بنیاد خانواده سحر، اربیل، عراق، دوم آوریل 2008
بنیاد خانواده سحر در چهار جوب کار اصلی خود یعنی اقدامات حقوقی گسترده ای که در حال حاضر در عراق به پیش میبرد گفتگوهای مبسوط و متعددی با جداشدگان سازمان مجاهدین خلق انجام داده و میدهد. درج این گفتگو ها بطور کامل آنطور که عینا در پرونده های حقوقی منعکس میشوند حجم فوق العاده زیادی را در برگرفته و از حوصله خوانندگان این سایت خارج است بعلاوه اینکه بسیاری از مطالب آن نیز تکراری می باشد که توسط افراد بسیاری عنوان شده اند. این موارد باید بصورت تک به تک در پرونده ها منعکس گردند ولی لزومی به درج همه آنها در سایت سحر نیست. بنابراین تعدادی از موارد بصورت خلاصه شده جهت اطلاع هموطنان و خصوصا خانواده ها آورده میشوند.
محمد علی و علی احمدی در TIPF
اخیرا بنیاد خانواده سحر گفتگویی با برادران احمدی داشته است که خلاصه ای از سرگذشت آنان از بابت ارائه یک نمونه جهت تجربه در خصوص نحوه جذب و عضو گیری افراد در فرقه ها آورده میشود. این نمونه ها از انواع کلاسیک عملکردهای فرقه ای است که موارد مشابه آن را میتوان در سایر فرقه ها در هر کجای دنیا مشاهده نمود. در واقع این مطالب بخشی از تاریخ شفاهی مردم ایران را بیان میکند که تجارب خوبی برای آیندگانی که میخواهند قدم به عرصه مبارزه بگذارند در بر خواهد داشت.
(محمد علی احمدی در اربیل)
من محمد علی احمدی فرزند حق وردی متولد 1356 در جلفا هستم. سال 1380 از طریق سیمای آزادی با سازمان مجاهدین خلق آشنا شدم. سه یا چهار ماه بعد در همان سال یعنی آذر ماه 80 از ایران خارج شده و به ترکیه رفتم. من اتفاقی به ماهواره سازمان وصل شده و شماره تلفن آنان را یادداشت کرده بودم که از ترکیه تماس گرفته و وصل شدم. برخورد بسیار خوبی داشتند و در دیدار حضوری حسابی تحویل گرفتند و پشنهاد پول دادند و حتی مدام برایم ماشین میفرستادند که مرا نزد آنان ببرد. بعد از آن هر ساعت زنگ میزدند و حالم را می پرسیدند. فردی به نام علی مراجعه میکرد و اصرار داشت که تمامی مسائل اقامتی مرا حل کند. او میگفت که خوش بحالت که چنین افتخاری نسیبت شد تا به سازمان مجاهدین خلق بپیوندی. برایم سیگار و غذا و مایحتاج زندگی میخرید. خانمی هم مرتب تلفنی تماس میگرفت و سؤال میکرد که کم و کسری نداشته باشم. علی یک میزان وسایل از قبیل دستگاه ویدئو و تلویزیون آورد و نوارهایی در خصوص مسعود و مریم رجوی می گذاشت. من چیزی از حرفهایشان نمی فهمیدم ولی خجالت میکشیدم سؤال کنم. بعد از هر نوار میپرسید که نظرت چیست که من نظر خاصی نداشتم و میگفتم خیلی خوب بود. گفتند سازمان کمکت میکند تا برای کار به آلمان بروی.
من در مجموع نظر بسیار مثبتی نسبت به سازمان پیدا کرده بودم. بعد به استانبول رفتم و آنجا مشغول به کار شدم. از آنکارا تا استانبول را با تاکسی رفتیم. تا آن لحظه حرفی به من نزدند و اسمی از عراق نیاوردند. در استامبول گفتند که برای یک دوره کوتاه آموزشی به سوریه میروی. فردی به نام ابراهیم هم که مثل من برای کار جذب شده بود همراه ما بود. همه چیز از مدرک و پول گرفته تا وسایل مرا گرفتند و فقط 20 دلار همراه داشتم. بعد به فرودگاه رفتیم و عازم دمشق شدیم. هر وقت سؤال میکردم که موضوع چیست فقط میگفتند که همه چیز حل است و نگران نباش. وقتی به سوریه رسیدیم گفتند که به هتل میرویم ولی پلیس ما را گرفت و به زندان برد. صبح روز بعد یک نفر از شرکت عراقی با دو بلیط آمد و پلیس سوریه ما را در هواپیما گذاشت و اجبارا به عراق رفتیم.
