در دیداری که نمایندگان بنیاد خانواده سحر در عراق با خانم ابراهیمی داشتند – که مصاحبه ای هم انجام شد و در همین سایت درج گردید – وی نوشته های اولیه خاطرات ناتمام خود را تحویل آنان داد و اظهار داشت که به محض رسیدن به اروپا نسبت به تکمیل و انتشار کتابی در این رابطه اقدام خواهد کرد. در زیر عینا بخشهایی از خاطرات ایشان جهت اطلاع هموطنان آورده میشود و امید است تا این خاطرات هرچه زودتر تکمیل و منتشر گردند.
این مطالب را از آن جهت در این سایت درج میکنیم که خوانندگان عزیز مختصری با روابط درونی فرقه ها که سازمان مجاهدین خلق را نیز شامل میشود آشنا گردند. حقا همانطور که نظر تمامی فرقه شناسان و محققین علوم انسانی است اعضای یک فرقه مقدم ترین قربانیان آن فرقه هستند.
بنیاد خانواده سحر تلاش می نماید تا در حد توان و امکانات به رنج عزیزان گرفتار فرقه مخرب رجوی پایان دهد.
نسرین ابراهیمی
عراق 1386
این چیزهایی که من نوشتم گوشه ای از زجرهایی است که من در داخل مجاهدین کشیدم و هدفم از نوشتن آن این است که تجربه ای باشد برای جوانهای کشورم که در دام گروه هایی مثل مجاهدین نیفتند و همینطور دیگر دوستانم که داخل این گروه جوان کش و خودخواه هستند بتوانند به هر نحوی که شده خودشان را نجات بدهند.
همچنین این نوشته هایی که من نوشتم مطلقا وابسته به هیچ گروه یا شخص خاصی نیست و برای اینکه به کسی وابسته نباشم صرفا واقعیتهای خودم و آنچه بر من گذشت شامل نحوه آمدن من به خارج کشور و زجری که کشیدم را می نویسم که نشان از این است که به هیچ گروه یا فردی وابسته نبوده و نخواهم بود.
با گفتن گوشه ای از واقعیتها که در زیر بیان می کنم، از انسانهای با وجدان و بشر دوست می خواهم که به کمک انسانهای اسیر و بی پناه در سازمان مجاهدین خلق بشتابند.
من بتول (نسرین) ابراهیمی متولد سال 1358 در ایلام بوده و در حال حاضر 28 سال دارم.
چه سالی و چگونه وارد سازمان شدم؟
من در سال 1374 به وسیله یکی از دوستانم با سازمان آشنا شدم. دوستم گفت که این یک گروه مبارز است که برای برابری حقوق زن و مرد و آزادی مردم ایران می جنگند و خیلی هم مردمی است و می توانی اعتماد کنی و اگر می خواهی می توانی به آنها بپیوندی. این شد که من تصمیم به فرار ازخانه گرفتم و به وسیله یک آشنا از کشور فرار کردم. من تنها 17 سال داشتم و نمی توانستم پاسپورت داشته باشم. به همین دلیل تصمیم گرفتیم که از مرز ایران و عراق و پای پیاده وارد عراق بشویم.
در تیر ماه 1375 از خانه بیرون رفتم و به همراه این آشنایی که می شناختم راهی مرز شدیم. راه بسیار طولانی بود و مسیر برای من بسیار سخت بود ولی با تلاش زیاد و بدون خوابیدن بعد از چند روز و حتی بعد از عبور از میدان مین به مرز عراق رسیدیم وخودمان را تسلیم نیروهای عراقی کردیم.
نیروهای عراقی ما را از مرز به شهر زورباطیه منتقل کردند و بعد هم تحویل نیروهای دیگر عراقی شدیم. در ابتدا برخوردهای خوبی می شد. بعد که وارد زندان بغداد شدیم نفهمیدیم که چه شد که برخوردها خشن شد و ما را به باد کتک گرفتند. یک روز من را صدا کردند و چشمهایم را بستند و به یک اتاقی بردند که محل بازجویی بود. شخصی که بدون هیچ لهجه خاصی فارسی صحبت میکرد شروع به داد زدن و حول دادن و توهین کردن نمود. او از من می پرسید که آیا تو را دولت ایران به اینجا فرستاده است؟ چند روز این وضعیت برخورد وجود داشت که بعد از یک مدتی تحویل سازمان شدیم.
