وافتادن خیاط در کوزه! یا شترسواری دولا دولا؟!
خواچه گان و مزدوران، هریک بدتر از دیگری، به منزله ی شیاطین رهبری به سوی تاریکی، همگی در« بسیج » های مرسوم، گماشته شده اند تا به زمزمه و وسوسه های مشئوم، جان اسرای فرقه را « هیزم» گیرند و آنها را به آتش شهوات ارباب شان بیافکنند.
به تجارب انزجارآور، البته خودشان خطرنخواهند کرد، اگرهم مصلحت جویانه بخشی از بازی مهیب را بر عهده بگیرند، همچنان که « باباخانی » و « ثانی » اجرا کردند، نجات داده می شوند. اما « ندا » ها و« صدیقه » ها، به جرم آنک هنوز به رده های بی پشتوانه فرقه یی دست نیافته اند، می سوزند و برباد می روند.
در معرکه گیری اخیر سوئیسی شان، شماری ازمزدوران داغ خورده (که هرگز به عراق نرفته اند، مگر برای اجرای چند پرده نمایش روحوضی شورا! شامل ارضای غرایز سرکوفته ی قدرت طلبی و برتری جویی های توخالی، واجب تر از آن، همه وقت به پول حرام رجوی ها، از زیرکارهای معیشتی در رفتن) شعارهای مهیجی برزبان رانده اند! باید گفت بفرمایید، هیزم مفت و جان آدمی مفت! اهل عمل باشید و بکنید، خود کنید! آنجه به دیگران توصیه می کنید. آشکارا تاب وجرات ذره یی درد و رنج ندارید و می دانیم و می دانید که وجدان های سست را هراسی از هول دادن دیگران به گودال مشتعل مرگ، نیست.
جمع کنید هیزم های هول انگیز را، هیزم آتش هوس های زن معلوم الحال و مجهول الهویه یی که اصلا قابل درک نیست چرا هوس دستیابی به قدرت تا خیال خام رئیس جمهوری ایران زمین، به سرگرفته است. زنی که از ناکجا آباد، خیال ملکه یی به سرمالیخولیایی اش زده و در ره این هوس حرام از هیچ جنایتی ابا ندارد و از هیج بی آبرویی شرم. « شازده گدا» به یمن- حرمسرای قاجاریه – و رئیس جمهور بی مسند و بی ملاء، به بخت زوجه ی – رجوی- ولاجرم همراه او، یهودی سرگردان!
همه می دانیم، هرکس که گردی از غبار گذر بر رجوی ها به کفش داشته باشد، خوب می داند! این شغالان و گرگانی که حیله گرانه و درنده خوی زوزه بر جان بره های معصوم سرداده اند، به محتویات آن لانه موحش کمینه نظری ندارند. می دانند شمارش 3000 زهوار دررفته ی گرفتار انزوا، لشگری برعلیه ایران زمین نمی شود و رجوی آن قلعه ی بدنام را تنها جهت پایگاهی برای عملیات تروریستی و ایجاد اغتشاش در عراق ضربه پذیر و تحت اشغال، پنجه می کشد. اگر توانست! که می داند چقدر احتمالش ضعیف است، با چنگ زدن دامان امپریالیستی که دشمنی برعلیه آن، علیرغم انکارهای مصلحتی فعلی، شیرازه ی وجودی فرقه ی رسواست!
ناجی کنونی را پیش تر، « دشمن خلق های جهان » و « سد اصلی دوران » خوانده و به تعبیر خودش می خواست از حادثه ی سفارت آمریکا، آتش جنگ ضد امپریالیستی! برپا سازد. (اگرچه بدرون راهش نمی دادند، اما پشت دیوار آتش معرکه را گرم نگه می داشت) و این را آمریکا، بهتر از همه می داند. و حتی پیش ازآن هم، با همان شیوه های خشن و افراطی فرقه یی، با آب و تاب، درشت عنوان و پررنگ در نشریه ی منافق و تفرقه افکن موسوم به« مجاهد»، بر رژیم تاخت که استمرار سفارت آمریکا در شئونات خیابان « طالقانی » نیست! حال ببین در لابی های آمریکایی و دالان های کنگره و هر ساختمانی که راه بیابند، سرگیجه گرفته و نفس نفس افتاده اند. با همه ی این احوال، انکار قتل مستشاران نظامی آمریکایی؟ راستی که یادآور فارسی شیرین شکر است، « شترسواری دولا دولا» نمی شود!