وقتی وارد فرودگاه بغداد شدیم ما را بصورت خیلی ویژه تحویل گرفتند و از گیت مخصوص خارج کردند و سوار ماشین کرده و به بغداد بردند. برخوردشان خیلی دوستانه و گرم بود. طوری همه با ما روبوسی میکردند که انگار 20 سال است یکدیگر را میشناسیم و یا قوم و خویش بوده ایم. در نشست ها یک سری مسائل در خصوص ایران میگفتند که من و ابراهیم نفری که از ترکیه با من همراه بود گفتیم که ما چنین چیزهایی ندیده ایم. ولی آنقدر با ما بحث کردند و توی گوش ما خواندند که حرفشان را قبول کردیم که وضعیت ایران همانطور است که آنها میگویند. از ما پذیرایی میکردند و البته حرفهای خودشان را دائما تکرار مینمودند. حرفهایشان در فرهنگی کاملا نامأنوس بود و حتی خیلی از جملاتشان قابل فهم نبود. در هر مرحله به شدت بازرسی میشدیم و حتی داخل دهان و لای موها را هم چک میکردند. هر حرفی میزدند را اصرار داشتند که درست است و مخالفت را اصلا قبول نمیکردند و آنقدر بحث میکردند تا بالاخره کوتاه بیایی. من و ابراهیم خواستیم به بغداد برویم و قدری بگردیم ولی اجازه ندادند و تازه فهمیدیم که هر کاری میخواهیم انجام دهیم باید با اجازه مسئول باشد. ما حق انجام هیچ کاری به غیر آنچه مسئول معین میکرد نداشتیم.
همانشب ساشا (زنده یاد سهیل ختار) و نوید (زنده یاد مهران رستگار) هم از دبی برای کار آورده شده بودند. به ما میگفتند نزدیک پنجره نروید تهدید دارد. فضا را امنیتی کرده بودند تا ما خواستار بیرون رفتن از محل نشویم. ساشا و نوید میگفتند که یک هفته در دبی در بهترین هتل بودیم و الان اینطور گرفتار شده ایم. نوید شب به تنهایی نوار گوش میداد و گریه میکرد و دلش برای خانواده اش خیلی تنگ شده بود. امکان یک تماس جهت دادن خبر سلامتی هم نمیدادند. بعد از دو یا سه روز ما را به قرارگاه اشرف بردند. آنجا هم ما را خیلی تحویل گرفتند و به صورتی جمعی از ما استقبال کردند که انگار از حج برگشته ایم. آیدین (مهدی خیری) آمد و با ما صحبت کرد و لباس فرم ارتشی داد. ما هاج و واج مانده بودیم که این دیگر چه نوع لباس کاری است. ما سراغ رستوران و مغازه و سینما میگرفتیم و آنها به ما میخندیدند.
بعد از چند روز فردی به نام تقی صوفی از بخش اطلاعات سازمان برای بازجویی آمد که تازه آن روی سازمان را هم دیدیم. لحن و نحوه برخورد دیگر عوض شده بود. خواسته بودند که زندگی نامه مان را بنویسیم. او با ما برخورد میکرد که چرا کم نوشته ایم و چرا یک دست نیست و یا چرا جزئیات فلان موضوع را بطور کامل ننوشته ایم.
بعد یک نشست با فهیمه اروانی داشتیم. نفرات سازمان از قبل کلی تدارک دیده بودند و وقتی او آمد مدام بله چشم می گفتند و تحویل میگرفتند. تعدادی زن و مرد دیگر هم همراه او بودند. تصویری به ما از قبل داده بودند که انگار به ملاقات رئیس جمهور می رویم. در آن نشست حسابی تحویل گرفتند و پذیرایی کردند که دیگر مثل آنرا هرگز ندیدیم. فهیمه اروانی با من ترکی صحبت میکرد و خیلی گرم گرفته بود. آن موقع به نظرم آمد که آدم خیلی خوبی است و هوای مرا دارد و حتما یک کار خوب به من میدهد. یک تعداد نفرات دیگر هم در نشست بودند و فضای بگو و بخند بود. یک جشن برای ملبس شدن ما در ارتش آزادیبخش گرفتند. هنوز هم درست نفهمیده بودیم که قضیه از چه قرار است. مرتب طی آن چند روز برای ما صحبت میکردند و یکی میرفت و دیگری می آمد. بعد ما را سازماندهی کردند و عبدی فرمانده یکان من بود. ما چهار نفر سه روز در ورودی بودیم و بعد به پذیرش رفتیم. حسن نور علی در پذیرش معاون فرمانده ما بود. حسن مدام به پای بی جوراب راه رفتن در آسایشگاه و آستین کوتاه پوشیدن و خندیدن و کشتی گرفتن و غیره گیر میداد و با خودم میگفتم پس صد رحمت به رژیم. به من اسم مستعار تورج داده بودند.
