رضا اسدی، سایت پرواز، دهم اوت 2008
شعرا،نویسندگان و برنامه گردانان رادیو و نشریه مجاهدین در آن ساختمان گرد آمده بودند. بنای ویلائی قدیمی در حومه پاریس. در شهرکی به نام اونی. برای زندگی یک خانواده فرانسوی ساخته شده بود. اما پنجاه تا شصت نفر مجاهد ایرانی در آن مستقر شده بودند. با مقررات و ضوابط یک خانه تیمی. به اسم پایگاه بقائی.
مسئولیت کل پایگاه به عهده مهدی افتخاری بود. کسی که مسئول طرح و فرمانده عملیات فرار بنی صدر و مسعود رجوی با هواپیمای جت بوئینگ سوخت رسان نیروی هوائی به فرانسه بود. مهدی یکی از هفت نفر اعضای کمیته مرکزی مجاهدین محسوب میشد. سال یکهزار و سیصد و شصت و دو.
پایگاه به بخش های مختلف تفکیک شده بود. هر بخش تحت مسئولیت یک فرد بود. او مسئول آن بخش نامیده میشد. مسئولیت بخش ادبیات و شعر به عهده حمید اسدیان با نام مستعار کاظم مصطفوی بود.
زمانی بود که هنوز سرود های انقلابی در میان مردم جذابیت داشت و محرک احساسات و عملیات های انتحاری محسوب میشد. یادم میآید که تشویق هواداران به گوش دادن سرود های سازمان مجاهدین نقش بسزائی در جذب نیرو داشت. علاوه بر تکرار سرود های قدیمی دائما نیاز به تنظیم و تکمیل سروده های جذاب جدید هم بود. خلق اشعار و تنظیم آن ها به عهده اسماعیل وفا یغمائی بود که از آن جمله میتوان از سرود های آزادی، فرمان موسی، ایران زمین، سرکوه، جهاد، زحمتکشان و اتحاد خلق ها را نام برد.
در آنجا بود که اسماعیل را شناختم و خصوصیات اخلاقیش جذبم نمود. البته در آن بخش کمال رفعت صفائی هم بود که در موردش بسیار سخن گفته شده و جایگاه خاص خودش رادارد.
اسماعیل یک فرد خوش ذوق، بذله گو و مردمی بود. او آن چیزی بود که رهبران مجاهدین آن را نمی پسندیدند. کاظم مصطفوی یک فرد تشکیلاتی بود که با خواست رهبران مجاهدین به خوبی تطبیق میکرد. فرد تشکیلاتی به کسی گفته میشد که فکر،ذهن و تمامی وجودش را دربست در اختیار سازمان و یا همان تشکیلات بگذارد. توانائی اجرائی و درک و فهم مسائل تخصصی در ردیف آخر قرار میگیرد.
اسماعیل به خلق(مردم) به همان اندازه عشق میورزید که در شعر و سروده هایش بیان میکرد. در مقابل قید وبند تشکیلاتی مقاومت میکرد و تن به اجبارات نمیداد. روحیه انسان دوستی و عشق به محرومان و مظلومان از وجودش خارج نمیشد. سال ها شاهد بودم که مسئولان فرقه مجاهدین انواع و اقسام فشار ها و شکنجه های روحی و جسمی را به او وارد کردند تا اسماعیل را عوض کنند اما موفق نشدند.
آهای یوسف نجار. کجا داری میری. مگه تو به من قول ندادی که یک مزن هردمی برای دوچرخه ام درست کنی تا من این ضبط صوت کوفتی را بتونم روش سوار کنم؟
این صدای اسماعیل بود که هرگز فراموشش نمیکنم.
آخه سازمان یک ساختمان دیگر در شهرکی نزدیک به بقائی اجاره کرده بود. اسماعیل باید روزانه با دوچرخه به آنجا تردد میکرد. همه جماعت با ماشین میرفتند اما اسماعیل روحیه ماشین سواری نداشت. او دوست داشت که با دوچرخه از وجود طبیعت لذت ببرد. هرگاه سروده ای به ذهنش میرسید ترمز میگرفت و دفتر و قلمش را از جیب بقلش بیرون میآورد و آن را یاد داشت میکرد تا فراموشش نشود. یک روز من را صدا کرد وگفت:
یوسف جان (اسم مستعار) خوب گوش کن که چی میگم: من از سازمان خواستم که یک ضبط صوت کوچک برایم بخرد تا به محض این که چیزی به ذهنم زد آن را با فشار دادن یک دکمه ضبط کنم و نیازی به این همه دنگ و فنگ نداشته باشم. حالا تو بیا همت کن و یک جوری اونو روی دوچرخه ام نصب کن که من راحت بشم.
