بنیاد خانواده سحر: با سلام و درود خدمت تمامی ایرانیان خارج و داخل کشور و همچنین خدمت شما خانم سلطانی؛ در گفتگوی نخست بحث شما تا آنجا رسید که گفتید: رهبری سازمان مجاهدین خلق، آقای مسعود رجوی با شما چند بار تماس گرفت. لطفا بفرمائید وی در این تماس ها چه می گفت و به دنبال چه چیز بود.
خانم بتول سلطانی: من نیز خدمت مردم عزیز ایران مجددا سلام عرض می کنم.
در این تماس ها او گپ می زد و شوخی می کرد و می خواست بفهمد من چرا ناراحت هستم و می خواست بداند مشکلم چیست. من آن موقع درد بی درمانم را نمی گفتم. خیلی ناراحت بودم و خیلی از چیزهای سازمان برای من سوال شده بود که احساس می کردم همه زندگی ام را باخته ام. زندگی ام را تلف کرده ام و ما به دنبال هیچ و پوچ هستیم و حتی می دیدم که او به اصولی که خودش دارد هم پایبند نیست. مثلا ما آن موقع ها خیلی داعیه ضد امپریالیستی داشتیم، در حالی که من می دیدم چگونه در قرارگاه اشرف برای آمریکایی ها فرش قرمز می انداختند و چگونه استقبال با شکوه می شد. از آمریکایی ها تحت عنوان مبارزه با تضاد اصلی که آنان می گفتند در این زمان جمهوری اسلامی است و می گفتند؛ حالا اشکال ندارد برای آن تضاد اصلی ما با فرماندهان آمریکایی پشت میز مذاکره قرار بگیریم. یا مثلا من خیلی وقت ها می گفتم چرا جوانان مردم را بدبخت می کنید و به سازمان می کشانید. چکار می خواهیم، بکنیم؟ چه آینده ای تصویر می کنید چرا بعد از بیست سال رژیم را سرنگون نکرده ایم و اصلا برای چی داریم اینکارها را می کنیم. در عین اینکه من به پوچی رسیده بودم اما این عامل این نبود که بتوانم فرار کنم و یا ترکشان کنم. تا اینکه زمانی که کار کامپیوتری داشتم توی شبکه اختصاصی مژگان(پارسائی) وارد شدم. در واقع رفته بودم شبکه شان را برای شان تعمیر و به اصطلاح خدمات کامپیوتری به آنها بدهم. توی یکی از آن اتاق ها به شبکه اختصاصی مژگان وارد شدم و توی آن یک گزارشی را مژگان تنظیم کرده بود و قرار بود به مریم ارسال کند. من آن را خواندم که در آن دیدم که چه مسائلی را درباره من نوشته بودند. من احساس کردم برای یک لحظه همه چیز بر روی سرم آوار شد و از خودم پرسیدم دلیل آن همه تکریم و احترام و بالا گذاشتن و چیست و این گزارش چیست؟
در آن موقع احساس کردم اینها خیلی دو رو هستند و این کلمه منافق خیلی برازنده شان است. مثلا چطور می شود اینها پشت سر افراد این طوری می گویند و توی گزارشات خودش هر چی توانسته بود درباره من که عضو شورای رهبری بودم نوشته بود. از جمله اینکه من مشکل بچه دارم، مشکلات اخلاقی دارم و مشکل چه و چه دارم و… خلاصه این گزارش نوشته شده بود به مریم رجوی و اینکه این وضعیت شورای رهبری است و وضعیت خیلی خطرناکی است و بعد از این بود که من خیلی ناراحت شدم. از باب اینکه خیلی عمر مرا تلف کردند. به دنبال این بودم و تصمیم خودم را گرفتم و خیلی زود هم تصمیم ام را عملی کردم و فردای آن روز وسایلم را جمع کردم و از مقر فرار کردم. کنترل خیلی بالا بود یعنی به انواع مختلف می آمدند و افراد را کنترل می کردند. از جمله مشکلاتی که خود من داشتم اینکه اینها می آمدند می گفتند شما نباید در قرارگاه به صورت تکی تردد کنید. به پائینی ها می گویند که چون در قرارگاه افراد دیگری هم هستند ممکن است شما را بربایند و یا دستگیر کنند. در قرارگاه ممکن است آمریکایی نفوذ داشته باشند، ممکن است رژیم نفوذ داشته باشد. به قول خودشان می گویند نه بعدی ممکن است وجود داشته باشد. که اینها به قول خودشان می گویند اینها مزدور رژیم هستند. من می توانم قسم بخورم که اینها به هیچکس اطمینان ندارند. افراد دائما در حال پائیدن همدیگر هستند. همه در حال پائیدن یکدیگر هستند. من در شورای رهبری بودم و این مسائل را می دانم. یعنی به خاطر اینکه این کارهایشان را بپوشانند و سرپوش روی آن بگذارند می آیند و می گویند ما به خاطر اینکه در قرارگاه امنیت کم شده نمی گذاریم زن ها تکی تردد کنند.