بعد ما را وارد یک سری بحث ها کردند که تازه متوجه شدیم که کجا گرفتار شده ایم. میگفتند باید تضادهای خود را بگوئید. فشار روانی فوق العاده ای در نشست ها روی ما بود. زیر فشار روانی موجود در نشست به هر خواسته آنان پاسخ مثبت میدادیم. نشست های عملیات جاری خودش از هر شکنجه ای بدتر بود. بخش اعظم وقت ما به گزارش نویسی و نشست می گذشت. انواع و اقسام گزارشات مفصل می نوشتیم. بعد بحث انقلاب ایدئولوژیک و طلاق ابدی شد و اینکه همه زنان عالم را متعلق به مسعود رجوی ببینیم.
یک روز گفتند که برادر مسعود پول داده که به فروشگاه برویم. خیلی خوشحال شدیم. ولی بعد دیدیم یک مقدار پول کاغذی که خودشان درست کرده بودند را دادند و فروشگاه هم مقداری چیپس و پفک و نوشابه بود که در یکی از اتاق های محل چیده بودند و در واقع عین بازی بچه ها بود. سعی میکردند خودشان را شاد نشان دهند و به ما هم آموخته بودند که همیشه خودمان را جلوی مسئولین شاد نشان دهیم.
لحن و نحوه برخورد به مرور عوض شد. در نشست ها بد دهنی میکردند و ناسزا میگفتند و حتی کار به تهاجم فیزیکی هم میکشید. آن افراد معقول و مؤدب روز اول فحش های رکیک میدادند و عربده میکشیدند و اگر اعتراض میکردیم بدتر میکردند. تا یک کلمه سؤال میکردیم یا نسبت به چیزی شاکی میشدیم فورا ما را مزدور و جاسوس رژیم میخواندند و به این صورت ما را سرکوب میکردند. هیچ سؤال و حرفی نبود که اگر صد در صد منطبق با حرفهای آنها نباشد را گفته های وزارت اطلاعات نخوانند.
در یکی از نشست ها مسئول نشست به من گفت که میخواهیم تورج رژیمی و از دل رژیم بیرون آمده و مزدور و جاسوس را خورد کنیم و تورج دیگری بسازیم که متعلق به رهبری باشد. مسئول نشست به من میگفت که خدا را شکر کن که انقلاب ایدئولوژیک به دادت رسید و از منجلاب رژیم نجات پیدا کردی. میگفتند مسئول تنها کس آدم است و دیگر پدر و مادر و قوم و خویش معنی ندارد. حداقل 20 نوار چند ساعته از انقلاب نشان دادند که دیگر مخ برایمان نمانده بود. همه بلااستثنا ناراضی بودند ولی صدا از کسی در نمی آمد. همه را به جاسوسی علیه یکدیگر وادار کرده بودند و کسی به کس دیگر اطمینان نداشت.
خصوصا ساشا (زنده یاد سهیل ختار که بطرز مشکوکی در سازمان مجاهدین خلق کشته شد) مدام درگیر بود و او را به دفعات تحت فشارهای روانی قرار داده و از او نوشته میگرفتند تا ولش کنند. او از ابتدا زیر بار حرفهای زور آنها نمیرفت و میخواست برگردد و به همین دلیل دائما تحت نظر بود.
