اریسا رحیمی رئیس انجمن نجات آلبانی و آلدو سولولاری مدیر رسانه ای انجمن در گفتگوی زنده با شبکه تلویزیونی آلبانیایی صوت7 Sot7 که به مدت 50 دقیقه طول کشید شرکت کرده و در خصوص انجمن نجات و مستند “مادر، عشق، جدایی” و اردوگاه سازمان مجاهدین خلق در مانز صحبت کردند.
در بخش قبلی به گفتگوی مجری با آلدو سولولاری پرداختیم. در مطلب پیش رو، گفتگوی مجری با اریسا ادریزی را می خوانیم:
مجری: امروز درباره فیلم مستند کوتاه “مادر، عشق، جدایی” صحبت میکنیم، فیلمی که محور اصلی آن مهاجرت، جدایی از والدین و ترک وطن است. اکنون در استودیو در بخش دوم، بازیگر این فیلم، اریسا ادریزی رحیمی حضور دارد.
اریسا: سلام، خیلی ممنون از دعوت و پذیرش شما!
مجری: خوشحالم! شما ابتدا به عنوان مترجم در این فیلم شرکت کردید و بعد نقش اصلی را به عهده گرفتید. آن لحظه را چطور به یاد دارید؟
اریسا: در واقع، هیچ وقت فکر نمیکردم که بازیگر اصلی باشم. فکر میکردم میروم تا به عنوان مترجم کمک کنم چون تنها کسی بودم که زبان فارسی را میدانستم. به آلدو گفتم: “بله، میآیم تا به تو کمک کنم چون زیاد سفر کردهام و فکر میکنم میتوانم کمک کارت باشم.” در هواپیما، آلدو همه چیز را پیشبینی کرده بود و گفت: “ببین اریسا، یک سورپرایز دارم.” و از من پرسید که آیا نقش اصلی را قبول میکنم. گفتم بله، و او گفت: “اگر قبلاً به تو گفته بودم، ممکن بود قبول نکنی.” واقعیت این است که اگر قبلاً به من گفته بود، شاید نمیپذیرفتم چون تجربهای در زمینه فیلم و دوربین نداشتم. با این حال، این یک تجربه بسیار زیبا برای من بود. چیزی کاملاً متفاوت از آنچه که قبلاً تجربه کرده بودم و خیلی مرا احساساتی کرد. حتی فکر میکنم که این احساسی بود که هیچ وقت فراموش نخواهم کرد و بعید میدانم دوباره فرصتی برای تجربه کردنش پیدا کنم. شاید دیگر سورپرایزی مثل آلدو نباشد چون او همیشه مرا شگفتزده میکند. اما این یک تجربه بود که هرگز فراموش نخواهم کرد. حتی وقتی فیلم را میبینم، لحظات زیادی به یادم میآید، لحظات غمانگیز، ولی همچنین لحظات شاد و زیبای فیلم و از اعضای تیم فیلم.
مجری: اریسا، چقدر سخت بود که نقش یک مادر ایرانی را بازی کنی؟
اریسا: خیلی سخت بود! حقیقت این است که هیچ وقت نمیتوانستم مانند آنها احساس کنم. در نهایت من مادر هستم و همیشه پسرم کنارم است. اما من اطلاعات زیادی درباره مادران ایرانی داشتم چون کنفرانسهای آنلاین برگزار کردهام و از خیلی مادران شنیدهام که چه داستانهایی دارند و همچنین از اعضای انجمن نجات، بسیاری از آنها از سازمان مجاهدین خلق فرار کرده بودند. اما وقتی از نزدیک میبینی، کاملاً یک دنیای متفاوت است، یک واقعیت کاملاً متفاوت. اینطور نیست که فقط از طریق تلفن یا ویدیوکال و برنامههای مجازی بشنویم و بگوییم “بله این درد است”، ولی وقتی از نزدیک میبینی، آن درد، آن امید، آن احساس غیرقابل توصیف را احساس میکنی. امیدوارم هیچوقت در چنین موقعیتی قرار نگیریم.