این چه سازمانی است که بین یک عضو زن و مرد خودش این همه تفاوت قائل است. این کنترل خاص و ویژه ای بود که دقیقا برای این اعمال می شد که رجوی قسم خورده بود که زن جداشده نداریم. به خاطر اینکه پای این حرف بماند و آن را سفت کند کنترل روی زن ها بیشتر بود و به خاطر همین هم نمی گذاشتند زن ها تردد تکی در قرارگاه داشته باشند. مثلا من اولین تضادی که باید حل می کردم این بود که تک هستم و چطوری باید مسئله تکی بودنم را حل کنم. یک طرحی ریختم توی شروع تاریکی هوا مثلا یک کوله روی صندلی جیپ ام گذاشتم بعد مثلا یک کلاه روی آن گذاشتم و بعد یک روسری روی آن گذاشتم که مثلا این یک خانم است. به این ترتیب از محل ایست بازرسی خودمان خارج شدم. مثلا گفتم همراه دارم که مشغول چرت زدن است یا خواب است و به این ترتیب از محل خارج شدم و تا یکی دو تا خیابان های اطراف قرارگاه را رفتم و بعد ماشین را همان جا گذاشتم و پیاده به سمت ضلع قرارگاه رفتم و به این ترتیب توانستم از زندانی که این همه سال در آن بودم رها شوم.
آنچه شنیدید در واقع بخش اول زندگی من بود. دو دهه یا حدود بیست سال از عمرم از لحظه ای که جذب این سازمان شدم تا زمانی که با یک طرح پیچیده از سازمان فرار کردم. من در هنگام فرار قصدم رفتن به تیف یا محل قرارگاه آمریکایی ها نبود. من ابزاری با خودم برداشته بودم مثل انبر دست سیم چین و وسائلی که بتوانم با آن سیم خاردار را پاره کنم و بتوانم با خروج از قرارگاه، در جامعه و در میان مردم محلی بیایم و با استفاده از پوشش و استتار محلی بتوانم توی جامعه بیایم و از این طریق به طوری خودم را به جامعه بیرون و جامعه آزاد برسانم. اما من می دانستم که در مسیر قرارگاه اشرف سگ های گرسنه ای وجود دارند که قبلا بچه هایی که می خواستند جدا بشوند با این سگ ها درگیر شده بودند. ولی من تنها کاری که توانستم بکنم یک مقدار نان و مواد غذایی با خودم برداشتم و گفتم اگر با چنین صحنه ای مواجه شدم همین مواد غذایی را به این حیوان ها می دهم و مسئله حل خواهد شد. وقتی که وارد بیابان های قرارگاه شدم و حرکتم به سمت ضلع شرق بود با چند تا از این سگ های گرسنه مواجه شدم که به خاطر همین نان و مواد غذایی که برای شان پرتاب کردم، اینها حتی با من دوست شدند و همراه من راه افتادند و به نوعی من را اسکورت کردند.
ولی موقعی که من رسیدم به سیم خاردارها و داخل کیفم را گشتم متوجه شدم که ابزاری که به دنبال داشتم در تلاش و تکاپویی که با این حیوانات داشتم گم کرده بودم و به خاطر همین ماندم که چکار کنم و چطوری از سیم خاردارها عبور کنم و به خاطر ناچاری طرحم را عوض کردم و تصمیم گرفتم به کمپ تحت کنترل نیروهای آمریکایی وارد بشوم. آمدم به سمت کمپ ولی هر چقدر می خواستم توجه ماموران برج کمپ را به خودم جلب کنم آن دو سرباز واکمن به گوش شان گذاشته بودند و متوجه من نشدند. تا اینکه بالاخره متوجه من شدند و شروع به شلیک هوایی کردند که من بواسطه اینکه تا حد متوسطی زبان انگلیسی بلد بودم به آنها گفتم من خانمی هستم که فرار کرده ام و قصد دارم به شما پناهنده بشوم و نمی خواهم سازمان متوجه بشود و چیزی در این رابطه بداند و به این ترتیب من وارد کمپ نیروهای آمریکایی شدم.
در کمپ به شکل های مختلف از طرف سازمان به من رجوع می شد. نامه، پیغام و… برای من می فرستادند و حتی موبایل هایی که در کمپ به صورت قاچاق نگهداری می کردند اینها را مجبور می کردند که به سراغ من بیایند و از این طریق به من زنگ می زدند و پیگیری می کردند و می خواستند که در ازای اجرای خواست های من هر چه که باشد از جمله رفتن به خارج و کمک مالی به هر اندازه که بخواهم به قرارگاه اشرف باز گردم. بعد از این آنها تلاش گسترده ای روی بچه هایم شروع کردند که چون می دانستند من دنبال بچه هایم هستند به طور خاص خواسته بودند دخترم را به قرارگاه بکشانند و به این ترتیب با استفاده از اهرم دخترم مرا به قرارگاه برگردانند. حتی در این رابطه از طریق سرپرست دخترم در خارج که وقتی کوچک بود پیش آنها بود با من تماس هایی برقرار شد تا بتوانند از این طریق مرا به خروجی و یا تحت کنترل سازمان در قرارگاه در بیاورند. میخواستند بصورت هدایت شده از طریق کنترل سازمان، اگر خواستم به خارج هم بروم، از کانال آنها به خارج بروم. ولی من مطلقا راه ندادم و موافقت با سازمان نکردم. حتی نگذاشتند دخترم یک تماس با من داشته باشد و دخترم را تحت محاصره خودشان در آوردند و به نوعی گروگان گرفتند که هیچ تماسی با من برقرار نکند و خیلی اراجیف درباره من به او گفته بودند و حتی گفته بودند بیا بر علیه مادرت مصاحبه کن. ولی چون او دنبال درس و زندگی شخصی اش بود در این مسیر با آنها جلو نیامده بود.
بعد از این من برای مدتی توی TIPFداشتیم. نیروهای آمریکایی هیچ کمکی به افراد
TIPFنوشته های مرتبط: