مستبدها تا آنجا که حافظه تاریخی یاری می کند بر دو گروه بوده اند. گروهی که به قدرت سیاسی رسیده اند و گروهی که رویای کسب قدرت را تا آخرین دم حیات شان با خود به گور برده اند. آنها نیز در نهایت با سرنوشت محتوم و مشترکی با گروه اول که رویاهایشان محقق شده بود یا در انزوا، یا در حضیض حقارت و یا در ذلت و خواری و گاه ترحم مردند و یا بر جوخه های اعدام و یا چوبه های دار و یا… برای همیشه به اسلاف تاریخی خود پیوستند. اما با مرگ خود کماکان در کالبد سایر مریدان قدرت پرستی و کیش شخصیت خود را ادامه دادند. و این گونه تاریخ به راه پر پیچ و خم و اما عبرت آموز خود ادامه می دهد. در تاریخ معاصر شاید هیتلر به عنوان دسترس ترین تجربه و نمونه از دیکتاتورهای دنیای سرمایه داری و استالین و اقمار ریز و درشت دیگر او نمونه های دیگری از استیلا طلبی و استبداد ایدئولوژیک، کماکان سایه دهشتناک شان بر جهان احساس می شود. و عجیب اینکه این دو نمونه تاریخ معاصر علیرغم مرزبندی های صوری که با یکدیگر دارند اما ماهیتا آبشخورهای یکسانی دارند و آن هسته ایدئولوژیک و اعتقادی آنها است. هیتلر با اتکا به دو شعار بقاء اصلح که در ایدئولوژی راسیستی اش متبلور کرده بود و دیگری تقدس جنگ به تربیت مخوف ترین ارتش در سایه خود یعنی وافن اس اس مبادرت کرد و فجایعی همچون قتل عام دو روستای فرانسوی اورادور و مالمدی بلژیک را رقم زد. جنایاتی که تداعی آن نیز جز شرمندگی برای نوعیت انسان همراه ندارد. این دو روستا توسط اس اس ها به جبران شکست ارتش آلمان در جبهه متفقین با خاک یکسان و تمام سکنه آنها کشته شدند.
و این سوای جنایاتی است که هیتلر در داخوو و ده ها نقطه جنگی در سراسر اروپا مرتکب شده بود. هیتلر دست چپی نیز طی یک دوره پنج ساله به قتل عام و کشتار منتقدین و مخالفین خود با همان اهرم ایدئولوژی و حزب و انقلاب و شعار دیکتاتوری پرولتاریا مبادرت کرد. سرنوشت نهایی این دو یکی پیش از تعیین نتیجه جنگ جهان افروزش به خودکشی منتهی شد و دیگری (استالین) در شبی از شب های سرد مسکو، زیر نگاه های آمیخته با ترس و ترحم و حقارت اطرافیانش مرد. اما این دو دیکتاتور معاصر عقبه هایی نیز با خود داشتند. عقبه های ایدئولوژیک و سیاسی که هر یک به تبع این دو راه هزاران بار رفته را دوباره پیموده بودند. پل پوت خونخوار چپ گرای مائویست که فقط طی چهار سال دو میلیون جمعیت هشت میلیونی کامبوج را به قتل رساند. سرنوشت او نیز پس از فرار و آوارگی از دست عدالت، تن دادن به مرگ خفت آور زندگی مخفی بود.
نیکلای چائشسکو در بدو بازگشتش از سفر دوروزه همه اقتدارش را طی یک کودتا از دست داد و به دست عدالت سپرده شد. صدام پس از یک دوره یکه تازی بر عراق و به کشته دادن صدها هزار انسان بی گناه و علیرغم همه آتوریته ای که داشت در نهایت طناب سرد دار را بر گلوی خود باور کرد. بیشتر این دیکتاتورها اما با وعده بهروزی و تعمیق عدالت و آزادی بر اریکه قدرت نشستند. اما از زمان کسب قدرت تا لحظه مرگ شان جز دهشت و مرگ ارمغانی برای مردمشان نداشتند. قربانیان این دیکتاتورها محدود به مخالفان و منتقدین آنها نمی شد، مریدان با جیره و بی جیره این دیکتاتورها نیز در شمار قربانیان آنها محسوب می شوند. انسان هایی که تحت انواع آموزش های روانی و ایدئولوژیک و یا تطمیع شده از امیال های شخصی در صف فدائیان خلص و صادق در رکاب دیکتاتورها کشتند و کشته شدند، نیز در زمره قربانیان مستبدین تاریخ محسوب می شوند. اتفاقا در هر دو اردوگاه دیکتاتورها (چپ و راست) از این نمونه ها بسیار یافت می شود. وافن اس اس ها تربیت شدگان ایدئولوژیک هیتلر بودند و آن سوی دیگر مریدان استالینیسم در زمره دیگر قربانیان. این که قدرت پرستان تا چه زمان و تا کجا این دور باطل دهشت و مرگ و ویرانی را ادامه خواهند داد، پرسش کماکان مفتوح و تکرار شونده ای است که پاسخ و پایانی برای آن نمی توان متصور شد. اما در این میان برای دیکتاتورهای ناکام و مانده از قدرت سیاسی می توان شانس و فرجه ای برای بازگشت به فطرت انسانی قائل شد. خطاب من در اینجا مشخصا به روی رهبری سازمان مجاهدین خلق است. نمونه حی و ناظر از قدرت پرستی که کماکان در رویای کسب قدرت به هر خسی چنگ می زند.
مع الوصف حال و روز اکنون او بر آینده ای کم و بیش وام گرفته از سایر دیکتاتورهای ریز و درشت تاریخ تنه می زند. عموم دیکتاتورهای جهان حداقل تا قبل از دسترسی به قدرت سیاسی شمشیرشان را زیر می بسته اند. اما این یکی از نخستین روزهای رویای قدرت سیاسی همچون هیتلر با تقدس ایدئولوژی و جنگ و به تبع آن انتقام و دار و درفش و وعده مرگ تکلیف خود را با هر مخالف و منتقدی روشن کرده است. و جالب اینکه عمده مخاطبان ارابه مرگ او را کسانی تشکیل می دهند که تا دیروز در زمره مریدان خلص و صادق او بوده اند. رجوی را می توان در زمره آن دسته از دیکتاورهایی تلقی کرد که در صورت دسترسی به قدرت به نسبت اسلاف خود شدت عمل بیشتری اعمال کند. دلیل این ادعا عقده های انباشته شده او در طی سه دهه گذشته است. او نمونه ای ترین دیکتاتوری است که حتی در زمانی که ابزار اعمال خشونت و تثبیت دیکتاتوری خود را ندارد ناگزیر به نیروی برتر متوسل می شود تا از طریق او به تعمیق سلطه خود نائل بیاید. رویکرد رجوی به سیاست ترغیب آمریکا به حمله نظامی به ایران حقیرانه ترین شیوه ارضاء قدرت سیاسی است. عقده ناکامی رجوی در کسب قدرت سیاسی به اندازه ای است که حتی عواقب چنین اتفاقی که به قتل عام عادی ترین مردم منتهی می شود را نادیده می گیرد.
رجوی دیکتاتوری است که طی دو سال گذشته خود را در باد حمله نظامی آمریکا به ایران خوابانده است. کینه او از توده های مردم به حدی است که در معادلات او اساسا مردم هیچ جایگاهی ندارند. این تنظیم رابطه فی النفسه گرایش و میل بیمارگونه او به قدرت را نمایندگی می کند. وجه اشتراک همه دیکتاتورها صرفنظر از اینکه به کدام جبهه از مستبدین چه ایدئولوژیک و چه سیاسی وابسته باشند، نادیده انگاشتن اراده و خواست توده ها و به همان نسبت کینه و نفرت از آنها است. در نقطه مقابل تجارب جهانی و تاریخی نیز نشان داده است که توده ها نیز در مواجهه با دیکتاتورها، وابستگان به بیگانه و دشمنان خود در هر لباس و با هر نقابی رفتاری درخور شان آنها داشته و خواهند داشت. رجوی میل شدیدی به همانند سازی تاریخی وقایع به سود خود دارد. تلاش او برای مصادره به مطلوب بخشی از تاریخ مبارزات استقلال طلبانه در سمت و سوی توجیه عملکرد خائنانه خودش است. او به زعم خود به سهولت و ساده گی جای دوست و دشمن و خائن و خادم را تعویض می کند، اما او بهتر از هر کس می داند قضاوت نهایی و دادگاه عدالت با معادله سازی های او فرسنگ ها فاصله دارد. اما او با همین میزان دانش و آگاهی از سرفصل های مهم تاریخ معاصر و از جمله خیانت و همدستی با مهاجمین نازی در جریان جنگ بین الملل دوم می تواند آینده خود را روشن تر و واقع بینانه تر از همه گمانه زنی های سیاسی اش به وضوح ببیند.
رجوی علیرغم همه خیانت ها و پشت کردن به مردم کماکان مجال و فرصت بازگشتن از راه طی شده را دارد. او حداقل می تواند با همین کارنامه پشت سر برای همیشه به انزوا پناه ببرد. این نه به معنی گذشتن توده های مردم از حق طبیعی خود که حداقل سبک شدن بار گناهان او است. ماهیت دیکتاتورمآبانه رجوی حتی برای غربی های منفعت طلب و به قول او مماشات گر هم آشکار و عریان است. پس نباید تعجب کرد غربی ها ماهیت رجوی و تربیت شدگان او را به ارتش ایدئولوژی هیتلر یعنی وافن اس اس و سربازان ایدئولوژیک استالین تشبیه و بنویسند:،
"قبل از به قدرت رسیدن در تهران، بازسازی مجدد انسان جدیدی که به واسطه انقلاب احیا شده ضروری است. این سرابی است که همه رژیم های توتالیتر آن را هدف خود قرار داده اند. از نازی های هیتلری تا کمونیست های استالینی، همگی این خیال باطل انسان جدید را مطرح کرده اند.." (1)
اگر ماهیت رجوی قبل از دسترسی به قدرت فرضی تا این میزان دهشتناک و فاجعه آمیز باشد، به یقین چنین آینده ای برآیند دیکتاتوری ایدئولوژیکی است که رجوی چهار دهه پیش آن را وعده داده است. دیکتاتوری از نوع پل پوت ها که پس از گذشت قریب به چهار دهه جامعه بین الملل وعده محاکمه و مجازات عاملین و آمرین آن را می دهد. چهار دهه پیش رجوی در موضع دفاع در مقابل اتهام رد دیکتاتوری پرولتری از سوی مائویست ها این گونه وفاداری خود را به اصول دیکتاتوری و استبداد نوع پل پوت و استالین ثابت می کند.
"شبیه سازی تراوش فکر از مغز با ترشح ادرار از کلیه شبیه سازی دیکتاتوری پرولتاریا با دیکتاتوری فاشیستی است." (2)
رجوی چه در گذشته و چه در زمان حال زبان گویایی برای ترسیم چشم اندازهای فرضی و جایگاه واقعی خود در تاریخ دارد.
منابع
1-. Jean-Pierre Perrin, Liberation, 19 June 2003
2- تحلیل بیانیه اپورتونیست های چپ نما. انتشارات سازمان مجاهدین خلق. سال 1358. ص 102.
امید پویا، مجاهدین دبلیو اس، دوازدهم آوریل 2008