نوار های مسعود رجوی را گذاشتند که خیلی جذاب صحبت میکرد. به ما میگفتند که مشکل اصلی شما خانواده است و باید عاطفه نسبت به خانواده را دور بریزید. میگفتند خانواده سم و زهر مبارزه و لانه فساد است. در گزارش نویسی افراد به موضعی افتاده بودند که از هم در ابراز سرسپردگی نسبت به رهبری سبقت بگیرند و اگر کسی حرفی میزد که توسط مسئول نشست مورد تشویق قرار میگرفت بقیه هم سعی میکردند همان حرف را تکرار کنند و اگر کسی چیزی میگفت که مسئول نشست ناراحت میشد دیگر کسی جرأت نمیکرد آن حرف را بزند. کاری کرده بودند که هیچ دو نفری با هم ارتباط نداشته باشند.
در ناهار خوری از قبل مشخص بود که نزد چه کسانی باید بنشینیم و اگر دو نفر که کنار هم می نشستند خیلی رفیق میشدند فورا جایشان را عوض میکردند. در نشست ها و گزارشات به قول خودشان گوشه های ذهن افراد را میخواستند. روی دوستی ها بی اندازه حساس بودند و هر کسی که با همه در می افتاد و دوستی نداشت مقرب تر بود. کار ما عمدتا همین برنامه ها و گزارش نویسی و نشست و جاسوسی یکدیگر بود. روی صحبت حتی معمولی افراد با هم تحت عنوان ممنوع بودن محفل به شدت برخورد میکردند. همه را به نوعی گول زده و آورده بودند. حتی کسانی که از موضع کاملا آرمانی و سیاسی آمده بودند نمیدانستند که چه جایی می آیند و چه سرنوشتی در انتظارشان است.
نشست ها یکسره داد و فریاد بود. یک کلمه حرف منطقی رد و بدل نمیشد. فحش های رکیک خانوادگی و ناموسی میدادند و وقتی اعتراض میکردیم میگفتند که ناموس تو رهبری است و صرفا باید روی رهبری حساسیت و غیرت داشته باشی. در نشست ها فردی که سوژه میشد را به شدت میکوبیدند و مارک میزدند و او را به لحاظ روانی آنقدر خورد میکردند که هر چه میخواستند قبول میکرد. در نشست خورد شدن خودم و دیگران را می دیدم ولی کاملا بی دفاع بودم. یک بار در نشست در زیر فشار شروع به گریه کردن کردم که بابت آنهم تحت عنوان مظلوم نمایی کلی فحش خوردم. چیزی که آن موقع میدیدم با آنچه از سازمان در تصور داشتم از زمین تا آسمان فرق داشت. تعادل روانی ام کاملا بهم خورده بود و برای خلاصی از آن وضعیت حاضر بودم هر کاری بکنم. احساس درماندگی و بی کسی و گرفتاری میکردم و طی این مدت که در سازمان مجاهدین خلق تحت رهبری مسعود و مریم بودم حتی یک روز خوش نداشتم و دائم در شکنجه و عذاب بودم.
شش ماه بعد مطلع شدم که برادرم علی احمدی را هم آورده اند که بخاطر علاقه زیادی که به او داشتم خیلی ناراحت شدم. وقتی او به محل ما آمد به من گفتند که حق ندارم با برادرم صحبت کنم زیرا که او هنوز پروسه های لازم را طی نکرده است و نباید در خصوص مراحل بعدی چیزی به او گفته شود چون روی او تأثیر منفی خواهد داشت. در گذشته هر وقت میخواستم از برادرم و خانواده ام خبر بگیرم به شدت برخورد میکردند.
بعد از یکسال به این قطعیت رسیدم که دیگر تاب تحمل ندارم و میخواهم حتی اگر شده فرار کنم و بروم. خودکشی هم به ذهنم زده بود. مرا پیش فهیمه اروانی بردند تا مسئله ام را حل کند. تصویری در مقابل من ترسیم کرد که خیلی رک و روشن مطرح میکرد که راه خروج یا فرار از سازمان صرفا به زندان ابوغریب ختم میشود. من چه فکر میکردم و آخرش چه شد. سازمانی که آنقدر مورد اعتماد و نقطه آمال و آرزوهای من بود مرا با ترس از زندان ابوغریب نگاه داشته و حفظ میکرد.
بعد از حمله آمریکا به عراق فرصتی پیدا کردم که به TIPF بروم. بعد از اشغال عراق فضای درون تشکیلات قدری بازتر شده بود و افراد علنا اعتراض کرده و حرف خودشان را میزدند. قبل از آمدن آمریکایی ها برای ثبت نام ما را توجیه کرده و حسابی از آمریکایی ها ترسانده بودند. میگفتند که اگر با آنها بروید شما را شکنجه کرده و مجددا به خودمان تحویل خواهند داد. تصویری داده بودند که گویی دستشان با آمریکایی ها در یک کاسه است و آنها هرچه سازمان بخواهد انجام خواهند داد. از تصاویر گوانتانامو و ابوغریب نشان میدادند و میگفتند که هر کس با آمریکایی ها رفته به چنین سرنوشتی دچار شده است.
در فضای بعد از اشغال آمریکا به من اجازه ملاقات با علی را دادند که معلوم شد علی را هم فریب داده بودند و هر دو معتقد بودیم که سازمان کلاهبردار و شیاد است. با هم طرح یک فرار را ریختیم ولی قرار گذاشتیم که عادی سازی کنیم و حرفی نزنیم چون بلافاصله ما را به نشست های مربوطه و زیر فشار و شکنجه روحی میبردند. یک بار موقع ورزش خواستم فرار کنم که حسین ابریشم چی جلویم را گرفت و نتوانستم. مرا نزد مهناز گرامی بردند که برای اولین بار جرأت کردم در مقابل یک مسئول وقتی صدایش را بالا برد و تهدید کرد بایستم و بگویم که از او نمیترسم. میگفتند تو نفوذی رژیم و پاسدار هستی و خیانت کرده ای که میگفتم هر چه هستم از شما خیلی بهترم. علی به TIPF رفته بود و گفته بود که اگر محمد علی بگوید به سازمان باز میگردم که با این انگیزه اجازه ملاقات دادند و نقشه فرار را کشیدیم و بالاخره فرار کردم.
سه سال در TIPF بودم که مدام پیغام میدادند که برگردم. در دی ماه 86 که مصادف با عید قربان بود از اربیل خارج شدیم و به زاخو رفتیم و وارد ترکیه شدیم که دستگیر شده و به عراق بازگردانده شدیم و به اربیل بازگشتیم. بعد توانستیم با بنیاد خانواده سحر ارتباط برقرار کرده و تا حدودی مشکلات خود را حل کنیم و الان در تلاش هستیم تا هر طور شده خود را به اروپا برسانیم و زندگی جدیدی را شروع کنیم.
(علی احمدی در اربیل)
من علی احمدی (برادر کوچکتر محمد علی احمدی) متولد شهریور 59 هستم. پدرم در بمباران ارومیه در سال 1359 کشته شد که من آنزمان 45 روزه بودم. من در تهران کار میکردم که تماس گرفتند و گفتند که از طرف محمد علی زنگ میزنند و خواستند که به ترکیه برای کار بروم و گفتند که برادرت منتظرت است. من به جلفا و بعد به ترکیه رفتم تا به اصطلاح نزد برادرم کار کنم. آنقدر هوای دیدن برادرم را داشتم که سر از پا نمیشناختم و وقت را از دست ندادم و خودم را به ترکیه رساندم. دلم خیلی شور میزد و احساس میکردم که حتما اتفاقی برایش افتاده است که خودش تماس نگرفته است.
در ترکیه خانمی با من تماس می گرفت و تصویری میداد که فکر کردم همسر محمد علی است چون تمامی جزئیات مربوط به برادرم را میدانست و خیلی از او تعریف میکرد و به او ابراز علاقه مینمود. او گفت که برادرم در آلمان منتظر من است. به مادرم در ایران که خیلی نگران حال برادرم بود به دروغ گفتم که محمد علی را دیده ام و حالش خوب است ولی خیلی سرش شلوغ است. از ترکیه بدون دیدن برادرم به ایران باز گشتم ولی باز زنگ میزدند و مرا به ترکیه دعوت میکردند. من به برادرم سپرده بودم که اگر کار خوبی گیر آورد مرا هم خبر کند که آنها به این صحبت ما اشاره کردند که اعتماد مرا جلب نمودند. چند بار تصمیم گرفتم بروم ولی بعد منصرف شدم. یک بار گفتند چرا میترسی که چون جوان و جاهل بودم به من برخورد و دوباره به ترکیه رفتم. صحبت رفتن به آلمان شد. 10 روز یا دو هفته در آنکارا نزد فردی معروف به علی آنکارایی بودم. آن زن هم مدام زنگ میزد و ترکی صحبت میکرد و از احوال برادرم میگفت و طوری صحبت میکرد که انگار داتما با او زندگی میکند. پاسپورت و مدارک ایرانی مرا گرفتند و با اتوبوس وارد خاک سوریه شدیم و از آنجا با قطار به بغداد رفتیم. بعد مرا به ورودی در قرارگاه اشرف بردند. خواستم تلفنی با مادرم صحبت کنم که گفتند اجازه تلفن نداریم. از همان روز اول میخواستم برگردم ولی راهی به بیرون نداشتم. فهمیدم که کلاه گشادی سرم رفته است ولی دیگر چاره ای نداشتم. از آن زمان صرفا با تهدید و فشار روانی و کار توضیحی های بغایت خسته کننده و اعصاب خورد کن مرا نگاه داشتند. بعد مرا به پذیرش بردند که در آنجا برادرم را دیدم و به او گفتم که چگونه مرا گول زدند و به اینجا آوردند. من به برادرم گفتم که در اولین فرصت فرار خواهم کرد و اگر نتوانم فرار کنم تلافی این نامردی را سرش در خواهم آورد. برادرم نصیحت میکرد که اقدامی نکن چون اینها آدم های خطرناکی هستند و یک بلایی سرت می آورند. هر وقت صحبت رفتن میکردم میگفتند که باید دو سال در خروجی باشی و 8 سال هم به جرم ورود غیر مجاز در ابوغریب بمانی و بعد به ایران بروی.
در تشکیلات یک سره اذیت و خرابکاری میکردم. یک بار از طرف اطلاعات سازمان سراغم آمدند و گفتند که اقرار کنم که نفوذی وزارت اطلاعات هستم. حتی تهدید کردند که مرا خواهند کشت و جسدم را تکه تکه خواهند کرد و همینجا چال خواهند نمود و هیچ کس خبردار نخواهد شد. بهرحال هرچه تهدید کردند زیر بار امضای هیچ متنی نرفتم. صرفا مترصد فرار بودم و اینرا میدانستند و به همین دلیل دائما تحت کنترل بودم.
وقتی حمله آمریکایی ها شروع شد ما را به قرارگاه انزلی در مجاورت شهر جلولا بردند. سپس به مقر فیلق (سپاه) دوم عراق در نزدیکی شهر مقدادیه منتقل شدیم. در آنجا با برادرم قرار فرار گذاشتیم که عملی نشد. بعد باز به قرارگاه اشرف بازگشته و مرا در قلعه زندانی کردند. بعد آمریکایی ها آمدند که در اولین برخورد گفتم که یک لحظه هم نمیخواهم اینجا بمانم. قبل از آن با من خیلی صحبت کرده بودند که بمانم و میخواستند به هر ترتیبی شده مرا نگاه دارند. حتی از خودشان انتقاد میکردند که بد برخورد کرده اند و دیگر تکرار نخواهد شد و حتی گفتند که حاضرند فرماندهان بالا از من در مقابل همه عذرخواهی کنند ولی من مصر بودم که میخواهم بروم.
کلا یکسال در سازمان و سه سال و نیم در TIPF بودم. در سازمان فشار روانی روی من فوق العاده بود. با زور و فشار میخواستند که من نماز بخوانم ولی هرگز قبول نکردم. هرگز حتی به زبان حاضر به قبول انقلاب ایدئولوژیک نشدم که اصل حرفش اینست که همه زن ها برای رهبر محرم و به تمام مردان نامحرم هستند. نمیدانم هدف سازمان برای فریب دادن و بردن من به قرارگاه اشرف چه بود. از روز اول گفتم که نمیخواهم بمانم و تمام این مدت جز دردسر چیزی برای سازمان نداشتم و حتی مرا نفوذی وزارت اطلاعات میخواندند ولی باز اصرار شدید داشتند که بمانم.
یک شیوه عمل اطلاعات سازمان مجاهدین خلق اینست که بزور در مقاطع مختلف از افراد دست نوشته های مختلف میگیرند. به من میگفتند که یا باید بنویسی که برای تحقق آرمان هایت و برای مبارزه آمده ای و یا بنویسی که جاسوس وزارت اطلاعات بوده ای و من هم اصرار داشتم که برای کاریابی آمده بودم و فریب خورده بودم که بعد شروع به دشنام و تهدید میکردند. آنقدر فشار روانی در یک مدت طولانی می آوردند که فرد برای خلاص شدن هر چیزی را مینوشت و امضا میکرد.
این دو تا عمو های من هستن خیلی بلا سرشون اومد