امیر یغمایی در قسمت شانزدهم خاطراتش درباره چگونگی آماده کردن ذهن کودکان برای پیوستن به ارتش آزادیبخش مطالبی بیان کرد.
پس از بازگشت ما به اور بعد از مسابقهی پرحادثه ی جام جهانی بین ایران و آمریکا، مجاهدین به طور کامل مشغول بهره برداری از این رویداد فوقالعاده بودند. بخش اطلاعاتی در اور، با کامپیوترهای مخصوص برای رویترز و AFP، با حداکثر توان مشغول بود و گزارشهایی از گردهماییهای بزرگ هواداران مجاهدین منتشر میکرد؛ هوادارانی که تیشرتهایی با تصاویر مسعود رجوی و مریم رجوی بر تن داشتند. مجاهدین یک شمارهی ویژه از نشریهی خود، “مجاهد”، منتشر کردند که شامل تصاویر اختصاصی و مصاحبههای مرتبط با این مسابقه بود. همهچیز در اوج به نظر میرسید و من هم در این کارها سهم خود را داشتم و کمک میکردم.
تا اینکه یک شب، وقتی در حیاط اور بین بنگالها قدم میزدم، “خواهر لیلا” به سراغم آمد. او همیشه نگاهی جدی داشت و به ندرت شوخی میکرد، اما این بار از همیشه جدیتر به نظر میرسید. او گفت: “امیر، تو روز چهارشنبه (به سمت عراق)حرکت میکنی.”
انگار که شوک شدیدی به من وارد شد. حس کردم که درک زمان را از دست دادهام، پس پرسیدم: “امروز چه روزی است؟”
او پاسخ داد: “دوشنبه.”
خدایا! با خودم فکر کردم، من فقط دو روز وقت دارم تا هر کاری که لازم است انجام دهم و با کسانی که باید، خداحافظی کنم. در ابتدا احساسات متناقضی داشتم. کمی ناراحت شدم که چرا بقیهای که تا حالا رفتهاند، چندین هفته قبل از سفرشان باخبر شده بودند و فرصت کافی برای آماده شدن و انجام آخرین کارهایشان در “دنیای آزاد” داشتند. چیزی شبیه یک فهرست کارهای پایانی (bucket list). اما حالا این خبر ناگهانی به من اعلام شده است.
با خودم فکر کردم: “من چه کارهایی باقی دارم؟” مثلاً من هرگز با یک دختر رابطهی جنسی نداشتهام! اما سریع خودم را جمع و جور کردم: “تو یک مجاهد هستی، یک انقلابی! اینکه درگیر ناپاکیها و ارزشهای غربی نشدهام، فقط یک مزیت است. من پاکتر هستم و کمتر تحت تأثیر این جامعه قرار گرفتهام، و این در عراق به نفع من خواهد بود.”
بلافاصله به پدرم زنگ زدم و او پیشنهاد کرد که آن شب به خانهاش بروم تا کمی با او وقت بگذرانم و صحبت کنیم. این کار را کردم.
بهیکباره، احساساتم نسبت به پدرم، که زیر سایهی مجاهدین و “مبارزه” محو شده بود، دوباره زنده شد، هرچند که هنوز مجاهدین و باورهایم در اولویت بودند.
من برای رسیدن به پدرم و زندگی در کنار او سختیهای زیادی را پشت سر گذاشته بودم. و حالا، کمتر از یک سال بعد، داشتم از او جدا میشدم، برای رفتن به یک سرزمین بیابانی، جایی که قرار بود اسلحه به دست بگیرم و برای کشوری بجنگم که هرگز در آن نبودهام، علیه رژیمی که هیچوقت از نزدیک با آن مواجه نشدهام. شک و تردید در وجودم جوانه زد و از این حس ترسیدم؛ نمیخواستم اجازه بدهم که این تردید مرا از تصمیمی که گرفته بودم منصرف کند. سریع به ویدیوهایی که فرشته یگانه به من نشان داده بود فکر کردم؛ تصاویری از تانکهایی که شلیک میکردند، نیروهای ویژه مجاهدین که در تپهها بالا و پایین میپریدند و با اسلحههایشان شلیک میکردند، همراه با موسیقی حماسی پسزمینه. ناگهان انگیزهام بازگشت و آمادهی رفتن به خانهی پدرم شدم.
وقتی به آپارتمانمان در سرژی رسیدم، پدرم طبق معمول چای نعناع سنتی را آماده کرد، همان چایی که همیشه در شبنشینیهای خانوادگی همراه با قندهای سخت نی شکر مینوشیدیم. اما این گفتوگو از همیشه طولانیتر شد.
پدرم در آغاز توضیح داد که قصد دارد مکالمهمان را ضبط کند و از من اجازه خواست. من هم پذیرفتم. نوار کاست که شروع به چرخیدن کرد، او سؤالاتی دربارهی تصمیم من برای رفتن به عراق مطرح کرد:
•چرا میخواهی بروی؟
•آیا چیزی اینجا کم داری؟
•آیا به این خاطر است که من با تو بدرفتاری کردهام؟
•یا به این دلیل که نمیخواهی مدرسه بروی؟
گفتم: “نه، من میخواهم بروم و برای کشورم بجنگم و آن را آزاد کنم. مسئولیتی که آنجا انتظار من را میکشد، خیلی سنگینتر از چیزی است که اینجا دارم، پس این دلیل نمیتواند باشد.”
پدرم ادامه داد:
•میدانی که وقتی بروی، دیگر مسئولیتی در قبال تو ندارم؟
•میدانی که ممکن است در جنگ زخمی، معلول یا کشته شوی؟
گفتم: “بله، کاملاً آگاه هستم. من خودم را برای کشورم فدا میکنم. افراد زیادی قبل از من رفتند و جانشان را دادند. زندگی من ارزشی بیشتر از آنها ندارد.”
این مکالمه با همین موضوعات ادامه یافت و بسیاری از پاسخهایی که میدادم، همان جملات حفظشدهای بود که در طول حضورم در اور از مجاهدین یاد گرفته بودم. بعد از حدود دو ساعت، پدرم تسلیم شد و گفت که دیگر چیزی برای افزودن ندارد و مشخص است که من تصمیمم را گرفتهام.
روز بعد، دوباره چمدان بزرگ سبزم را بستم، همان چمدانی که در بروکسل با چمدان یک مسافر زن اشتباه گرفته بودم. سپس رو به پدرم کردم و گفتم:
“میدانی چیست؟ من دربارهی رفتن به عراق مردد هستم، فکر میکنم همینجا بمانم.”
چهرهی پدرم در یک لحظه تغییر کرد، لبخندی بر صورتش نشست و با هیجان گفت:
“جدی میگویی؟”
گفتم: “نه، فقط شوخی کردم.”
پدرم سعی کرد توضیح دهد که من حق دارم شک و تردید داشته باشم و اگر بخواهم، میتوانم کنار او بمانم. اما این چیزی نبود که من میخواستم. فقط میخواستم واکنش او را ببینم، و در چهرهاش واضح بود که چقدر واقعاً میخواهد من کنار او بمانم.
سپس به اور برگشتم، برای اینکه دیگر هرگز به خانه بازنگردم. وقتی به اور رسیدم، فهمیدم که بگی از دختران جوان دیگر که او هم ۱۴ سال داشت نیز قرار است همان روز با همان پرواز من به عراق برود. این برایم خوشحال کننده بود، چون از سالهای اقامت در سوئد تا پاریس، و حالا تا عراق، رابطهی نزدیکی با او پیدا کرده بودم.
یک شب، من و او در اتاق کنترل اور نشسته بودیم و به تصاویر دوربینهای مدار بسته (CCTV) که در اطراف اور نصب شده بود، نگاه میکردیم. در همان شب، او داستانی تکاندهنده از گذشتهاش را برایم تعریف کرد. او گفت که خانوادهی سرپرستی که در سوئد تحت مراقبتشان بود، با او بسیار بدرفتاری میکردند و حتی از روشهای شکنجه علیه او استفاده میکردند. این خانواده شامل یک زوج مسن بود و مرد سالخوردهای که به “پدر حسینی” معروف بود، یکی از هواداران مجاهدین محسوب میشد. آنها با نوهشان، بهار، زندگی میکردند. من و خانوادهی سرپرستم در سوئد چند بار آنها را ملاقات کرده بودیم، و حتی با اینکه آن زمان فقط ۷ یا ۸ سال داشتم، متوجه شده بودم که آنها با او رفتار خوبی ندارند.
او گفت که اغلب او را در راهرو زندانی میکردند و وقتی از خانه خارج میشدند، اجازهی دسترسی به آشپزخانه، سرویس بهداشتی یا اتاق خواب را به او نمیدادند. گاهی مجبور بود ساعتها در همانجا منتظر بماند تا آنها بازگردند. پدر حسینی حتی در حمام آب داغ روی بدن او میریخت تا او را شکنجه کند. این وضعیت ادامه داشت تا اینکه او ماجرا را برای یکی از معلمانش در مدرسه تعریف کرد و آن معلم به او کمک کرد تا با سازمان رفاه اجتماعی (Social Services) تماس بگیرد. بعد از آن، او به یک مرکز نگهداری تحت نظارت دولت منتقل شد و سپس به یک خانوادهی ایرانی در گَولِه (Gävle) سپرده شد، که آنها نیز از حامیان مجاهدین بودند. آنها برخورد بهتری با او داشتند، اما در نهایت، او تصمیم گرفت از آنجا برود و به پدرش در پاریس بپیوندد.
شنیدن این داستان برایم بسیار تکاندهنده بود. ناگهان درک بهتری از رفتار متمرد و عصیانگرانهی او نسبت به پدرش، پیدا کردم. جدا از اینکه او در سنین نوجوانی بود، تجربیات تلخ کودکیاش نیز در شکلگیری شخصیتش نقش مهمی داشت.