بدون تردید هنوز هم درون، بین خودشان، درتجمع شررزا، آن شعارهای مضحک را تکرار می کنند، هنگام برنامه های موسوم به صبحگاه و شامگاه، از پستوهاشان در عراق تا دهکده های اروپایی « اور – سور – اوآز» و… آهسته و یواش می خوانند تا به گوش ولی نعمت های جدیدشان، نرسد. وه، کوشش بی ثمر! چه از جهت خواندن برای بردگان و چه پنهان داشتن از چشم ارباب!
باری، وقتی به احتمال قریب نزدیک به یقین!(به تعبیر یک استاد دوران مدرسه) موفق به تصاحب قلعه ی بدنام نشدند، آنگاه کشتار گروگان ها، و یا تحویل دادن آنان به ایران، شق اولین و دومین رجوی است.
تلخ تر از همه آنک رجوی هردو شق را طی جنایات درونی انجام داده است.« سعید نوروزی » ها و « داود احمدی» ها و….. درشرایطی نارواتر از شهید جنگی و رزم در ره هدفی، به شهادت رسیدند. « آلان محمدی » و « یاسراکبری نسب» زنده زنده سوختند، زیرا که دیگر نمی خواستند بازیچه ی هوس های رجوی و ضعیفه اش باشند.عزم و روح جوان شان از بردگی رجوی ها سر باز زد، دریغا آزادی میسرنمی شود، مگر به بهای جبران ناپذیر مرگ!
آنها نیستند، برباد رفتند، اما به رمز مقاومت و پای فشردن برحق آزادی انسانی خویش، اسطوره ها آفریدند و همچنین به همت و هشیاری چون « سعید شهید »، پیرهن های خونین شان به مدارک انکارناپذیر باقی است و شاهدان شجاع حقیقت نیز حضور دارند! عزیزان و عاشقان دلسوخته شان، راه ها، تا به عراق دراشغال و اشتعال، جهت انجام وظیفه ی دشوار، پیموده اند.
حال، پس از همه ی جنایت ها، رجوی ها خود را به ساحت صلیب سرخ رسانیده، معرکه گرفته و تحصن جسته اند. حضورشان در حوالی پاریس، سبب تجدید خاطره ی تلخ « اسمرالدا»، عشق « گوژپشت نتردام »، که خود معشوقه ی دیگری بود و جمعی از اشرار همواره در پی داشت، می شود. البته در شاهکار « ویکتور هوگو »، « اسمرالدا » بی گناه از اتهام قتل مورد بحثی بود، هرچند نه چندان بانوی معتبری. اما زن دیوصفت وقاتلی که امروز چون گرگ بدجنس(در قصه ی گرگ بدجنس و بره ها)، پنجه ی سرخاب و سفیداب مالیده، بر درودیوار « صلیب سرخ» می کشد، لجه های خون بر ناخن های گناهکارش حمل می کند.
باری، یک نفر باید از همان ساختمان صلیب سرخ بیرون بیاید ودستکم در یک مورد ویژه، ادعای مالیخولیایی خطر استرداد سه هزارنفر گروگان رجوی به ایران! پرونده ی آنهایی راکه رجوی به ایران تحویل داد باز و آشکارکند: مگر نبود که اعضای ناراضی را ازطریق صدام حسین به رژیم ایران تحویل دادید، استرداد کردید؟ در طمع آنک به جرم جنایت های رجوی، به دست رژیم به قتل رسیده، درس عبرت خونینی برای گروگان های دیگر شوند تا از وحشت آنچه رفت، حساب کارخود کرده وجرات کلامی به رهایی خویشتن برسر نگیرند.
