داستانی نمادین از نشست طعمه در تشکیلات مجاهدین خلق

دادگاه یک چراغ

شب سرد و تاریکی است. صدها شعلهٔ لرزان، حیاط محصور اردوگاه را روشن کرده‌اند؛ شعله‌هایی که بر سر شمع‌های قد و نیم‌قد می‌سوزند و سایه‌های درهمی بر دیوارها افکنده‌اند. سکوت سنگینی فضا را فرا گرفته، اما در چشم‌های شعله‌ور آن جماعت، طوفانی از خشم موج می‌زند. در میانهٔ حلقهٔ شمع‌ها، لامپی روشن با نوری سفید و متفاوت ایستاده است؛ دستانش (یا بهتر بگوییم سیم‌هایش) بسته و نوری لرزان بر خاک می‌افکند. مقابل او سکوی چوبی بلند چوبه‌داری برپاست. طناب داری از تیرک آویزان است که در نسیم شب تکان می‌خورد و سایهٔ هولناکش بر زمین می‌لغزد. بر سکوی اعدام، یک شمع بزرگ که شعلهٔ بلندتری دارد مانند قاضی دادگاه ایستاده است. شمع‌های دیگر صف کشیده‌اند؛ چهره‌های مومی‌شان عبوس و غضبناک، و فتیله‌هایشان مثل اخم‌هایی آتشین درهم فرو رفته است.

لامپ سرش را بلند می‌کند و نگاهی به طناب دار می‌اندازد. نور سفیدش کمی سوسو می‌زند. از میان جمعیت همهمه‌ای بلند می‌شود. یکی از شمع‌ها فریاد می‌زند: «محکوم باید اعدام شود!» و بلافاصله فریاد تأیید دیگران برمی‌خیزد. شمع قاضی با لحنی خشک حکم را می‌خواند: «این لامپ متهم است که به حرمت رهبر عظیم‌الشأن ما توهین کرده. نور ناپاکش را گستاخانه بر حقیقت ما تابانده و پرسشی گناه‌آلود بر زبان رانده است. جرم او ثابت شده؛ مجازاتش مرگ است – تا عبرتی برای سایرین باشد!» جمعیت شمع‌ها غریو برمی‌آورند؛ بعضی فتیله‌هایشان از شدت هیجان جرقه می‌زند و دود کوتاهی به هوا می‌فرستد. لامپ با دهشتی درونی می‌لرزد. در دل با خود می‌گوید: «من چه کردم جز یک سؤال؟ آیا پرسیدن جرم است؟» اما صدایش در گلویش خفه شده است. تنها می‌تواند در پیرامونش نگاه کند؛ به چهره‌هایی که روزی یارانش بودند و اکنون چون بیگانگانی متعصب، مرگش را طلب می‌کنند.

فلاش‌بک به روز گذشته: لامپ به یاد می‌آورد همان روز پیش را که در جلسهٔ عمومی، جرقه‌ای در ذهنش روشن شد و بی‌اختیار پرسید: «ببخشید، آیا مسعود رجوی ممکن است اشتباه کرده باشد؟» همین یک جمله کافی بود تا سکوت مرگباری سالن را فرا بگیرد. ده‌ها شمع که دورتادور سالن در صندلی‌های خویش نشسته بودند، همزمان برگشتند و با بهت و خشم به او خیره شدند. گویی طوفانی از ناباوری از میان آن شعله‌های ریز گذشت. کسی نفس نمی‌کشید. لامپ خودش هم از جسارت کلامی که بر زبان رانده بود، قلبش به تپش افتاده بود. می‌دانست حرف خطرناکی زده است. چند ثانیه بعد، همهمه‌ای خفه زیر لب‌های شعله‌ور شروع شد: پچ‌پچ‌هایی عصبی میان شمع‌ها شکل گرفت. لامپ دهانش خشک شده بود و جرأت تکان خوردن نداشت. ناگهان یکی از مسئولان بلند شد؛ شمعی قدبلند با یونیفرم، و فریاد زد: «او توهین کرد! به رهبر توهین کرد! این لامپ خائن است!» در یک آن، اتاق منفجر شد: «خائن! خائن!» ده‌ها صدای نازک و کلفت باهم فریاد کشیدند. شعله‌ها به نشانهٔ خشم به این سو و آن سو می‌لرزیدند. دو شمع تنومند به سرعت سمت لامپ رفتند، بازوهایش را محکم گرفتند. لامپ تقلا کرد: «من فقط یک سؤال پرسیدم… فقط یک سؤال!» اما مشتی محکم بر حبابش فرود آمد و صدای نازکش را خاموش کرد. همان لحظه بود که فهمید سرنوشتش رقم خورده است. او خط قرمز مقدس فرقه را شکسته بود و دیگر رنگ روز آزادی را نخواهد دید.

اکنون، در دل این شب تاریک، لامپ با خاطرهٔ آن صحنه در برابر چوبه‌دار ایستاده است. زخم زیر گردنش از ضربه‌های دیشب تیر می‌کشد. شمع‌های نگهبان او را از پله‌ها بالا می‌برند و روی سکو می‌کشند. قاضی شمع دستور می‌دهد: «آماده شوید!» طناب را به دور گردن شیشه‌ای لامپ می‌اندازند. نور سفیدش تندتر می‌تپد، گویی قلبش به تلاطم افتاده. جمعیت شمع‌ها در پایین سکو بی‌قرارند؛ بعضی شعار می‌دهند: «مرگ بر خائن! مرگ بر خائن!» و بعضی دیگر زیر لب ذکرگونه می‌گویند: «نور ناحق باید خاموش شود…» لامپ چشم می‌چرخاند شاید در آن انبوه چهرهٔ آشنایی بیابد که شفقتی نشان دهد. چیزی جز دریای شعله‌های یک‌شکل نمی‌بیند. اما ناگهان در گوشه‌ای، یک شعلهٔ لرزان توجهش را جلب می‌کند؛ شمعی جوان که در ردیف جلو ایستاده، با چشمانی که انگار تردید در آن موج می‌زند. صورت مومی آن شمع جوان رنگ‌پریده به نظر می‌رسد و لب‌هایش می‌لرزد. او همان دوستی است که بارها به لامپ گفته بود «تو نور عجیبی داری» و از معاشرت با او لذت می‌برد. لامپ نگاه ملتمسانه‌اش را به سوی او می‌دوزد. شمع جوان انگار چیزی در دلش شکسته؛ نوری از انسانیت درونش جرقه می‌زند. یک گام جلو می‌آید. اما بلافاصله شمع مسنی از کنار دست، او را با آرنج پس می‌زند و زیرلب غرش می‌کند: «ساکت باش! خودت را به کشتن نده.» شمع جوان عقب می‌رود و در سایه پنهان می‌شود. لامپ آهی در دل می‌کشد. دیگر امیدی نیست.

لحظه‌ای بعد، سکوتی مرگبار همه‌جا را می‌گیرد. قاضی دستش را بلند می‌کند. قلب لامپ فرو می‌ریزد. در یک لحظه، سکو از زیر پای لامپ کشیده می‌شود. طناب دار محکم به خود می‌پیچد و تکانی ناگهانی می‌خورد. صدای شکستن می‌آید: ترک کوچکی بر حباب شیشه‌ای لامپ می‌افتد؛ نور سفیدش دیوانه‌وار سوسو می‌زند و سپس… “تق!” — رشتهٔ باریک تنگستن درون حباب از شدت فشار می‌گسلد. نور لامپ برای همیشه خاموش می‌شود. جسد بی‌جانش در انتهای طناب آویزان می‌ماند و آرام تاب می‌خورد. سکوت سردی برقرار است… چند ثانیه بعد، صدای هلهله و کف‌زدن شمع‌ها فضا را پر می‌کند. شعله‌ها بالا و پایین می‌پرند؛ فتیله‌هایی که تا لحظاتی پیش خشمگین بودند، اکنون راضی و سرخوش می‌نمایند. یکی فریاد می‌زند: «دیدید عاقبت خیانت را!» دیگری می‌گوید: «دیگر هیچ نوری جرأت نمی‌کند بی‌اذن ما بدرخشد.» قاضی شمع با افتخار اعلام می‌کند: « عدالت انقلابی اجرا شد. » جمعیت پاسخ می‌دهد: «زنده باد شمعستان ما! زنده باد نور واحد ما!»

اما در گوشه‌ی میدان، جایی که تاریکی سایه افکنده، شمع جوان هنوز بی‌حرکت ایستاده است. شعلهٔ کوچکش به زحمت می‌سوزد و قطره‌ای موم مثل اشک از گونه‌اش پایین می‌غلتد. او با خود فکر می‌کند: «چه بر سر ما آمد که نور را دشمن خود پنداشتیم؟» نگاهش به حباب ترک‌خوردهٔ لامپ می‌افتد که حالا در سکوت آویزان است و هیچ نوری از آن متصاعد نمی‌شود. در آن حباب خاموش، انگار حقیقتی تلخ نهفته که شمع جوان را می‌ترساند. اطرافش شمع‌ها هنوز مشغول جشن و پایکوبی‌اند، غافل از آن‌که با خاموش شدن آن نور تابناک، جهانشان تاریک‌تر از قبل شده است. شعله‌های کوچک‌شان در وزش نسیم شب لرزان‌تر می‌شود، اما آن‌ها سرمستانه فریاد می‌زنند و شکست نور دیگری را جشن می‌گیرند.

لامپ روشنفکری اعدام شده است و تاریکی، بار دیگر بی‌رقیب بر محفل حکم می‌راند
این داستان لامپ یک افسانه‌ی سمبولیکه، اما شباهت زیادی داره به رفتار واقعی اعضای سازمان مجاهدین با کسانی که با خط رهبری هم‌سو نبودن یا اون رو زیر سوال می‌بردن. واقعیت اینه که برخوردها گاهی از اعدام هم بدتر بود؛ با تحقیر، فشار روانی و اعتراف‌گیری، شخصیت آدم‌ها رو له می‌کردن. بعدها که به جلسات «تُعمه» برسیم، بیشتر توضیح می‌دم. این داستان واقعی نیست، ولی به‌صورت نمادین بازتابی از اون فضاست.

برگرفته از صفحه امیر یغمایی

خروج از نسخه موبایل