وقتی که وارد پایگاه مجاهدین در بغداد شدیم فردی به نام اسدالله مثنی به استقبال آمد. به محض شنیدن صدایش متوجه شدم این همان شخصی بود که در زندان عراقی ها از من بازجویی می کرد و خیلی با من بد برخورد کرده بود. حتی به ایشان گفتم ولی او انکار می کرد.
قبل از اینکه وارد پذیرش بشوم تقریبا 2 هفته من را در پایگاه بغداد به خاطر پذیرفتن یکسری قانون ها و ضوابط داخلی سازمان نگه داشتند. یکسری کاغذها را آوردند که من باید آنها را امضا می کردم. شروع کردم به خواندن آنها و متوجه شدم که راهی که آمدم بسیار اشتباه است و بد جوری دارم در دام می افتم. کاغذهایی که باید امضا می کردم این بود که:
1: ارتش آزادیبخش را به رسمیت بشناسم.
2: اگر عملیات رفتم نباید فرار کنم و اگر این کار را کردم حکم من اعدام است.
3: هر دستوری به من داده شد باید آن را بی چون و چرا اجرا کنم.
و یکسری ورقه های دیگر که الان متاسفانه به خاطر نمی آورم.
تا این برگه ها را دیدم به خودم گفتم که من که هنوز این سازمان را نمی شناسم چگونه باید اینها را پپذیرم؟ در ثانی مگر اینها نمی گویند آزادی و دموکراسی است و اعدام در هرشرایطی ممنوع است، پس اینها چیست؟
همانجا گفتم که اولا من نمی توانم این برگه ها را امضا کنم و هنوز شما را نمی شناسم. دوم اینکه من اعدام افرادی که نخواهند بجنگند را قبول ندارم.
به من گفته شد به نفع خودم است که هر کاری که می گویند انجام دهم و تشویقم کردند که من الان فهم این چیزها را ندارم و امضا را بکنم و وعده کردند که یک گروهی از زنهای خودشان منتظر من هستند که من را ببیند. من در عالم بچگی گول هیجانهایی که برایم تولید می کردند را خوردم و آنها را امضا کردم.
متاسفانه این یکی از شیوه های اینها بود که وقتی که می خواستند از آدم امضایی بگیرند و یا کاری که خودشان می خواهند را انجام بدهند، شروع به وعده دادن و دروغ گفتن می کردند. مثلا به من می گفتند که اگر نجنبی و امضا نکنی از خیلی چیزها عقب می مانی ازجمله اینکه سرنگونی نزدیک است و تو عقب می مانی!! یا می گفتند که تمام زنهایی که در سازمان هستند منتظر دیدن تو هستند که به شدت همه چیز را مهیج می کردند که آدم را دستپاچه یا وسوسه کنند و بتوانند کاری که می خواهند را پیش ببرند.
پذیرش؛ شروع بدبختی ها و سربریدن هر آنچه که اسمش عاطفه است
سازمان یک محلی به نام " پذیرش" دارد. کسانی که وارد سازمان می شوند ابتدا یک دوره به نام دوره پذیرش را باید بگذرانند؛ و اما در این کشتار گاه انسانیت، چه می گذرد؟
وارد پذیرش که شدم دیدم از کسانی که قرار بود استقبال کنند خبری نیست و ظاهرا یک فریب برای امضای برگه ها بود. تقریبا متوجه فاجعه شده بودم. برای من لباس آوردند و گفته شد که باید یکسری قانونها را رعایت کنم از جمله اول اینکه حجاب کامل داشته باشم؛ دوم اینکه حق صحبت با هیچ مردی را ندارم؛ سوم اینکه هرکاری که گفته شود باید انجام بدهم و اینکه راس ساعتی که گفته می شود باید بخوابم و ساعت 5 صبح باید بیدار شوم؛ و صد ها ضوابط رنج آوردیگر. من حرفی نزدم و منتظر شدم ببینم که دیگر چه چیزهایی می بینم و یا گفته می شود و باید چه کار کنم.
