13.08.2008
میترا یوسفی
تقویم ماه گذشته میلادی، پرنور از قرین یادواره های تاریخ اسلام بود: سالگرد رحلت زینب کبیر یادآور زندگی، شجاعت ومبارزات محقانه یک زن، اسطوره ی « زن»، دختر امیرالمومنین علی علیه السلام که در رده بندی های اجتماعی، گذشته از نواده ی پیامبر، امیرزاده و شاهزاده خانمی بود، ولی قهرمانانه زیست. همچنان که پدرش نه به شیوه ی امیران کذایی، بلکه به منزله ی پهلوان تاریخی سهم زندگی اش را شرافتمندانه ادا کرد و سنت های شکست ناپذیر، سخنان و نصایح ناب و بی تردید از خویشتن، به عبرت و راهنمایی باقی گذاشت. زینب« ع » تحت مسئولیت چنین پدر و دامان حضرت قاطمه بزرگ شد که خود تربیت شده ی خدیجه کبری است.
خدیجه « ع » به همت تعلیمات و تاثیرات روحانی و اخلاقی محمد ( ص ) تابوی سرنوشت محتوم به رنج و تعب و تحت تبعیض « زن » را در شبه جزیره ی عربستان شکست و ازباقی ماندن در زمره ی احشام و مایملک مردان سربرتافته، یاور و مددکار همسرش در اشاعه ی آیات ملهم برپیامبر، گشت. حضرت خدیجه در دشوارهای بی شمار که کفار برعلیه محمد( ص) پدید می آوردند، تکیه گاه و پناه همسرش بود. کاری که از عهده ی زن و به خصوص زن عرب دوران برنمی آمد و غیرممکن می نمود. دخترش « فاطمه زهرا» این نقش را به حقیقت دوسویه و درقبال پدر بزرگوار و همسر نازنینش توامان به عهده گرفت و زینب همراه، گواه، شاهد و ناجی آنچه در کربلا گذشت.
این است نتیجه ی تعالیم اسلام و شخصیت زن مسلمان، بانوانی که پرده ی کجاوه ها را کنار زدند و از کنج و اندرون خانه ها بیرون آمدند. بر حق پای فشردند و برعلیه ناحق سخن های آتشین راندند. علیرغم جثه ی ظریف زنانه، چون شیر غریدند و گام های بلند در ره تغییرات عظیم و انقلابات اجتماعی برداشتند. تا لختی دیگر که کافران منافق اسلام پناه، چون ابی سفیان و معاویه و یزید، با همکاری تاثرآور زنان شان از نسل هندجگرخوار و زن ابی لهب، تا زن تروریست رجوی با سوابق معلوم که لقب های شایسته نصیب شان کرد، زن را به ارتجاع پیش از اسلام برگرداندند. جایکاهی ناپسند وشخصیتی دروغین، تقلبی و ناروا از زن مسلمان در ره منافع مردانه ساختند تا در گذر قرن ها، استعمار و امپریالیسم نیز از بهرمنافع خویش برآن مُهرتایید مصلحتی زنند.
شهامت و قداست شخصیت « زینب » و درخشش ستاره اش الهام بخش نام دخترم شد( که رجوی های بخیل دزدیده و از طریق همسر گمراه وگم شده ام در ظلمات رجوی، به خود نسبت می دهند). در دقیق ترین نقطه ی تضاد باید بگویم طی پست ترین مرحله ی زندگی و دوره ی سخیف گرفتاری در فرقه، کمترین شباهت و همراهی بین زنان فرقه رجوی و راهنمایی های حضرت زینب نیافتم، اگرچه همواره منافقانه کوشیده اند دست های نجس خود را به دامان پاک حضرتش بیالایند. نه! تجسم زینب هرگز همخوانی با آن چهره های خشن ومشمئز کننده ی مشرک وبت پرست نداشت. چهره شان همواره دژم وقهرآلود و کریه، حتی در روابط درونی بود. رفتارشان وحشیانه و زبان شان هتاک وبی عفت، فرسنگ ها دور از شخصیت شایسته ی زن! و شکستن عهد و شیوه ی علی (ع)، محکم و استواربر علیه قدرتمندان و خاشع و متواضع با مستضعفین!
