به شاخ نباتش قسم میدادم که بیخود برای من و مادران چشمانتظار فال “غم مخور…” نیاورد که آمد:
حافظ شکایت از غم هجران چه میکنی
در هجر وصل باشد و در ظلمت است نور
میدانم که شب یلدا در کمپ اشرف 3 جگر گوشههای این مادران چه حالی دارند. به همین سبب خواستم که لذت حضور را نامهای کنم از زبان آن اسیران فرقه و از زبانشان بنویسم که:
سلام مادر، سلام منم جگرگوشه تو در این شب یلدا که یک دقیقه بیشتر باید این مناسبات سخت و کنترل شده و پیچیده را تحمل کنم. فرصتی شد که به تو فکر کنم، گرچه نمیخواهند و نمیگذارند و نمیشود.
اگر به زندان ابد بودم حتماً کسی بود که برایش از تو بگویم و درد دل کنم و بگویم مادری دارم که عاشق است، اصلاً پیغمبر عشق است و بگویم: تا بود اجاقگاز او عاشق بود حتی گل جانماز او عاشق بود و باور کن اگر در سلول انفرادی هم بودم باز این شب یلدا میتوانستم لحاف به سرم بکشم و ساعتها به تو فکر کنم و به لقمهای که برایم میگرفتی و مرا قوت جان بود و روح.
اما مادر اینجا همه چیز شعار است و شعاری دروغ، کنترل است و فشار، شکل یلدا هست؛ اما لطفش نه، میدانم که میدانی و گفتهاند که چه میکشیم و روزگارمان چطور میگذرد.
اینجا کتاب حافظ نیست که فال بگیرم، قرآن هم نیست، هرچه هست سرمای زمستان است و درازای شب و حرفهای همیشگی و تلخی مدام، شاید اگر دیوان حافظ بود و فال میگرفتم حافظ میگفت:
صبر کن حافظ بهسختی روز و شب
عاقبت روزی بیابی کام را
میآمد و من به وجد میآمدم که پایان شب سیه سفید است؛ اما باور کن اگر بدانند همین یک بیت را از حافظ هنوز در خاطر دارم نمیدانی با من چه خواهند کرد.
مادرم:
بیخواب و دمنوش تو را کم دارم
از حرف پرم گوش تو را کم دارم
با فرقه ننگ، اسیر جنگم مادر
امنیت آغوش تو را کم دارم
سامان نجاتی از طرف عزیزان و جگرگوشه های شما