مجری: اریسا، شما این قدرت را از کجا پیدا کردید؟
اریسا: من قدرت را پیدا میکردم چون دو مادر دیدم که یکی 60 ساله و دیگری 70 ساله بود، با تمام بیماریها. اما آنها امید زیادی به من، به آلدو و به مردم آلبانی داشتند، به آلبانیایی ها. تنها امید و کلمات آنها که همیشه میگفتند: “لطفاً کاری کن تا پسرم را ببینم، کاری کن تا با او صحبت کنم، چیز دیگری نمیخواهم، فقط میخواهم 5 دقیقه صحبت کنم و هیچ چیز دیگر، بگذار به دنیای دیگری بروم و راحت بمیرم، بدون پشیمانی.” آنها به من قدرت دادند تا خودم را به جای آنها قرار دهم.
آنها به من قدرت دادند، و حتی در لحظات سخت، همانطور که آلدو کمی پیشتر گفت، وقتی یک مادر غش کرد، من خیلی نگران شدم. حالا چه کار کنیم؟ ما در دنیایی هستیم که نمیدانیم دبی چگونه است، کسی را در آنجا نمیشناسیم و تعداد کمی از کسانی که با آنها ملاقات کردهایم، مشکلات داشتند.
مجری: برای شما چقدر سخت بود که در دبی فیلمبرداری کنید؟
اریسا: اولش خیلی سخت بود، اما به مرور زمان ما با شرایط سازگار شدیم. روز اول خیلی سخت بود، ولی روزهای بعد راحتتر شد. از نظر دما، خیلی گرم بود، هوا خیلی داغ بود. پوششی که داشتیم کمی غیرعادی بود برای این گرما، با آستینهای بلند. دو مادر بیمار با ما بودند و نمیتوانستیم هر جایی فیلمبرداری کنیم، چون شرایط خاصی برای محیطها وجود داشت. اما با گذشت زمان، همانطور که گفتیم، ما یاد گرفتیم، مکانهای جدیدی یاد گرفتیم، یاد گرفتیم که چطور با مردم آنجا رفتار کنیم. ما همچنین با شرایط آب و هوا آشنا شدیم، چون علیرغم گرما و دمای بسیار بالا، ماشینها همیشه کولر دارند و میتوانستیم در طول فیلمبرداری راحت بمانیم. بعد از فیلمبرداری، به هتل میرفتیم تا استراحت کنیم و نیرو بگیریم، چون کار کردن 8-9 ساعت در دمای بالای 40 درجه سلسیوس غیرممکن بود.
بله، با توجه به اینکه این همه ساعت کار نیاز به تمرکز زیادی داشت، 8 دقیقه زمان داشتیم تا آنچه که در فیلم انجام میدادیم را کامل کنیم. اما در نهایت باید هر کاری میکردی که قدرت هنری داشته باشی.
من انتظار نداشتم که در فیلم اینطور خوب ظاهر شوم، چون معمولاً نمیتوانی خودت را ستایش کنی. اما از کسانی که فیلم را دیدهاند شنیدهام که گفتهاند: “دستت درد نکند، اریسا، خیلی خوب بودی!” خودم هم از خودم شگفتزده شدم، چون علاوه بر اینکه نقش اصلی را داشتم، باید مترجم هم میشدم، میخواستم نقش خواهر و دوست را هم ایفا کنم، اما همچنین میخواستم کسی باشم که همیشه کنار همه باشد. آلدو یک فرد بسیار پرانرژی و با ایدههای زیاد است.
مجری: شما باید این لحظات را تجزیه و تحلیل کنید…
اریسا: بله، من باید ارتباطی بین این مادرها برقرار کنم. چون در نهایت ما جوانها هستیم، آنها سن بالایی دارند و در زندگی سختی کشیدهاند. طبیعی است که وقتی 23 تا 30 سال بدون دیدن بچههایت زندگی کنی، بدون اینکه صدای بچهات را بشنوی، حتی تا زمانی که والدینشان به آلبانی آمدند، آنها اصلاً نمیدانستند بچههایشان کجا هستند.
یکی از مادرهای فیلم 4 سال در عراق زندگی کرده بود و همیشه به دنبال پسرش میگشت، اما نتواست با او صحبت کند یا او را ملاقات نماید. او با بسیاری از درهای بسته مواجه شده بود. من فهمیدم که پسرش گم شده بود و نمیدانست کجا است. پسرش قول داده بود که به اروپا برود چون چندین مدال در بدنسازی برده بود و به همراه تیم ورزشی به آنجا رفته بود، اما وقتی برنگشت، او فکر کرد که اتفاقی برایش افتاده است. یک خبرنگار در جستجوی او قرار گرفت و سپس مشخص شد که او سالها در عراق بوده، تا آخرین لحظهها. او همیشه میگفت: “اریسا، دنیای من فرو ریخت” چون فیلم یک مستند است و مستندها واقعیت را نشان میدهند. حتی نام ما بازیگر است، اما ما برای تفریح آنجا نبودیم. سعی میکردیم تا حد ممکن واقعی باشیم. مادرها 100% واقعی بودند و وقتی به من میگفتند “اریسا”، من به آنها میگفتم: “نه، من اریسا نیستم، من مترجم هستم و دوربینها اینجا هستند.”
او گفت که اریسا، وقتی فهمیدم که پسرم زنده است و در سازمان مجاهدین خلق است، بعد از سالها، حس بسیار قویای داشتم که آرامش بیشتری نسبت به هر چیز دیگری داشت. اما همچنین میدانستم که هیچ وقت با پسرم صحبت نخواهم کرد.
مجری: “با این حال، امیدواریم که اوضاع درست شود، که یک راهحل پیدا کنید، چون امید آخرین چیزی است که میمیرد. برداشتها حتی قویتر میشوند، و این مستند شماست.”
اریسا: “بله، در واقع، ما تمام تلاشمان را خواهیم کرد با آنچه که داریم.”
مجری: “اریسا، میخواهم یک سوال ازت بپرسم. چقدر سخت بود برایت که مثل یک مادر ایرانی لباس بپوشی؟”
اریسا: “در واقع، من یک شوهر ایرانی دارم و قبل از اینکه سفر کنم، تا حدودی با سنتها آشنا بودم. اما این یک دنیای کاملاً متفاوت بود.”
مجری: “آیا سنتها را میشناختی؟”
اریسا: “بله، قبل از اینکه بروم، شوهرم به من گفت: ‘نگاه کن، لباس با آستین بلند بپوش و شال هم بیار.’ رفتم و یک شال خریدم، چون من مسیحی هستم. به او گفتم: ‘بله، برای احترام به مادرهایی که از ایران به دبی میآیند، مریض و خسته، و برای احترام به سنت، این کار را میکنم.’ شال را پوشیدم و به آلدوی عزیز گفتم که باید شلوار بلند بپوشد. خودم هم لباسهای بلند پوشیدم و خودم را با دقت پوشش دادم.”
مجری: “وقتی به آنجا رسیدید، مادرها چه چیزی به شما گفتند؟”
اریسا: “وقتی به آنجا رسیدم، مادر ثریا و مادر معصومه به من گفتند: ‘مرسی، اما تو که مثل عرب ها شدی، این شال چیست؟’ به من گفتند: ‘نه، دخترم، این شال رو فقط بذار روی موهات، چون حتی در ایران هم اینطور شال نمیبندند.'”
مجری: “بله، از کارگردانی خواهش میکنم که تصاویر فیلم را به ما نشان بدهند.”
اریسا: “بله، مادر دیگر به من گفت: ‘شال را بردار، مرا نگاه نکن، چون من پیر هستم و با سیستم مسلمانی بزرگ شدم.’ و من شال را برداشتم.”
مجری: “پس شما پوشش را تطبیق دادید، درست است؟”
اریسا: “بله، پوشش تطبیق پیدا کرد. برای احترام به آنها لباسهای بلند پوشیدم، چون اخلاق و کلماتی که قبلاً شنیده بودم اجازه نمیداد. حداقل لباسهای بلند پوشیدم، اما شال را برداشتم چون حتی آنها اجازه نمیدادند. به من گفتند: ‘تو آلبانیایی هستی، در نهایت آزاد هستی که هرطور که دوست داری لباس بپوشی، اصلاً شال هم بهت نمیخوره چون مسیحی هستی.’ من هم گفتم: ‘باشد، من برای شما و احترام به شما آمدم، در نهایت شال برای من مشکلی نیست و دینم رو عوض نمیکنه.’ و شال رو برداشتم چون دما 50 درجه و خیلی گرم بود.”
مجری: “اما مادرها شال داشتند.”
اریسا: “بله، مادرها شال داشتند و هر لحظه میگفتند: ‘ما با این سیستم بزرگ شدیم.’ خوشبختانه، موضوع شال حل شد.”
مجری: “پس موضوع شال حل شد.”
اریسا: “بله، روز اول و دوم کمی ناراحتکننده بود، چون وقتی دو نفر غریبه میبینی، با اینکه قبلاً با افراد جدید ارتباط برقرار کرده بودیم، اما تأثیرات و احساسات خیلی قوی بود.”
مجری: “شما قبلاً از طریق شبکههای اجتماعی ارتباط برقرار کرده بودید و سپس به صورت حضوری ملاقات کردید. آیا این ارتباط به شما کمک کرد؟”
اریسا: “بله، قطعاً. تأثیر اولین ملاقات خیلی مهم است، حتی در هر نوع ارتباطی. اما در دبی، همیشه به زبان انگلیسی صحبت میشود و از آنجا که همه اعضای تیم ما زبان انگلیسی را نمیدانستند، در دبی به زبان فارسی هم صحبت میکردند. خیلی از ایرانیها در آنجا زندگی میکردند و فارسی به ما کمک کرد تا هتلها و مکانها را پیدا کنیم و با این سازمان و کمی با ایران تطبیق پیدا کنیم، چون ما نمیتوانستیم به ایران برویم. پس برای ارتباط با مادرها، فارسی خیلی مفید بود. تا حدودی فکر میکردم چرا باید این زبان را یاد بگیرم و چرا اینقدر خسته شدم، اما در دبی متوجه شدم که چقدر این زبان مهم است و حتی لذت بردم.”
مجری: “در مصاحبههایی که دادهاید، اریسا، شما گفتید که وقتی مادرها را میدیدید که دنبال فرزندانشان میگشتند، شما هم مانند آنها شدید. این تجربه برای شما چگونه بود؟”
اریسا: “بله، شدم مثل آنها. خیلی اشک ریخته شد، خیلی درد بود.”
مجری: “آیا میتوانید اشکهایتان را زمانی که در حال فیلمبرداری هستید کنترل کنید؟”
اریسا: “سعی می کردم کنترل کنم. ما چهار نفر بودیم، به جز آلدوی عزیز، با مادران ثریا و معصومه و زمانی که آنها گریه میکردند، من هم یک جمله احساسی میگفتم. وقتی آلدو میدید که یک مادر دیگر گریه میکند، من هم شروع به گریه میکردم. در برخی مواقع فیلمبرداری تمام میشد و گاهی فیلم برای چند ساعت متوقف میشد، و بعد از دو یا سه ساعت دوباره شروع به فیلمبرداری میکردیم.
چون مادر ثریا بیهوش می شد، یک روز نیمه روز را تنها گذراندم. من تنها بودم چون زن بودم و تمام کارکنان مرد بودند، فقط دو مادر. هیچ کدام از آنها نمی توانستند او را لمس کنند چون طبق قوانین اسلام، مرد نباید زن را لمس کند، آنها احترام می گذاشتند و او را لمس نمی کردند. من تنها بودم و بقیه همه ناراحت بودند، در حالی که من در حال کمک به مادر بودم.
اما وضعیت مادر ثریا بدتر شد، دچار فشار خون و مشکلات قلبی شد و به بیمارستان منتقل شد. من سعی کردم به او کمک کنم به اندازه ای که می توانستم. ما زمان زیادی در بیمارستان بودیم و روز بعد او را گذاشتیم تا استراحت کند چون خیلی خسته بود و نمی توانستیم فیلمبرداری کنیم.
همانطور که گفتم، نمی خواهم به تو دروغ بگویم، من فردی نیستم که دروغ بگویم. در واقع، ما یک انجمن داریم و همیشه سعی می کنیم در مورد مسائل همانطور که هستند صحبت کنیم، برای واقعیت هایی که هیچ کس جرأت نمی کند آنها را بگوید. اما اگر تو بیایی و پسرت بگوید “من نمی خواهم بیایم”، در آن لحظه چه خواهی کرد؟ تمام زحمت های تو چطور پیش خواهد رفت؟ و در آن لحظه او خیلی گریه کرد و من هم با او گریه کردم. گاهی اوقات این خیلی دردناک است و بعد از آن لحظه حس پشیمانی داشتم و به خودم گفتم: “چرا این را گفتم؟” و مادر معصومه هم به زمین افتاد.
روزنامه نگار: “احساسات از تصویر قوی تر بودند.”
بله، ما خیلی چیزها به دست آوردیم. اول از همه، قلبهای چندین مادر را به دست آوردیم که کم کم امیدشان را از دست داده بودند که روزی بچههایشان را خواهند دید. من این حرفها را به آنها زدم نه برای اینکه امیدشان را از دست بدهند، بلکه برای اینکه یک واقعیت دیگر را به آنها نشان دهم. به آنها گفتم: «ببین، برای آخرین بار که به شهر خودت میروی، گوش کن: هیچوقت امیدت را از دست نده. کسانی که از سازمان مجاهدین قویترین بودند، روزی از سوی مردم سرنگون شدند. روزی خواهد آمد که پسر تو هم متوجه خواهد شد که هیچ چیز مهمتر از خانواده نیست. هیچ چیزی مهمتر از مادر نیست. روزی هر چیزی ممکن است تو را ترک کند؛ بچهها بزرگ میشوند، ازدواج میکنند، خانواده خودشان را تشکیل میدهند و تو را فراموش میکنند. اما مادر همیشه مادر باقی میماند. مادر برای فرزند خود هر فداکاریای میکند. تو هم، من خودم مادر هستم و خیلی خوب تو را درک میکنم. هیچ وقت امیدت را از دست نده، حتی تا آخرین لحظه.» و او برگشت و گفت: «اریسا، واقعا، امیدت رو از دست نده.»
“و من با اطمینان به آنها گفتم که امیدشان را از دست ندهند. چون خیلی از اعضای مجاهدین که در قرنطینه هستند و خواستهاند بیرون بیایند، به دلیل سیاستهای سازمان، یک سال آنها را در قرنطینه نگه میدارند تا نظرشان تغییر کند.”
“همچنین، بسیاری دیگر میترسند که بگویند میخواهند بیرون بیایند، چون میدانند که در انتظارشان یک قرنطینه و زندگی متفاوت و بسیاری از چیزهای دیگر است. امیدواریم که اوضاع بهتر شود.”
مجری: “اگر یک کارگردان دیگر به شما یک نقش پیشنهاد دهد، آیا آن را قبول میکنید؟” اریسا: “بله، من امتحان کردهام و خوشم آمده است، و آن را قبول خواهم کرد. زندگی برای تجربهها و زندگی کردن است. دو زندگی نمیتواند ما را در موقعیت این مادران، اعضای مجاهدین، قرار دهد که آنها هیچگونه حقی ندارند که ما داریم و نمیتوانند آزادانه صحبت کنند یا عمل کنند.”
“بسیار از شما برای این تلویزیونتان تشکر میکنم، هیچجا اینقدر آزادانه صحبت نکردهام.”
“من دوست دارم تا جایی که ممکن است واقعی باشم. وقتی به آن مادر گفتم: «ببین، پسرت فردا بیرون میآید، آزاد خواهد بود»، میتوانستم این را برای تسکین دادن به او بگویم، اما تصمیم گرفتم یک واقعیت به او بگویم. هر چقدر هم بخواهی حقیقت را پنهان کنی، حقیقت همان است که هست. حتی اگر تلخ باشد یا زیبا، اهمیتی ندارد، چون حقیقت همیشه حقیقت است. هر کسی نمیتواند حقیقت را در مورد برخی مسائل بسیار مهم بیان کند، اما هر چقدر که یک نفر بخواهد آن را پنهان کند، روزی آن حقیقت بیرون خواهد آمد. همانطور که یک ضربالمثل میگوید: «دروغها پای کوتاه دارند»، و این چیزی است که همیشه با من همراه است. اگر ۴۰ روز دروغ بگویی، بالاخره تمام میشود. همیشه این ضربالمثل را میگفتند، شاید یک ماه یا ۱۰ روز دروغ بگویی، ولی نه بیشتر.”