پشیزی هم در رابطه با رهبرشان رجوی، به حساب نیامده و از مرتبه ی انسانیت به عروسکی مندرس و بدمنظر در دست او، سقوط کردند. یک روز به زور شوهر داده شدند و دمی دیگر، با چوب و چماق فرمان طلاق رجوی به اجرا درآمد. یکروز برای مسلمان نمایی و فرار از مارک مارکسیست – مسلمان در جامعه ی ایران و درآستانه یی انقلاب باید بچه دار می شد و نوبتی دیگر در عراق در فرزندانش را از آغوشش ربودند و بدامان بیگانگان انداختند تا هزار درد و بلا برسرشان بیاید.
تا پیش از تجربه ی هولناک رجوی ها، معنای شرک ابلهانه و ساده لوحانه می توانست در پرستیدن بت های چوبی و سنگی در قدیم، یا روشنفکرانه تر، مال و منال در عصر حاضر، تفسیر و معنی شود. اما در سبعیت و خشونت دستگاه رجوی دیدیم که بت! بسی خطرناک تر از تندیس سنگی و چوبی و مفرغی، و تصویرهای کور و لال و ناشنواست، بلکه موجود سرکش و دورویی که از فرط خونریزی، مرحله یی بین مرگ و زندگی نمی شناسد. زندگی و عواطف گروگان های گرفتارش و حتی حیات ملت ایران، گویی ارثیه پدری رجوی و بدهکاری به اوست که بایستی در سخت ترین وجوه پرداخته شود. بت پرستان فرقه اگرچه رجوی را در نیات مشرکانه برتر از حسین(ع) برده اند، طی لاطائلات درونی و حتی کنایه های برونی و شعروشعارهای مغرضانه شان، لاف شبهه ها بین زینب پاک و قهرمان و مریم رجوی معلوم الحال و مجهول الهویه هم زده اند، اگرچه نیست مگر تجسم آشکار، حیرت انگیز و عبرت آموز زن ابی لهب! به آتش افروزی در آزار مسلمین و آزادیخواهان!
بانوان نامدار مسلمان، هرگز دست به ترور و تولید وحشت نیازیدند، اگرچه مورد تهدید ترور قرار گرفتند. نبردها ومبارزات ایشان صادقانه، شجاعانه، شفاف و روشن و آشکار بوده است. بگذار بنیان گذار پدیده ی هول انگیز عملیات انتحاری، همان رجوی ها باشند.
در انتهای عبور از دهلیز تاریک رجوی ها، عین تفهیم دقیق شرک و بت پرستی و شکافتن غبار شک و تردید، شرف رویت شاگردان زینب، ستارگان درخشان زمینی را یافتم که شانه به شانه یکدیگر، قیامتی از نور برافروخته اند. رازهای به حیله پوشیده در صحاری مرموز ظلمانی ترین شب ها و روزهای سراسر از عصیان معاصی در کمین ملت و میهن را، به روشنایی گشوده اند.
نخستین از این شهبانوان، مادرگرامی رضوان ( رابعه ی شاهرخی ) هستند که ایشان را در همان قلعه ی بدنام موسوم به « اشرف » می شناختم و بدنبال وقفه یی چندساله دیگربار در کشور سوئد رویت کردم که چون ستاره ی فروزان ماه، ابرهای ریای رجوی ها را می درد، بی پروا سینه ی پردرد از قتل پسرش « داود احمدی » را فریاد می زند. اگرچه این درد نخستین از دست دادن فرزند، برای این مادر جگرسوخته نیست که پیش تر دو پسر جوانش شهید و اعدام گشته اند. پسرارشد مادر در وقایع انقلاب ضد سلطنتی و پسردیگرش در زمره ی اعدامی های مجاهدین است. اما درد از دست دادن « داود » حکایت دیگری در سرنوشت مادرش نوشت که در اعداد مجاهدین، بدست رجوی ها و در همان قلعه ی رسوا، شکار خانگی شد و به قتل رسید. این بود پاداشی که رجوی به این بانوی قهرمان پرداخت. شهبانویی که در سنین بالای 50، دست به ماموریت های بالاتر ازخطر زد. به هیئت « پیک » درلغت نامه نفرینی فرقه، برای پیغام رسانی به هواداران دور و نزدیک که دوره ی زندانی کشیده و آزاد شده بودند، جهت فریب و کشانیدن آنان به تله ی اشرف، از دامان کوه ها و لبه ی دره ها ی مناطق جنگی ترددها ی متعدد به خاک ایران داشت وحال از خدا در ره این گناه ناآگاهانه، طلب مغفرت می کند.
