خبری که دیشب در بعضی از سایت های اینترنتی خواندم غیر منتظره بود. کنترل اردوگاه مجاهدین در عراق به دست نیروهای آن کشور افتاد. صحت و سقم خبر هنوز برایم روشن نیست. البته چند هفته ای میشود که این خبر روی آنتن ها رفته است. اما صحبت از دوماه دیگر بود. این طور قافلگیرانه نمینمود.
چند سالی بود که از این نوع اخبار بسیار میشنیدم. آن را روزنه امیدی برای نجات فرزندانمان از تور روابط فرقه مجاهدین میدانستم. اما پنج سال هم گذشت وهمه وعده و نویدها با دخالت آمریکا نقش بر آب میشد. هربار هم مجاهدین همه چیز را به تمسخر میگرفتند و از حمایت های میلیونی مردم عراق از خودشان دم میزدند. آن هم حمایت پنج میلیون و دویست هزار عراقی. بیشتر مواقع به عنوان پیاز داغ، حمایت هزاران وکیل، شیوخ و روسای قبایل را نیز به آن اضافه میکردند.
یک هفته ای میشود که این خبر را باور کرده بودم. در عملی شدن آن هم شک نداشتم. باورم به این دلیل بود که این بار انگار کک توی تنبان مجاهدین افتاده است. حسابی سرگیجه گرفته اند. به این در و آن در میزنند. به هر دولت و سازمانی دخیل میبندند. التماس و التجاء میکنند تا اثبات کنند که این وظیفه آمریکائی ها است تا از آنها حفاظت کنند. تظاهرات میکنند. تهدید مینمایند. البته که منظورشان تهدید دیگران نیست. بلکه مثل آدمهای بزدل و به بن بست رسیده تهدید به خودکشی و خود سوزی میکنند. البته مثل همیشه این بها را نه از خودشان بلکه از هواداران و اعضای از همه جا بیخبر خواهند پرداخت. از همان اسرای محبوس در اشرف.
اینکه مجاهدین باید جل و پوستشان را جمع کنند و از عراق بیرون بروند بر کسی پوشیده نبوده و نیست. طبیعی است که صدام حسین دیگر سر از خاک بیرون نخواهد آورد تا از آن ها حمایت کند. در عراق هم هر تغیر و تحولی به وجود بیاید آن چیزی نخواهد شد که ماندن مجاهدین در آن کشور را بپذیرد. حکومت نوپای عراق آنقدر مشکلات دارد که چه بخواهد و یا نخواهد مجبور است با همسایگانش در صلح و صفا بگذراند. رهبران این حکومت این آگاهی را دارند که سرنوشت خودشان را به یک فرقه تروریستی گره نزنند.
حالا مجاهدین باید به واقعیتی پی ببرند که میتوانستند سال ها پیش برده باشند. علائم این شکست برای مجاهدین همان زمانی نمودار بود که آنها رفتن به عراق و قرار گرفتن زیر پرچم صدام حسین را پذیرفتند. بودند افراد و گروههائی که در آن نقطه مسیر خودشان را از مجاهدین جدا کردند. و چه بدا به حال مجاهدین که خودسری کردند و به توصیه و نصیحت های آن ها گوش ندادند. از آن بدتر این که حتی قبل و بعد از حمله آمریکا به عراق هم به این نصایح گوش ندادند. فقط سوگولی های خودشان را به فرانسه منتقل کردند و بقیه را در آنجا گذاشتند. به این امید بودند که محدودیت های اعمال شده به اعضاء مانع از هم گسستگی روابط پوچ و غیر انسانیشان شود.
حال سئوال این است که چه شده است که اینقدر شیون میکنید؟ چرا نگران از این هستید که تحت کنترل دوستان خودتان قرار بگیرید. کسی که پنج میلیون و اندی هوادار در یک مملکت دارد که نباید از چیزی و کسی ترس و واهمه داشته باشد. چطور شده که ترجیح میدهید به جای آن هواداران میلیونی تحت حفاظت یک گردان هشتاد نفره از سربازان آمریکائی باشید؟ البته که جوابش برای خودم روشن است. دلیلش این است که افراد موجود در لیست هواداران عراقی شما از احزاب طرفداران شکم یعنی چلو مرغ میباشند. تا وقتی که به شکم آنها برسید برای شما امضاء پرتاب میکنند و وقتی که از شکم پرستی خبری نباشد توی سرتان خواهند زد. آن ها هم از نوع شرکت کنندگان در تظاهرات هفتاد هزار نفریتان در فرانسه میباشند.
یاد آن روزهای دوران انقلاب و قبل از انقلاب به خیر که در میان مردم ایران هوادارانی داشتید. حالا دیگر در ایران کسی نیست که برای شما تره خورد کند. به غیر از بد نامی خاطره ای از خود باقی نگذاشتید. حتی در میان منتقدین و مخالفین حکومت اسلامی هم جا ندارید. بهتر است که مسعود رجوی به جای مخفی شدن به اعماق زمین پناه ببرد. البته اگر هنوز زنده باشد.
حالا چرا خودکشی؟ چرا خودسوزی؟ اگر خودتان خودکشی میکردید دیگران را غمی نبود. اما این شهامت را هم ندارید تا از خودتان پرداخت کنید. مشکل این است که از جیب دیگران میبخشید. انسان هائی را به مسلخ میفرستید که بی گناه هستند. آن ها گول شما را خورده اند. بازیچه افکار پلید شما شده اند. ازبه کشتن دادن هزارن نفر دیگر چه نتیجه ای گرفتید که میخواهید با به کشتن دادن این سه هزار نفراسیر بگیرید؟
رضا اسدی، سایت پرواز، بیست و نهم اوت 2008