۱۳۵۰۴۵۴۹۵۰۵۷ رجوی بدینترتیب از سال اما برخی معتقدند که اگر در فاصله بین سالهای این جمع شامل مسعود رجوی، موسی خیابانی، علی زرکش، مهدی ابریشمچی، محمود احمدی، محمود عطایی، مهدی خداییصفت، …. و محمدرضا سعادتی میشد که روی سعادتی البته باید تاکید ویژه کرد چرا که او نقش بسیار مهمی در شکلگیری جریان فوق داشت. اگرچه حرف اصلی را مسعود و موسی میزدند و افرادی مانند میثمی و محمدمهدی گرگانی را نیز کاملاً بایکوت کرده بودند. از این مقطع به بعد روشهای جدیدی در رهبری سازمان به کار گرفته شد. این روشها براساس روانشناسی فردی این دو نفر – مسعود و موسی – و به قول خودشان مبتنی بر ضربه سال مرکزیتگرایی در سالهای آقای منتظری البته در جواب گفته بود که من اینجا در زندان هستم و ارتباطی با آقای خمینی ندارم. در آن زمان سازمان، تنها خود را واجد صلاحیت رهبری میدانست و به این منظور توجیهات لازم را از قرآن و نهجالبلاغه نیز میآورد و در سلسله مقالاتی با عنوان «مفهوم صلاحیت از دیدگاه علی» به این بحث پرداخته میشد که تنها رجوی صلاحیت لازم در این خصوص را دارد. ۳- الف – زیرکی و هوشیاری ب- توان بالای ژست عاطفی و احساسی ج – ایجاد قداست برای خودش به عنوان تنها عنصر بازمانده مرکزیت سابق د – قدرت مغلطه و سفسطه هـ – قدرت استفاده زیاد از اهرم تشویق و تنبیه و – قدرت سوژهآفرینی و مساله درست کردن برای جمع که نمونه بارز آن ازدواج ایدئولوژیک، ارتقای ایدئولوژیک و طلاق ایدئولوژیک بوده است ز- قدرت تئوریزه کردن بحرانها که شاید این، از مهمترین موارد مورد اشاره باشد. رهبری سازمان و بهویژه شخص رجوی از قدرت ویژهای در تئوریزه کردن مسائل درونی و بحرانهای سازمان برخوردار بود. یکی از توریسینهای سازمان در سالهای
اگر مخروط رهبری را در سازمان بهخصوص بعد از کشته شدن موسی خیابانی در نظر بگیریم و به این نکته توجه داشته باشیم که در این مقطع فاصله رجوی با نفرات بعدی خیلی زیاد است بسیاری از نکات روشن خواهد شد. جامعهشناسان در مورد شاه ایران نیز این مخروط را ترسیم کرده و با تاکید بر اینکه فاصله او با نفرات بعدی بسیار زیاد بوده است، رفتارهای او را تحلیل کردهاند. بهنظر میرسد این مساله، یکی از عوامل جدی در تبدیل سازمان به فرقه بوده است. چرا که وقتی فرد فاصله خود را با نفرات بعدی زیاد میبیند، این حق را بهخود میدهد که دیگران بدون چون و چرا از او حرفشنوی داشته باشند. اما سازمان طی یک پروسه طولانی به فرقه تبدیل میشود.
در دهه چهل سازمان ابتدا اصل «سانترالیسم دموکراتیک» را پذیرفت و سپس اصول «رهبری جمعی» و «انتقاد از خود» را پذیرا شد. سازمان این اصول را از سازمانهای انقلابی آن زمان که عمدتاً مارکسیست بودند گرفته بود.