دریابیم استاد و ادیب و آزاده ی ایرانی « دکترعلی اصغرحاج سید جوادی» را که نیک می گفت، فرقه ی رجوی می گوید ما هرکاری بکنیم درست است، اما دیگران حق عمل به آن ندارند. ویا دکتر مصطفی مصباح زاده را می طلبد که مقاله ی کوبنده یی تحت عنوان « گستاخ»! درشرح رجوی ها، قلم زند.
شکرکه بخشی از انجام این وظیفه را، مجری برنامه تلویزیونی « صدای آمریکا»، آقای- بیژن فرهودی- به عهده گرفتند. در شیوه ی ماهرانه ژورنالیستی، پشت نماینده ی رجوی ها را بخاک برد. طرف مربوطه ی رجوی گرفتار حمله- شوک – عصبی شد و نمایند بخشی از درون موهش منافقین را. هرچند فرصتی برای مرور آنچه برکودکان اعضای مجاهدین رفت، پیش نیامد و بازکردن آنچه برزنان در فرقه گذشت و می گذرد. به شکرشکنی عنصری، شاعر عهد غزنوی: « بجای شکرنعمت ایزد، خطاست لفظ ملال»! قصه ی کودکان هم به وسایل ارتباطات جمعی خواهدرفت، طلاق های بزور شکنجه و جداسازی ابدی زن و مرد هم به وسایل ارتباطات جمعی، راه خواهد یافت و حقیقت بی شخصیتی و مسخ چهره ی زن در فرقه ی رجوی.
ناب ترین میوه یی که می توان از شیوه ی اداره ی گفتگوی آقای فرهودی چید، وجه تمایز بین منتقد و بیش از آن، برعلیه رژیم بودن تا دشمن ایران و ایرانی بودن! است.
آنهایی که تجربه یی در دستگاه رجوی کسب کرده اند، خوب می توانند از آغاز تا انتهای این خوان فراموش نشدنی را مجسم کنند، می توان تصورکرد لب و لوچه ی گرگ گرسنه را، مزدوران رسوای صدام حسین، با دعوت به برنامه ی « صدای آمریکا» گمان می بردند لحظه ی دریافت اجرت گرانی از ولی نعمت جدید، همان که « دشمن اصلی » می خواند، فرا رسیده است. به قول خودشان « نشست » ها گذاشته، بالا و پایین ها کرده، وشاید اجازه ی تماشای برنامه را هم به بردگان خود داده باشند. خوشا درپایان نبود مگر حمله ی عصبی سنگین، مُهری دیگر بر بی آبرویی آشکار! وقتی فرستاده ی رجوی لاف جاسوس بازی هاشان می زد و بابت آن مزد می طلبید. وقتی در نهایت وقاحت خلع ید ارتش و پلیس عراق را می خواست و برادامه ی اشغالگری اصرار می ورزید. ظاهرا از زشتی کلامی چنین، ابلهانه بی خبر بود.
به شیوه ی ناجوانمردانه ی ترس از قدرتمندان و خیره سری برعلیه ضعیف ترها، تا به امروز، هشتم سپتامبر2008 سایت های سخیف شان، خفقان گرفته اند و هنوز خبری از دهن درایی و فحاشی های معهود و خصلتی رجوی ها، برعلیه مجری مجرب « صدای آمریکا» نمی رسد.
همراه و برادرم در پیوستن، گسستن و تبری جستن از رجوی ها(محمد حسن سبحانی)، با همان یک دقیقه فرصت، تجربه ی گران زندان قلعه ی اشرف و « ابوغریب » را تقدیم ملت ایران کرد، تا محک دیگری در شناختن رجوی باشد. یکایک ما گسسته گان، برای همان یک دقیقه سپاس ها داریم.
والبته این جانب درپایان، دو رکعت نماز شکر ادا کردم تا خداوند بیشتر، عطا فرماید.
میترا یوسفی
20.09.2008