“و همیشه میگویم که مردم باید حق داشته باشند که در مورد حقوق خود صحبت کنند. من همیشه آنچه را که خودم با چشمانم دیدهام، میگویم، چون هیچ چیزی واقعیتر از چیزی که خودم تجربه کردهام، وجود ندارد.”
شروع از شوهرم و برادرم، چیزی که من شنیدهام یک واقعیت است که بعضی از اعضا از گفتن آن ترس دارند. برخی از مجاهدین سابق از گفتن این که در سازمان بودهاند میترسند و از زندگیای که داشتهاند حرف نمیزنند. اما به زودی آنها جرات خواهند کرد و حقیقت را خواهند گفت.
گزارشگر: “فیلم در حال حاضر در جشنوارهها نیز نمایش داده میشود. فکر میکنید ممکن است جوایزی دریافت کند؟”
“قدرت فردا باعث میشود که سیاستها به دلایلی برای پنهان کردن بسیاری از حقیقتها تبدیل شوند و مردم را به سکوت وادار کنند. اما من میگویم که یک مادر هیچ ربطی به سیاست ندارد. مادری که میگوید ‘من فقط به پسرم اهمیت میدهم’، اصلاً به کشوری که در آن است اهمیتی نمیدهد. او ممکن است زادگاه خود را رد کند، جایی که در آن بزرگ شده، زندگی ساخته و خانهای ساخته است، اما او فقط به پسرش و رفاه او فکر میکند. قدرت یک مادر همان چیزی است که زندگی را زنده نگه میدارد .”
“اریسا : یک مادر است که به خاطر فرزندش بسیاری از چیزها را نادیده میگیرد. حتی مادر معصومه به من میگفت: ‘ببین، من بچههای دیگری هم دارم. بچهها میگویند، “کوه، تو تنها در حال مرگ هستی”، اما اینطور نیست. مادر هیچ وقت بچههایش را فراموش نمیکند، بلکه تلاش میکند تا آنها را با سختیها بزرگ کند. برای خودم، فقط یک پسر دارم.
اگر من یک کودک دومی داشتم، او بیمار میشد. عشق و ارتباط روحی برابر است و این مادران برای تمام فرزندان خود این احساس برابر را دارند. هیچ کودکی زحمت مادرش را درک نمیکند و بعدها برای پیدا کردن راه درست، سن، بیماریها، دولت، ایران و سیاستها را به چالش میکشد. همه این چالشها برای تأمین رفاه کودک خود مقابله میشوند.
فقط برای یک دقیقه وقت برای ارتباط با پسرش یا دخترش. این خیلی ارزشمند و بسیار گرانبهاست.
اریسا، از تو خیلی ممنونم که در این گفتگو شرکت کردی. برای فیلم و نقشت که نماد مادری است، آرزوی موفقیت دارم. امیدوارم در جشنوارههای جهانی با استقبال زیادی روبرو شوی و محبت بزرگی که مادران برای فرزندانشان دارند، دریافت کنی.
امیدواریم که مردم واقعاً درک کنند که زندگی برای یک مادر، مخصوصاً برای مادرانی که در فیلم ما نشان داده شدهاند، پر از عشق و فداکاری است. این زندگی بسیار سخت است و روزی خواهد رسید که آنها از این دنیا میروند و امیدواریم که با پشیمانی نروند
اریسا، خیلی متشکرم که در استودیو حضور داشتی. مطمئناً، من بینندگان را دعوت میکنم که فیلم “مادر، عشق، جدایی” را در نخستین نمایشهایی که در شهرهایشان برگزار خواهد شد، تماشا کنند، از جمله در پوگرادک، جایی که ما نیز با تماشاگران ملاقات خواهیم کرد.