اما از دهه ۵۰ در همین مقطع وقتی به بسیاری از اعضا گفته میشود که سازمان مارکسیست شده است، آنها بهخاطر وابستگیهای شدید و سازمانزدگیشان و انضباط آهنین و سطح پایین آگاهیشان، مارکسیسم را انتخاب میکنند، چرا که هویت فردی خود را از دست دادهاند. جالب آنجاست که وقتی در زندان مشهد و شیراز نیز عدهای از اعضای باسابقه و قدیمی زندانی مارکسیست میشوند، جناح مذهبی به رهبری مسعود از آنها میخواهد که فعلاً این مساله را آشکار نکنند (همزمانی مارکسیست شدن عدهای درون و بیرون از زندان نیز نکته قابل توجهی است که بررسی آن را در وقتی دیگر باید انجام داد). نویسندگان کتاب «روند جدایی» یعنی آقایان رضا رئیس طوسی، حمید نوحی و حسین رفیعی که موسس انجمنهای اسلامی در اروپا و آمریکا بودهاند در بخشی از کتاب خود که در سال برخورد فرقهای با خانواده و ازدواج: سازمان از نخست با مسأله خانواده درگیر بود. پیش از آغاز «فاز نظامی» در خرداد نقش انقلاب ایدئولوژیک در تثبیت فرقه: بسیاری معتقدند که از ابتدای سال سازمان قبل از عملیات مرصاد (فروغ جاویدان به قول سازمان) عملیات دیگری در مهران با کمک و پشتیبانی عراق انجام داده بود. رجوی خودش در جلسه توجیه این عملیات گفته بود: «ابتدا میخواستیم یک استان را بگیریم بعد گفتیم چرا تهران نه؟ تصمیم گرفتیم به تهران برویم.» امروز با نگاهی به این سخنان جنبه طنز در آنها واضح و آشکار به نظر میرسد. در عرض دو یا سه روز تمام نیروهای سازمان که از سراسر دنیا طی یک فراخوان بسیج شده بودند نابود شدند و در حالی که تمام تجهیزات و وسایل آنها به اصلاح آکبند بود، کنار جاده ریخته شده یا از بین رفته بود، بسیاری از نیروهای آنها حتی طرز کار با آن وسایل را نمیدانستند و با آن ابزارهای جنگی کار نکرده بودند. در جاده اسلامآباد و گردنه معروف آن، جنازهها اعم از دختر و پسر کنار جاده ریخته بود، آنچنان که انسان از دیدن آن صحنهها متاثر میشد. در این طریقت، رجوی بدهکار اصلی بود. صرفا یک فرقه میتوانست چشم بسته، دست به چنین عملیات کوری بزند؛ وگرنه برای هر کسی که با الفبای جنگ آشنا بود معلوم بود که فتح تهران آن هم از روی جاده حماقتی بیش نیست. البته رجوی روی نیروهای نفوذی در شهرهای بین راه خصوصا کرمانشاه و همدان حساب کرده بود که این نیز یک اشتباه بزرگ بود. رجوی این تحلیل را کرده بود که اگر اکنون اقدام نکنیم فردا دیر است. زیرا اگر بین ایران و عراق صلح میشد آنها دیگر نمیتوانستند نیرویی موثر در عراق باقی بمانند. این چنین بود که تصمیم گرفتند آخرین تلاش خود را بکنند و یک بار دیگر کل سازمان را به صحنه بفرستند. رجوی تحلیل کرده بود که پذیرش قطعنامه رزمندگان ایران را به هم ریخته و اکنون باید کار رژیم را یکسره کرد چراکه رژیم دیگر نیروی جنگی ندارد که جبههها را تامین کند. رجوی بر این گمان بود که عراق همزمان با قطعنامه، فاو و جزایر مجنون را پس گرفته و ملت ایران از جنگ خسته شده، همه مخالف جنگ هستند و کسی در آن شرایط به جبهه نمیآید و کسانی که در جبهه هستند نیز به زور آمدهاند و از لحاظ نظامی رژیم تعادل خود را از دست داده است و از نظر سیاسی نیز در انزوای بینالمللی به سر میبرد. او میگفت که در عملیات مهران حضرت علی(ع) به کمک ما آمد و در این عملیات نیز حضرت محمد و امام حسین به کمک میآیند: اول کرمانشاه بعد همدان و سپس تهران. رجوی اینگونه تحلیل کرده بود که وقتی ما به شهرها وارد شدیم مردم که ببینند مجاهدین آمدهاند، در خانهها را باز میکنند و از آنها حمایت میکنند. او میگفت: وقتی مردم ببینند سپاه و کمیته نیست، دیگر نمیترسند و وقتی اسلحه به دست بگیرند دیگر خودشان همهکاره میشوند و شما فقط آنها را راهنمایی باید بکنید. البته او این تحلیل را داشت که اگر سازمان شکست هم بخورد تأثیرش آنقدر زیاد است که باعث برپایی قیام میشود، زیرا رژیم وضعیتی ندارد که تا عید دوام بیاورد. رجوی معتقد بود که آنها وضعیتی مانند رجوی تحلیل میکرد که «ما عاشوراگونه میرویم. اما موقعیت ما با