رجوی طاغی می خواست قتل فرزند مادر را مختوم و سربسته نگهدارد. اما فریاد های زینب وار مادر، این توطئه را درهم شکست و کینه ی کور رجوی ها را بجان خرید. سلسله یی از آزارها و تهمت های شرم آور تا اجیر کردن یک باند عربی درشهر « یاتابوری » سوئد، به حملات جسمی و شکستن دو دندان این بانوی داغدیده و همچنین ورود تروریستی خرابکارانه به حریم خانه ی ایشان. اما هیج یک از این تهدیدات ناجوانمردانه و تمهدیدات شیطانی و طاقت فرسا، مادر رضوان را به زانو درنیاورده و برنده ی واقعی دراین به قول خود رجوی ها « کارزار» ، « مادر » است که کار رجوی ها را « زار» کشانیده است.
سپس سعادتمند حضور درمراسم بزرگداشت قربانیان درونی مجاهدین، با خواهران تابناک« نوروزی» ، الهام وسهیلا آشنا شدم. دریغا آشنایی غم انگیزی بود و نه در بهترین شرایط دیدار یک تازه آشنا! همانجا بود که رادمرد بی باک و شایسته، همراه و برادرم جواد فیروزمند، شهادت قتل « سعید نوروزی» کوچکترین برادر و به زبان سنتی، « ته طغاری » خانواده، داد. « الهام » و « سهیلا» به دنبال تلاش و تعقیبی طاقت فرسا در ره رهایی برادرشان، (که به مدارک تردید ناپذیر با جاسازی ماهرانه ی پیغام استغاثه – در جوف کارت تبریک با طراحی فریب انگیر و بسیار رجوی پسندانه حول عکسی از مریم قجرعضدانلو، مریم ابریشمچی و یا مریم رجوی و هرچه هست – از خواهرش برای رهایی از چنگ رجوی ها، درخواست کمک کرده بود)، هنوز در بیم امیدی بهمریخته و مبهم بودند که جواد بناچار شکست و گسست. آنچه براین دو خواهر دلشکسته گذشت، باشد با خدا و فرشتگانش و پرونده سیاهی چون سایه برسر« رجوی » وزن هیزم کش او پایاپای « ابی لهب » و زن هیزم کش اش! به روز رستاخیز، تا « بدروند از کِشته ی مرگبار خویشتن»!
« نوروزی » خانواده ی امیدوار و خوشبخت و پرشاخ وبرگی بود که نکبت رجوی آفتی مهیب بر سبزینگی اش گشت. دو پسر ارشد « حمید» و « مجید» در خیل فریب خوردگان و خونین کفنان دیگر، یکی حین عملیات تروریستی به شهادت رسید و دیگری تیربارانگشته و به جهت آمد و رفت خطرناک اعضای فرقه رچوی، همه خانواده بجز کوچکترین پسر، « سعید» ( به علت عدم حضور درخانه) دستگیر و زندانی شدند تا تاوان غلط کاری وبهای فجایع رجوی را بپردازند.
برادر دوم در همان زندان، کوچکترین برادر را به دوری از « مجاهدین » آواز داد و به این سفارش وبا کمک بستگان، و ریال به ریال سرمایه خانوادگی، « سعید» شانزده ساله به کشور « هلند » فرستاده شد. جایی که چون شاخه گُل خوشبوی و آفتاب خورده ی شرقی در غربت شکفت،- یکشبه ره صد ساله رفت – و برمشکلات غریبی و سابقه ی غمگین گذشته تا بدست آوردن یک بورسیه ی معتبر دانشگاهی، فایق آمد.
جهت راحتی خیال و عدم کدورت واحتراز از افسردگی دل نوجوان، خانواده فاجعه اعدام برادر دوم را از او پنهان داشتند، غافل که گرگ های گرسنه ی رجوی برای ربودن این آهوی بیگناه به « هلند » گسیل گشته و به بوی پیراهن خونین برادر و مژده ی شررزای انتقام، در بحرانی ترین سال های زندگی یک نوجوان، آنهم یکه و تنها در غربت، او را به تله ی قلعه ی بدنام اشرف، کشانیدند.
آشکار درساحت حقیقت ومنظر واقعیت، آنجا مرغزار سبز گشت وگذار آهوان نبود مگر سرابی مرگزا. کویرکمترین بارقه های انسانیت. آهوی بدام افتاده خون دل می خورد و دست کمک به سوی خواهرانش با رمز و راز، دراز کرد.دریغا اژدهای هفت سر رجوی به کمک سرانگشتان مزدور و شرف بربادداده درکشورهای غربی از جمله کانادا، جایی که « سهیلا» جوان ترین خواهر « سعید» در جنگ با یک بیماری سخت و جانفرسا بود. مزورانه به بهانه ی پرستاری بربالین او که حتی توانایی جستجوی پیغام مورد اشاره را در کارت تبریک ارسالی یوسف اش( حضرت یوسف به دنبال دسیسه های « زلیخا» بیش از بیست سال به سرداب های مصر زندانی و درشمار از یاد رفته گان درآمد تا به همت خویشتن و در ازای پاداش تعبیر خواب یکی از هم بندان، راه رهایی خویشتن را گشود، و سعید نیز در تلاش رهایی خویشتن بود) نداشت. باری جاسوسان مزدور، خبر از جسارت زندانی به سرفراش رسانیدند تا زنش از حرص و حقد، بیاد هم سنخش اش « هند جگرخوار» غلامان سیه روی و سیاه دل بی همت رابه شکافتن دل آهووشان آزاده، دراین مقطع « سعید نوروزی » و چهارهمره بادپای دیگر، بگمارد.
دقیقا فریب خوردن از جرات و جسارت« سعید» و ارسال « کارت تبریک » کذایی از دالان های سانسور و جستجو به خواهرش در « کانادا»، بسیار سبب سرشکستگی فرقه یی است که خیانت ها و دزدی ها و دو رویی هایش را در لفاف « هوش و ذکاوت رهبری که دریکی از موارد مشخص به گفته ی خودشان، مردمک چشم هایش تند و سریع می چرخد» به اعضایش می خوراند! دریغا بجز قتل سعید، راه دیگری در خصلت گرگ زخمی متصور نبود! وانگاه درّشم منافقانه ی محیرالعقولی به سوء استفاده از نام او در ردیف هواداران خویش برآمد و بی شرمانه تصاویر برادرانش، آن گل های بربادرفته را به نشریات بدنامش کشانید و روح وقلب خانواده را لرزانید.
خوشا این هوس هولناک ونقشه ی شیطانی در خروش شجاعانه ی خواهران سعید، چون تیرهای زهرآلود، چون برق و صاعقه بر زن پوشالی غلامان برمی گردد و آن اندام بدمنظررا به آتش می کشد. آری، خواهران و مادران داغدار را هراسی از خواجگان مذکر و مونث سرگردان چون اشباح و ارواح خبیثه در جهنم قلعه ی سنگباران به زبان واقعیت، نیست. هراس از آنِ آنانی است که تب وحشت شان به جنون رسیده و به هذیان گویی بانویی چنین بلند بالا، آزاده یی چنین بی پروا، تعلیم گرفته ی« زینب کبری»، « الهام بخش » شجاعت و سمبل محبت و عشق خواهرانه، « الهام نوروزی » را، « مزدور » می نامند. گوییا با دشنام هایی چنین تکراری و یکروند و رنگ وروباخته، دامان شهبانوی سرفرار ایرانی، خواهر ارشد « سعید» را به چنگ های آلوده ی خویش، می گیرند و از حرکت حماسی اش بازمی دارند.
خواهران نوروزی هریک به آهنگ وآوازی، درست درجهت عکس فتنه انگیزی وارث « زن ابی لهب » و« هندجگرخوار» که گمان می برد با قتل « برادران»، خاندان نوروزی را، دنبال بریده است، دنباله دارشایسته خانواده شده اند.
وارث « زن ابی لهب » یقین دارد، می بیند و خون دل گناهکارخویشتن در التهاب می خورد و تجاهل می کند که بانویی چنین، سربلند، اگرچه دلشکسته در حسرت ابدی دیدار روی یوسف اش، به حقد نابرادران جنابتکار، پرچمدار زن ایرانی و هر زن آگاه و مسئولیت پذیری است.
پاسخ کوبنده ی « سوسن نوروزی» که چون « سوسن » غزل های شیرازی به « صدزبان» در همرهی تابناک و « سیمین »، خواهردیگرشان، بر حق خونخواهی برادران و تایید شرف و آزادگی خواهرش « الهام»، از عرصه ی ایران زمین برمی آید، برتر از تلاش های من به طرفداری و هواداری این خانواده ی نمونه ایرانی است.
