خاطرات خانم مرضیه قرصی – قسمت شانزدهم

از دستم گرفتند و به ایران فرستادند، وادارم کردند تا از همسرم طلاق بگیرم و به اصطلاح در انقلاب مریم ذوب شوم. بعد از مدتی همسرم را طی عملیات تروریستی در تهران به کشتن دادید. من نیز ده سال برای شما از جان و سرمایه وجودم مایه گذاشتم و حالا که میخواهم به عواطف مادرانه خود پاسخ دهم و برای فرزندم سعید که ده سال بی مادر و بی پدر مانده است، مادری کنم شما ناهید می گویی من توان مبارزاتی ام تحلیل رفته است؟‼ واقعا برای تو و سازمان متاسفم و برای خودم نیز همچنین. ناهید همینطور مات و مبهوت مانده بود. حتی پلک هم نمیزد. انگار آب سردی را بر سرش ریخته بودند. به ناهید گفتم از این به بعد دست به هیچ کاری نمی زنم. از آن لحظه خاص تصمیم قاطع خودم را گرفتم. متوجه بودم مسئولین قرارگاه اشرف و فرماندهانم به نوعی سعی دارند روحیه مرا در هم بشکنند و کما فی السابق به عنصری بی اراده مبدل کنند. با شگردهای آنها در این ده سال به حد کافی آشنا بودم. اما فرزندم سعید انگیزه ی سرشاری را در من بوجود آورده بود. احساس گناه میکردم. در خلوت تنهائی های خویش در این فکر بودم فرزندم سعید چه گناهی کرده بود که به چنین سرنوشت شومی گرفتار آید؟ به طوری که حتی مادر و پدر واقعی خودش را نشناسد. اعتراضاتم شروع شد. دست به مبارزه منفی زدم. با همه ضوابط تشکیلاتی مخالفت می کردم. تحت مسئولین خودم را نیز ول کردم. فرمانده ام ناهید بشدت مرا زیر نظر داشت بیرون از مقر هم که می رفت مرا با خودش می برد. خیلی تلاش می کرد تا من حرف بزنم و آرزوی(اسم مستعارم در اشرف) سابق بشوم. ناهید اغلب اوقات مرا با خودش همراه می کرد. به این دلیل که پیش بچه ها نباشم تا تاثیر منفی روی آنها نگذارم. در یکی از روزها با ناهید در داخل ماشین در حال گشت در قرارگاه بودیم به او گفتم: کنترل محسوس و نامحسوس من از سوی شما فایده ای ندارد، من تصمیم خودم را گرفتم و پسر بیگناهم سعید به تک تک سلولهایم نفوذ کرده است. دیگر محال است کسی بتواند سعید را از من جدا کند. وقتی ناهید حرفم را شنید در کمال ناباوری شروع کرد به التماس کردن و از من ملتمسانه تقاضا می کرد از تصمیم خودم منصرف شوم ناهید به رفتارهای گذشته خودش اشاره نمود و از اینکه بارها مرا وادار کرد تا در نشست ها شرکت کنم عذرخواهی کرد. به ناهید گفتم: تو نمی توانی حس مادرانه مرا درک کنی. من هم اکنون جز در آغوش کشیدن سعید و مادری کردن به او به هیچ چیز دیگری فکر نمی کنم و اصولا هیچ چیزی برای من مهم نیست. به ناهید فهماندم هم اکنون همه چیز تمام شده است و من تحت هر شرایطی از قرارگاه اشرف خارج خواهم شد. ناهید توان درک عواطف مادرانه مرا از دست داده بود چرا که او خود قربانی امیال رهبران بیرحم سازمان بود و چون رباتی می ماند که کوکش کرده اند و از احساسات مادرانه و زنانه چیزی در وجودش پبدا نبود. ناهید اما همچنان مرا تحت نظر داشت. اگر برای کاری مجبور می شد از مقر خارج شود مرا به نسرین مسیح وصل می کرد.

او مرتب گزارش به اصطلاح پاسیو شدن مرا به فرمانده "اف ام" ما می داد. در یکی از روزها فرمانده مرا احضار کرد. او سعی داشت به هر نحوی مرا از تصمیم خودم منصرف کند. اما من هیچ ضعفی در برابر فرمانده اف ام، از خودم بروز ندادم و برخواسته خویش مبنی بر خروج از قرارگاه اشرف تاکید کردم. تا اینکه فرمانده موفق شد برای مدتی مرا فریب دهد تا از خواسته خویش دست بکشم. یک هفته بعد متوجه شدم آنها مرا اغوا کرده اند، دوباره بر تقاضای خروج از قرارگاه اشرف اصرار ورزیدم. در این میان عارضه جسمی برای من پیش آمد. علیرغم توصیه دکتر معالجم اصرار داشتم تا مرا هر چه زودتر عمل کنند. زیرا هیچ اندوخته و سرمایه ای نداشتم و می دانستم اگر با این شرایط نامناسب جسمی از قرارگاه اشرف خارج شوم پولی برای درمان بیماری خودم نخواهم داشت به این خاطر سعی کردم در اشرف عمل جراحی شوم و سپس از آنجا خارج شوم. در نهایت راهی بیمارستان شدم و جراحی شدم. یک ماه بعد حالم کاملا خوب شد. یک هفته قبل از اینکه جراحی شوم کلاس "تئوری اپورتونیسم" شروع شد که مسئول ما در این نشست سیاوش بود. او مسئول نشست برای هر دو مقر خواهران بود و تدریس را او بر عهده داشت. اما در این شرایط هیچ کس حال و حوصله رفتن به کلاس را نداشت. خواهرها مایل نبودند مسئولین سازمان آنها را با این موضوعات سرگرم کنند و به اصطلاح همه "واو " شده بودند.

ادامه دارد…

تنظیم از آرش رضایی

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا