کاروان نوروزی

خواهران عاشق و دلسوز

شگفتا شکست ناپذیر!

به رایحه ی نافه ی آهووش

ببین که تا کجا می روند

راه ها پیموده و می پیمایند

بی پروا ی چکاچک جنگ و تهدید و توطئه!

شمشیر شجاعت درنیام قلب

شاهین عدالت میزان اندیشه و جان

وعزم رمیم، حرارتی مبارک در مسیر رگ هاشان

دریغ که چون کبوترغمگینی

می نوشد از برکه ی خونین فریب و حادثه

اگرچه میعاد« سعید» دیدگان غزال

آری، میسر نشد و باری

برباد رفت ازاین حیات

همانند گل سرخی در هجوم تندباد

گم کرده راه و پرپر به چنگ و دندان خزندگان زهری و آواره ی کویر

لیک خواهران در چکامه ی خون چکان خویش

سخاوتمند! از آفرین بر بهار غافل نمانده اند

دلگشاده به آرزوی نوروزی دگران

در مقدم عروس طبیعت، به پیام

همآواز مرثیه در سوگ عروس ندیده، دامادی

« حدیث سرو و گل و لاله »

برده اند

مستِ می فروش، چشم های خواب آلوده نرگسی

دل داغدارخویشتن چون لاله را، جگرسوخته شقایقی

به دانه های اشک، خنکای ژاله داده اند

سپرده اند

به خیال سهی سروی

یا اقاقی شورانگیزی

در نقاشی بر جریده ی جاویدان خاطرات

به پولک های« سیمین» زیر پرتو ماه تمام

سرنهاده برشانه ی ایوان

یا بید دلربایی

گیسوانش آویخته

بکنار چشمه ی آب حیات

به وحی بنفشه های بی پیرایه ی خودرو

و«الهام»« سوسن» های نوروزی

خواهران!

مرهم می نهند بر سینه ی زخمی از تطاول آفتی

که بر بوته ی پُربار باغچه زد

درید و برد و گریخت

لختی هنوز کمین گرفته

درپناه مرزهای دشمنان، همراه وهم سایه ی اجنه و آل

راهی می جُست به اوراد دد و دیو

مگرواحه بنماید سراب را

همگام که

آلوده ی دورویی و نفاق

به هوس های واهی

تیغ می سایید تشنه به خون

نگاه کن

برطاق آسمان،

طبق زرین ستارگان

که با دل پرطپش

ره می گشایند براین کاروان امین

ستاره زینب

آن آموزگار سترگ

شاهد مبارک « حق » ستانی خواهران شیردل،

که سزاوارِ آینه داری امانتی چنان، چنین اند

سهیل دامن می گستراند به لایتناهی فرازین

و« سهیلا» یی می درخشد برناهمواری های زمین

با چمدانٍ گردگرفته ی بغض و رنج و محن

که سالهای عاصی بیم و امید

در تداوم تلخ فراق، شانه به شانه ی دورنمای تناوردیدار

مصمم به کوش و تلاش،

بر درگاه، دست مسافر می طلبید

به دیدار آشنا

گرداگرد این زمین آفتاب گرد و چرخان، هرکجا و هرزمان

وآنگاه که به جنون آدم ربای جبون و رسوا

رخ ننمود رونمایی آن ماهرخسار

به درازای مهیب ظلمانی ترین شب ها!

برخاست

فراتر از اندوه و افسوس انکارناپذیر

همرهی کاروان گرفت

تا با درفش کاوه برابر کند

پیرهن خونین برادر را

بر نسیم بهار، به آه و بوی معصومیت آن یار

هنگامه های آفتابی بپا کند

مژده باد که کاروان « سحر» ی راه افتادست

به نیت رویت آفتاب!

رمزشکستن قفل و طلسم قلعه ی نفرینی یافته

سراپای قلعه بان به هول رهایی اسرا، می لرزاند

بساط عیاشی همتای فراری ش بهم ریخته ست

به مژده ی نوروزی و دوری دگر! روح معصوم جگرگوشه گان گرفتار

چون کودکی در گهواره به صدای پای مادر

تاب می خورد

که خواهران ناجی به دشواری های سفر کجاوه بسته اند

اشک ها به دیده سفته اند

مگر دردانه شان به دریا بازگردانند

دریایی که برسینه ی مهیب کویر

معجزه آسا می جوشد

تا با همرهان« نوح »

بر کشتی ایمن

از فرقه ضاله دیگری پس از« لوط »، گذر کنند

ماورای ناکامی

گلبرگ ها به دامان برند

دامانی آغشته به تعبیرحافظ شیرازی

عطرنافه ی قلب آهویی

که در هوایی رهایی می طپید

به تبرک بر دیده می نهند

خون مطهری که بی گناه، برزمین ریخت

شعری از میترا یوسفی، کانون آوا، پانزدهم آوریل 2008

خروج از نسخه موبایل