و بر این شمار می رود همت شهبانوان « محمدی» مادر مصمم « سمیه » ی گرفتار! که مشت بر دیوار قلعه سنگباران رجوی ها کوفت وفریادش از آن بیابان تا وسایل ارتباط جمعی عراق در جنگ و خون و تحت اشغالگری هم رسید. بدون تردید روزی نه چندان دور، چشم های گریان این مادر دلتنگ، چون « یعقوب » به دیدار یوسف ربوده گشته، روشن خواهد شد و دل بیقرارش، آرام خواهد گرفت.
« بتول احمدی» خواهر دلسوخته وشجاع « داود احمدی»، مادرجوان وستمدیده یی که رجوی ها از هرطرف براو تاختند. ظلم ها بر برادر و مادر و همچنین بر فرزند بیگناهش رفته است و علیرغم مسئولیت های سنگین خانوادگی به این جهت، برعلیه رجوی ها ایستاده است.
« فاطمه اکبری نسب» که برادرنوجوانش را به نحو اسرارآمیزی در قلعه ی رسوای اشرف، آتش زدند و « همزاد برادر قربانی » و « پدر نگون بخت » خانواده ی غارت شده، هنوز گروگان رجوی هستند. فاطمه برای خونخواهی برادر و نجات « پدر» و برادر دیگر، ازخطر رویارویی شحنه گان عقل و ناموش برباد داده ی رجوی ها، حذر نکرد. راه دراز و خطیر مسافرت از آلمان تا عراق را بجان خرید و فراشان در هجوم گروهی چون گله یی از سگ های ولگرد و هار، اگر از ترس نگهبانان لهستانی نبود، با شهبانوی جوان « فاطمه اکبری نسب»، بی گمان چنان می کردند که با نازنین برادرش کردند. خون پاک مادر خانواده پیش تر در « عملیات انتحاری دسته جمعی» به تعبیربسیارانی، و یا شکار « سنگ مفت و گنجشگ مفت»، و به لاف و گزاف رجوی ها « عملیات فروغ جاویدان »، بیهوده بر زمین ریخت.
« بتول سلطانی» همسروفادار و مادر دلتنگ و فداکار با گریز از فرقه ی آدمکش و تروریست و خائن به میهن، در همان عراق گرفتار در چنگال اشغالگران، به همت رهایی دیگرگرفتاران برخاسته است.
زنده یاد « معصومه یگانه » که تا آخرین نفس حیات، علیرغم بیماری جانکاه، از روشنگری ستم های مخوفی که بر برادرش « حسن یگانه » گذشت، باز نایستاد« بتول ملکی» با تلاش های بی وقفه اش در پارلمان های اروپایی و همچنین یادداشت های عمیق و اررشمند « نسرین ابراهیمی »، آخرین پرنده یی که از لانه ی کرکس ها، پرید و گریخت..
همچنین است « آن سینگلتون » در عروج جهان وطنی، نخست به مجاهدین پیوست و چون طینت پلیدشان دریافت، به سخنگویی پرداخت و برخلاف سنت کینه جویی رجوی ها برعلیه خانواده، به معجزه ی الهی پیمان عقد و ازدواج با همرزم و همرهش، حریف قدر رجوی ها، « مسعود خدابنده » بست ولاجرم تحت کینه مستقیم و همه جانبه ی رهبری رسوا قرار گرفته است.
و« مرجان ملک » که به طرز معجزه آسایی از سرنوشت تیره یی که رجوی برای او و فرزندانش قلم زده بود، رهایی یافته و از آتش سوزانی که « ابی لهب » به « یاری » آن هیزم کش رسوا برافروخت، زنده و به سلامت گذشت.
تقارن روزهای تاریخی اسلام در ماه گذشته همچنین مصادف با بعثت محمدی، تولد نورانی امام حسین علیه السلام و برادرش قمر بنی هاشم، حضرت عباس بود که گویای حکایات بانوان در سطور بالاست. و همچنین تولد حضرت زین العابدین که به علت بیماری، برای بقای امامت از کشتار یزیدی مصون ماندند. آیا حیرتی برکارنامه رجوی باقی است که از قتل « سعید نوروزی » اگرچه به گفته دست اندرکاران فرقه دچار بیماری حاد قلبی بود، نگذشت!
دریغا غالب این ستارگان درمرتبه ی انسانی، ضربه های مهلک از « مرگ پرستان » و « ظلمت جویان » رجوی، دریافت کرده اند. ضربه های جبران ناپذیری که زندگی آنها را به گونه یی عوض کرد، بخشی را کشت و نابود کرد. اما عزم هرکدام بال هایی شد تا فرشتگان شاهد حق و حقیقت باشند!