یک روزی گفته شد که باید بروم یک نواری که مربوط به یک موضوع جدی است را ببینم که من رفتم ببینم چه خبر است. در نوار دیدم که مسعود و مریم نشسته اند و بحث از این می کنند که هر کسی که داخل سازمان می آید باید طلاق زن یا شوهر خود را بدهد. اولین واکنشم قبل از هرچیزی این بود که اگر این کارخوبی است که باید طلاق داد؛ چرا همگی باید طلاق بدهند ولی این خانم و آقا با پرویی تمام حلقه دارند و زن و شوهر هستند و به بقیه می گویند حلقه ها را باید در بیاورید و طلاق بگیرید؟
از اتاق نوار که بیرون آمدم فردی به نام شیرین ادبی که به اصطلاح فرمانده من بود آمد پیش من و گفت از نوار چه فهمیدی؟ من خندیم و گفتم اوج زور گویی در مجاهدین بود. شیرین خیلی عصبانی شد و گفت می دانی حق نداری نوارهای رهبری را مسخره کنی. خلاصه دو روز گذشت و در سالن غذا خوری بودم که گفته شد معصومه پیرهادی که به اصطلاح فرمانده پذیرش بود با من کاردارد. من رفتم اتاق معصومه و گفت که بنشینم و با من کاری دارد. از من پرسید که از این نوار چه فهمیدم که من گفتم هیچ چیز. گفت پس دوباره ببین که من گفتم نیاز ندارم که ببینم و او گفت که این ضابطه است و باید این نوار را ببینم. من به اصرارمعصومه پیرهادی مجبور به دیدن مجدد این نوار شدم.
مجددا من را صدا کردند و از من خواستند که برگه طلاق (سحر: با توجه به تجرد خانم ابراهیمی، منظور از طلاق، از ذهن بیرون کردن تمامی عواطف و علائق است) را تحویل آنها بدهم که بتوانم در نوارهای بعدی شرکت کنم که من گفتم که هرگز حاضر نیستم این کار را بکنم. شیرین ادبی با کشیدن داد بر سرم و اینکه من خیلی بی عرضه هستم و احمق و نفهم هستم به من وسط محوطه خودکار داد و گفت باید این برگه را بنویسی. ابتدا قبول نکردم و بعد هم معصومه پیرهادی آمد و گفت از تو بعید است که اینقدر بی جرات هستی. ما اگربخواهیم رژیم را سرنگون کنیم این تنها راه است که طلاق بدهیم و خودمان را از این داستان پاک کنیم که بتوانیم بجنگیم و سرنگون نمائیم. گفتم باشد شما راست می گویید ولی اگر رهبری همیشه باید جلودار باشد چرا خودش حلقه دارد و اینجا و در این موضوع عقب دار هم نیست؟ گفتند که این موضوع به تو ربطی ندارد و از فهم تو خارج است که فهمیدم داستان کیش شخصیت است.
خلاصه شیرین ادبی دوباره شروع کرد به داد زدن بر سر من تا اینکه مجبور شدم برگه ای که می خواست را البته با دیکته خود شیرین ادبی برایش بنویسم. برگه را که پر کردم شروع کردم به گریه کردن که این زور است. برای همین گریه ای که کردم متوجه شدم که برخوردها کاملا با من عوض شد و همگی با یک حالت کینه به من نگاه می کنند. معصومه پیرهادی وقتی با من صحبت می کرد به خاطر اینکه حرف حقم را زدم انگار نفرت تمام دنیا را از من داشت و این بود دموکراسی و آزادی که آدم توی سازمان می توانست داشته باشد. تازه این شروع کار بود. آنها می خواستند که تا می گویند باید طلاق بدهم مثل یک گوسفند عمل کنم و هر مدلی می خواهند باشم. آنها آدم نمی خواستند گوسفند می خواستند و تمام تلاششان این بود که انسان را به گوسفند تبدیل کنند. درغیر اینصورت به دردشان نمی خوردم. خلاصه من به اجبار چیزهایی که تحمیل می شد را قبول می کردم که کمتر اذیتم کنند. وقتی که برگه طلاق را پر کردم شروع بدبختی های دیگرم بود. چون بعدش کارهای دیگری باید می کردم:
1: باید به شوهر و یا زن تـُـف کرد و او را مثل استفراغ خشک شده دید.
2: نباید حتی درذهن به آن فکر کرد و آن را کار حرام دانست.
3: باید به جای شوهر مسعود را انتخاب کرد. این برای زنها بود و برای مردها گفته می شد که باید مسعود را شوهر همه زن ها دید.
4: شورای رهبری را قبول کنند که همگی زن هستند و پذیرفتن این موضوع که زنها بالای سر همه مردها باشند باعث آببندی مردها در موضوع زن می شود که به آن فکر نکنند.
5: باید همواره هرچیزی که به ذهن می زند آن را توی کاغذ نوشت و تحویل داد و بدین وسیله با آن جنگید.
6: فکرکردن به خانواده حرام اعلام شده بود و فکر به خانواده مساوی بود با خیانت به رهبری.
7: خون هرانسانی در مجاهدین مال مسعود بود و او بود که تشخیص می داد که چگونه این خون باید ریخته شود.
8: نفس (دم) هرانسان مربوط به مریم بود به این معنی که او مدلی که مریم می خواهد باید باشد. مثلا در کار و در عمل هیچ کاری نباید سرخود انجام میشد و این خیانت به مریم بود و هرکاری که ازطرف مریم گفته می شد باید انجام میگرفت.
9: نباید به جز یک فرمانده با کسی دیگر هیچ حرفی زده میشد مگر سلام علیک معمولی وگرنه گفته می شد که محفل زدی و کسی که محفل بزند یعنی پاسدار رژیم است و بعضی اوقات گفته می شد که بدتر از پاسدار است.
10: با هیچ مردی نباید حرف می زدیم و گرنه معنی آن افتادن در دام شوهر بود که آنها دوران می گفتند.
11: فکرکردن جزبه سازمان و رهبری آن حرام و گناه بود و باید هرفکری که به ذهن می زد میان یک جمع اعلام می شد و باید بقیه با فرد دعوا می کردند که چرا و با چه جراتی خارج از سازمان فکر کرده است.
12: باید علایق فردی کشته میشد. مثلا اگرعلاقه به پوشیدن لباس خوب وجود داشته باشد و یا اینکه هوس خوردن یک غذای خوب میشد و یا…… باید فرد به جای آن به سازمان فکر می کرد و به خودش می گفت که باید به مشکلات سازمان توجه کنم و خودم و علایقم را فدای مسعود و سازمان نمایم.
خلاصه این یکسری ازچیزهایی بود که درپذیرش باید می پذیرفتم که من به اجبار و فشار زیاد مجبور به تن دادن شدم.
بعد از یک مدتی که این موضوعات به ما تحمیل شد معصومه پیرهادی من را صدا کرد و گفت که همان آشنایی که مرا به عراق آورده بود آمده و می خواهد من را ملاقات کند ولی اجازه ندارم او را ملاقات کنم و ازمن خواستند که یک برگه ای بنویسم و بگویم که من خواهر مجاهد و انقلاب کرده هستم و حاضرنیستم که او را ملاقات کنم که من گفتم من این کار را نمی کنم و می خواهم وی را ملاقات کنم. آنقدرمعصومه پیرهادی به من فشار آورد و آنقدرحرف زد که من مجبور شدم این برگه را بنویسم. این هم مدل جدیدی از آزادی و دمکراسی بود که تازه با آن آشنا شده بودم.
زمانی که یکی از دوستانم آمده بود داخل سازمان یک روز که رفتم محل غذاخوری برای خوردن چای متوجه شدم که دوستم آمده و رفتم نزدیک که با او حرف بزنم. وسط حرفم بود که شیرین ادبی با داد و بیداد به من گفت سریع بیا اینجا با تو کار دارم. وقتی که رفتم به من گفت تو اجازه نداری با این مرد صحبت کنی و شرم کن. وقتی که گفتم که این دوستم است گفت این مهم نیست تو دیگر مال خودت نیستی که هرکاری خواستی بکنی و از این به بعد حق حرف زدن با کسی نداری و اگر او با تو حرف زد بگو که نمی خواهی با وی حرف بزنی و حرام است.
خلاصه بعد ازچند ماه بدبختی به ما گفتند که باید بروید ارتش و ما را به اصطلاح به ارتش فرستادند که قرار بود بعد ازچند ماه رژیم را سرنگون بکنیم و باید خیلی می جنبیدیم که دیر شده بود!!
پایان قسمت اول
ادامه دارد…
بنیاد خانواده سحر، بغداد، هفتم اوت 2008