از داخل اتاق و در حالی که سعی می کرد سرش را از لابلای نرده های پنجره اتاق بیرون بیآورد، همانند روزهای قبل دوستانش را برای بازی در حیاط خانه صدا می زد.
در اعماق دوران کودکی و با تمام احساس وعواطفش دلش برای دوستان و بازی های کودکانه تنگ شده بود. بیش از چند ماه است که ویروس کرونا روال عادی زندگی را مختل و خوشحالی و شادی را از همه گرفته بود. قرار بود که بیست وسوم فروردین 99 دومین بهار زندگی اش را جشن بگیریم که همه چیز بهم ریخت. هفته ها بود که بدلیل کرونا عمه ها، عموها، خاله ها و دایی ها را ندیده است!
بشدت دلتنگ دیدن پدر بزرگ و عیدی بزرگ ترهاست که رویش حساب باز کرده بود. تمامی سرگرمی او در آن روزها کشیدن نقاشی و دیدن کارتون بود. صدای داد و فریاد بچه ها را که می شنید دیگر هیچ کس جلودارش نبود. همچون پرنده ای اسیر به سمت پنجره اتاق اوج می گرفت، تا شاید با زدن خود به میله های پنجره اتاق، راهی برای خروج به دنیای بیرون پیدا کند. خاطرات رفتن به پارک و بازی با بچه ها در حیاط خانه او را وسوسه می کرد. گویی هنوز شرایط کرونا و ضرورت قرنطینه شدن را هضم نکرده بود! هوای اتاق خیلی سنگین و تحمل آن برایش سخت شده بود. تلویزیون یکنواخت اطلاعیه های ستاد بحران کرونا وزارت بهداشت را پخش می کرد و هر روز خبر مرگ عزیزی می رسید.
از بازی با بچه ها که نا امید میشد سرخورده و مایوس به سمت من می آمد و از من می خواست که بازی قایم باشک را شروع کنیم، نگاهش بسمت من که برگشت با نگاهم تلاقی پیدا کرد و توانستم برق چشمان آبی خوش رنگش را ببینم. اکنون این نیایش بود که به چشمانم خیره شده بود.!
23 فروردین 1397 بود که خداوند بعد از پانزده سال زندگی مشترک وعطش بی فرزندی ما را از وجود بزرگ ترین نعمتش برخوردار کرد. روزی که او را برای اولین بار در یک قنداق در بغل گرفتم و حس زیبای فرزند داشتن را چشیدم شیرین ترین لحظات زندگی ام را تجربه کردم. به طرز عجیبی پاک و زیبا می نمود. به مادرش که لبخند زد تمامی یخ، سردی و خاموشی زندگی پانزده ساله مان شکست و آب شد، دیگر خلاء تنهایی و سکوت مرگبار فضای خانه را احساس نمی کردیم. گرمایی که از به آغوش کشیدنش حس می کردیم نوید تولد زندگی دوباره ای را به ما می داد. به همسرم نگاهی انداختم از خوشحالی در پوستش نمی گنجید، دخترش را می بوسید، می بویید و خدا را شکر می کرد.
به خانه که آمد اقوام و آشنایان برایش سنگ تمام گذاشتند، جشن اولین سالگرد تولدش را در یک رستوران بنام مادر که در گویش محلی به آن دا گفته میشود برگزار کردیم. اکثر اقوام و آشنایان در این جشن شرکت کردند.
در آن مراسم برایش نوشتم: دختر گلم اولین بهار زندگی ات مبارک، تو که با آمدنت به کالبد خسته ما شوق و عشق به زندگی و امید به فردایی بهتر بخشیدی و فلسفه را معنا بخشیدی. ای دلبر من الهی صد ساله شوی، دوستت دارم نفسم.
با تولد او به پاس سالها نیایش و راز و نیاز با خدا نام او را نیایش گذاشتیم. نگاهی به اتاق کوچکش با تک لامپی که در آن سوسو می زد انداختم، اتاقی در آن روزها بهترین مونس من و نیایش شده بود. نگاهم که از نیایش برگشت رشته افکارم به سالها قبل برگشت، سالهایی که در قرارگاه سرد و بی روح اشرف در عراق به آینده نامعلوم خود فکر می کردم، اسارت در برهوتی که عشق و عاطفه و میل به زندگی و خانواده یک آرزو و حسرت برای ما و مرز سرخ و گناهی نابخشودنی در ایدئولوژی رجوی محسوب میشد!
ادامه دارد…
علی اکرامی