اریسا ادریزی و همسر ایرانی اش سرفراز رحیمی داستان عشق خود را روایت می کنند.
اریسا در برنامه “Zgjohu me MCN” بیدارشو با ام سی ان اعتراف کرد که آنها ابتدا انگلیسی صحبت می کردند و سپس ابتدا او فارسی یادگرفته و سرافراز بعداً زبان آلبانیایی را ؛ او می گوید که شوهرش در سازمان مجاهدین بر این باور بوده که نمی تواند دوست داشته باشد نمی تواند احساس کند که دوستش دارند و نمی تواند به عشق فکر کند.
( سرفراز رحیمی) در ایران در یک خانواده با محبت بزرگ شد تا اینکه مرگ آنها را از هم جدا کرد، او بعدها به عضویت سازمان مجاهدین درآمد ؛ آنجا شرط اصلی جدا شدن اعضا از خانواده و همسر است. آنجا عشق مجاز نیست، عشق فقط برای رهبران سازمان و سازمان است. او 21 سال در آن سرزمین بی عشق ماند.
اریسا ادریزی:
اولین لحظه در ایستگاه اتوبوس بود که او را دیدم. پدرم در آن زمان خانهای اجاره میداد و پدرم به من گفت که مردی دارد با او انگلیسی صحبت میکند و در مورد خانه متقاعد شده است.
وقتی تلفنی صحبت کردم، متوجه شدم که او انگلیسی را سخت صحبت میکند. وقتی همدیگر را دیدیم، او به شدت شگفت زده شد . پدرم با توجه به واکنشی که او داشت گفت انگار باید دخترم را به این پسر می دادم نه خانه را.
او با پدرم خیلی صمیمی شد. بعد از آن روز او تقریبا هر روز به خانه ما می آمد. ابتدا پدرم به او گفت: ببخشید دخترم ازدواج نمی کند، شما ملیت دیگری دارید، او اما دغدغه های خودش را داشت، آنقدر با پدرم صمیمی شد تا بالاخره توانست نظر پدرم را عوض کند.
آنها آنقدر صمیمی شدند که پدرم به عنوان یک اهل تروپویایی (یکی از شهرهای آلبانی ) به من گفت با او برو بیرون و بیشتر با او آشنا شو. از رفتار پدر شگفت زده شدم، زیرا خشونت های زیادی را علیه زنان در آلبانی دیده بودم.
من 17 ساله بودم که با سرفراز آشنا شدم، 17 سال اختلاف سنی داریم، اما برای من مشکلی نیست. من ترجیح می دهم یک مرد بالغ داشته باشم، کسی که بتوانم با او بچه دار شوم و با او بمانم و زندگی کنم .
اولین لحظه ای که متقاعد شدم زمانی بود که پدرم را در سختی دیدم، تنها کسی که او پیدا کرد سرفراز بود. آنجا گفتم: این انسان را دوست دارم و به او فرصت می دهم. از دادن فرصت به او پشیمان نیستم. ما 9 سال با هم هستیم. خانواده اش خیلی خوشحال بودند که با من ازدواج می کند. اما وقتی فهمیدند من مسیحی هستم کمی تردید کردند زیرا او مسلمان بود. از من خواستند که به خاطر ما مسلمان شوم. من به آنها گفتم که من دینم را دوست دارم و آن را تغییر نمی دهم، آنها مرا پذیرفتند، من آنها را ملاقات کردم، آنها با من ملاقات کردند. آنها با بزرگواری من را همانگونه که هستم پذیرفتند.
سرفراز فهمید که جشن عشق در آلبانی برگزار می شود، برای اولین بار برای روز ولنتاین با یک سورپرایز مرا به شهر مورد علاقه اش، اسکودرا برد، سه شب رزرو کرد، به دریاچه کومان، تامارا و خیلی جاها رفتیم.
او همیشه به من گل می دهد ، پارسال که هشتمین سالگردمان را با هم جشن گرفتیم، او به من یک سورپرایز داد که مرا غافلگیر کرد.ما یک دوست در اشکودرا داریم و از آنجایی که گفتند ما در بحران مالی هستیم، میز پر از گلی را در رستوران دیدم، در حالی که میز برای من چیده شده بود.
دعوتنامه ها مثل دعوت عروسی با عکس بود، آن کیک با عکس. خیلی عاشقانه ، حتی اگر دلیلی برای جشن گرفتن نداشته باشیم، با گل و یک هدیه کوچک، با چیزی همراه می شود.
سال آخر دبیرستان بودم که فهمیدم باردار هستم. من خاله ام را در خانه داشتم و به او گفتم تست را نگاه کن، چون متوجه نمی شوم. یک ماه بعد تولد فرزندم بود و می خواستم سورپرایزش کنم.
من و سرفراز انجمن نجات آلبانی را ایجاد کرده ایم تا افرادی مانند سرفراز را که در مانز گرفتار تشکیلاتی خشن هستند متقاعد کنیم از سازمان مجاهدین جدا بشوند که بتوانند عشق بورزند و ازدواج کنند و یک زندگی عادی تشکیل بدهند.
سراراز می گوید که چگونه در نگاه اول عاشق اریسا شده است:
در سازمان مجاهدین هیچ وقت فکر نمی کردم که یک روز عاشق شوم و ازدواج کنم یا ولنتاین را جشن بگیرم، هرگز، چون از همان لحظه که به عضویت درآمدم به ما گفتند که باید خودت را از زنان جدا کنی.همه چیز بین مردان و زنان جدا بود.
اگر به عشق فکر می کردم مجبور می شدم بنویسم
و بگویم ومانند یک جرم به آن اعتراف کنم و شب در جمع بازگو کرده و تحقیر شوم من به خودم میگفتم پس بهتر است هیچوقت به عشق فکر نکنم.
ما همه اعضای سازمان هر بار بیرون میرفتیم بایستی لحظات مان را مینوشتم و بر این باور بودیم که این عشق نباید وجود داشته باشد.
وقتی از عراق سازمان مجاهدین به آلبانی آمد، دیدیم که زندگی در آلبانی متفاوت است، با آلبانیایی ها آشنا شدیم، زوج ها را دیدیم.
در کاشار (اسم محلی که سازمان مجاهدین ابتدا اینجا اسکان داشت)، قبل از اینکه به کمپ اشرف در مانزا برویم ، وقتی میدیدم آلبانیایی ها را زوج ها و بچه های کوچک را، به خودم میگفتم چرا من اینها را نداشته باشم.
من در آلبانی متولد شدم، این دومین زادگاه من است. من فرزندان نیمه آلبانیایی و نیمه ایرانی دارم، هرگز فکر نمی کردم پدر شوم.
چون در سازمان این افکار هیچ وقت به ذهنت نمیزد و نمی گذاشتند به ذهنت بزند.
از آنجایی که به آرزوی داشتن فرزند و همسر رسیده ام، و آرزویم برآورده شده .خدا را شاکرم.
از زمانی که با اریسا ازدواج کردم هیچ وقت احساس تنهایی نکردم، با اینکه خانواده ام در ایران هستند.حتی وقتی مشکل داشتیم، او مثل کوه پشت من بود، پشتیبان بزرگی بود.
آلبانیایی ها هم مردم بسیار خوبی هستند، من هیچ وقت احساس نمی کنم یک خارجی هستم.
سایت خبری تلویزیون MCN – پنجشنبه 13 فوریه 2025 ساعت 08:38