آن روز من به ایستگاه قطار میرفتم تا مجتبی میرمیران را بیآورم. با آمدن مجتبی آن بخش سه شاعره میشد.
گفته بودند که مجتبی علاوه بر طبع شاعری جوانی ورزیده، خوش ذوق و دوست داشتنی است. به حق هم دروغ نگفته بودند. هنوز بوی جنگل های شمال ایران از لباسش به مشام میرسید. با دیدن مجتبی اسماعیل دیگر ذوق زده شده و ضبط صوت را به فراموشی سپرده بود.
سال یکهزار وسیصد و شصت و پنج بود که ما به عراق رفتیم. یک مشغولیاتم در آنجاکتاب و کتاب خوانی بود. یک کتابخانه کوچک در اشرف وجود داشت. فقط کتاب هائی در قفسه وجود داشتند که خواندنش مجاز بود. از آن جمله کتب اشعار سه شاعر فوق الذکر بودند.
در یک روز و به ناگهان اثری از کتاب های کمال رفعت صفائی ندیدم. آن ها را از کتاب خانه جمع کرده بودند. جمع شدن آثار هرفرد به این مفهوم بود که او از سازمان رفته و یا به اصطلاح تشکیلاتی بریده است. اما بریدن یک شاعر فقط میتوانست یک دلیل داشته باشد. آن هم تن ندادن به کثیف کردن حریم ادبیات و شعر با تعریف و تمجید از مسعود و مریم رجوی بوده است.
در روز و ساعتی دیگر کتاب های مجتبی میرمیران را ندیدم. بعد ها شنیدم که در یک اطاق خودش را به دار زده است. به دار زدن یک شاعر در درون فرقه به معنی اعتراض آن شاعر به روابط غیر انسانی در آن جمع است.
مقبره کمال در پاریس است و در هر سالگردش مورد احترام ایرانیان قرار میگیرد ولی اگر مجتبی قبری داشته باشد در عراق و دور از دسترس دوستارانش میباشد.
نمیدانم چه معذوراتی باعث میشد تا اسماعیل یغمائی خود را پایبند مجاهدین بداند، این همه تحقیر را بپذیرد و فرقه را ترک نکند. علیرغم این که در ناهمگونی اسماعیل با مجاهدین کوچکترین شک و شبهه ای باقی نبود او را به عضویت شورای ملی مقاومتشان در آورده بودند. پس از آن که از شورا استعفا داد و رسما اعلان جدائی کرد سایت های وابسته به مجاهدین هنوز هم پر از آثار و آدرس سایت و وبلاگ او بود. سعی میکردند تا به نوعی وابستگی او را به فرقه نشان دهند. اعلان جدائی چنین فردی ضربه بزرگی به پیکر مجاهدین محسوب میشد.
یکی دو ماهی میشود که به ناگهان تمامی آثار او از سایت های وابسته به مجاهدین پاک شده است.
در عوض به طور مداوم شعرها و نوشته های کاظم مصطفوی در سایت ها و نشریات مجاهدین جاخوش کرده اند که در زمان حضوراسماعیل جائی برای اظهار وجود نداشتند.
اگر اسماعیل به سرنوشت کمال رفعت صفائی و مجتبی میرمیران گرفتار نشده باشد. و یا اگر از طرف چماغداران مجاهد مورد تهدید قرار نگرفته باشد، چاره ای ندارد به جز این که در میان مردم حضور پیدا کرده و خودش همکاریش با مجاهدین را به زیرعلامت سوال ببرد. آن وقت است که رهبران مجاهدین به شیوه همیشگی کاظم مصطفوی را مامورکنند تا با بی حرمتی های معمول به اسماعیل به گوید که او نه تنها شاعر مجاهدین نبوده بلکه در تمامی این سال ها مامور اطلاعاتی حکومت ایران و سربار مقاومت بوده است. رایطش با وزارت اطلاعات هم برادرش میباشد که چندین بار با نامه از اسماعیل درخواست ملاقات کرده است.
این شیوه ایست که مجاهدین با هر عضو جدا شده میکنند تا وابستگی خودشان به حکومت های دیکتاتور خارجی و خیانت هایشان به مردم ایران را تا میزانی بپوشانند.
درود سازمان مجاهدین با احساسات جوانان بازی کرد و عاقبت خون همان جوانان گریبان آنان را گرفت کثیف ترین کسانی که با زبان فارسی صحبت میکنند همین افراد هستند و چه خوب شدکه شاعران ایران از این فرقه جدا شدند تا ابد ننگ بر سازمان مجاهدین باد