در کنار کانال نشسته بودم و به قایقرانان نگاه میکردم. با ریتم منظمی پارو میزدند و قایق را با شتاب به جلو میراندند. قدرت تحرک وعضلات قوی آنها نشان از یک زندگی موفق و سرشار از لذت را داشت. سرنشینان قایق های موتوری تفریحی نیز در هنگام عبور برایم دست تکان میدادند. آنها در یک دست فنجانی از قهوه و با دستی دیگر قایق را هدایت میکردند. خانواده اشان در روی عرشه در زیر نور آفتاب لم داده بودند. کسانیکه ازجلوی نیمکتی که رویش نشسته بودم در حرکت بودند با آرامشی خاص ولبخندی دوستانه سلامی مینمودند و براه خود ادامه میدادند. تمام اطراف کانال سرسبز و آواز پرندگان بسیار دلنشین بود. اگر قلبم در گروی عشق به وطنم نبود حتما این سرزمینی که در آن زندگی میکنم برایم بهشت موعود محسوب میشد.
گاها هم هواپیمائی را میدیدم که از فرودگاه آمستردام اوج میگرفت. کوچک و کوچتر میشد تا از نظرم پنهان میگردید.احتمالا یکی از این هواپیماها هم به سوی وطن من در پرواز بوده است.
اما من بازهم بی توجه به این همه زیبائی ها غرق در افکارخودم بودم. گویا که از آن هواپیما زودتر به وطنم رسیده بودم.
اگرجنگ بشود چه خواهد شد؟ به هم ولایتی های من چه صدماتی وارد خواهد آمد؟ آنها که این همه امکانات در اختیار ندارند. هنوز در روستای محل تولدم اهالی از امکانات پزشکی بی بهره هستند. نه درمانگاه وجود دارد، نه دکتر و پرستار. شنیدم که دائی به تنگی نفس افتاده بود. باید او را به شهرستان میرساندند. دائی مهربانم در راه فوت کرده بود و این در صورتی بود که اورا با یک رسیدگی ساده میشده از مرگ نجات داد.
فریادش مثل یک شوک من را به خود آورد.
آهای رضا!!
کجائی مرد؟
بازهم با رویاهایت مشغولی؟
کتاب "خانه رویاهایت" را خواندم.
برایم جالب بود.
مرد اینقدر فکر نکن همه چیز درست خواهد شد.
او یک دوست هلندی بود. قایقش را به طرف بندر رتردام هدایت میکرد. از سرعتش کاسته بود تا با من احوالپرسی کند. مدتی هم با هم همکار بودیم. عضو حزب خواهان تغیرات در حاکمیت و قوانین موجود است.
با اینکه او عضوحزب مخالف دولت است وفعالیت سیاسی میکند از زندگی نهایت لذت را میبرد. دیدنش من را به یاد زمانی انداخت که خودم عضو سازمان مخالف حاکمین در مملکتم بودم. نه تنها لذت نمیبردم بلکه زجر میکشیدم. شرمم میشود که به این دوستان هلندیم بگویم که عضو یک فرقه بودم. این ها اکثرا هم اخبار ایران را دنبال میکنند. از زمانی که اعضای مجاهدین در اروپا خودسوزی کردند هلندی ها آنها را به عنوان یک فرقه تروریستی شناخته اند. این کار یک وحشی گری و عقب افتادگی محسوب میشود.
به دوست هلندیم گفتم که مجاهدین در تلاش هستند تا در مملکت شما از لیست تروریستی درآورده شوند. جواب داد وگفت که ترور و خشونت در مرام و مسلک آنها ریشه دوانده است و ما به خوبی به این موضوع واقفیم.
وقتی در تلویزیون میبینم که رهبران احزاب هلندی با چه متانت و منطقی با یکدیگر بحث میکنند و اعضای هر حزب در کنار فعالیتش از آزادی های کامل فردی و اجتماعی برخوردار است افسوس میخورم که چرا ما این طور چیزهارا نمی آموزیم. به یاد رهبر مجاهدین میافتم. رهبری که اکنون او را خوب شناخته ام. در مقام مقایسه مسعود رجوی و اطرافیانش را فاقد هرگونه درک اجتماعی و سیاسی میبینم. اگر یک رهبر کوچکترین درک و فهم داشته باشد هرگز حاضر نخواهد شد که اعضاء حزب و یا سازمانش را به مدت سی سال در یک مکان محدود ایزوله کند و از مردم جدا نگهدارد. نعمت آزادی را از آنها صلب کند. آنهم در درون کشور جنگ زده عراق. از آن بدتر درقلعه ای با دیوارهای بلند و سیمهای خاردار. بدترین زندان در دنیا را آنها شهر اشرف مینامند. اهالی این قلعه اگر جوان بوده اند پیر شده اند و اگر نوجوان بودند جوانی را به بطالت از دست داده اند. من قصد توهین به هیچ انسانی را ندارم اما به یقین میگویم که از این پس درک و فهم یک گاو را برتر از فهم چنین رهبرانی میدانم.
اکنون تمامی مردمی که در ایران و دیگر نقاط مختلف جهان با مقوله مجاهدین مواجه و از چگونگی آن آگاه هستند تلاش میکنند تا به آزادی این اعضاء ازقید و بند فرقه ای کمک کنند. فقط رهبران این جریان هستند که مخالفت مینمایند و تلاش میکنند تا به هر قیمتی که شده آنها را در آن وضعیت و شرایط ناگوار و غیر انسانی نگهدارند. گویا که این کمپ اشرف در عراق شیشه عمر مسعود و مریم رجوی شده است و با باز شدن درب آن این شیشه خواهد شکست و آنها نابود خواهند شد.
باعث تاسف است که این رهبران مجاهدین و حامیانشان نمیفهمند که با این اعمالشان و محبوس کردن اعضاء تیشه به ریشه خودشان زده اند. اگر هم راه نجاتی برای خودآنها باقی مانده باشد بستگی به باز کردن درب اشرف و رها نمودن این اعضاء بیگناه میباشد. امیدوارم که یک شوک هم به این رهبران مجاهدین وارد شود و آنها را از این خواب غفلت بیدار کند.