بچه هایی که در بیمارستان مثل من بستری بودند را وادار کردند به هر ترتیبی شده در کلاس تئوری اپورتونیسم شرکت کنند. آنها بعداز خاتمه کلاسها دوباره به بیمارستان بر می گشتند در حالی که همه ناراحت و ناراضی بودند. اما من مقاومت کرده و به کلاس نمی رفتم. آنها دست بردار نبودند و می گفتند بایستی از طریق ویدیو در امداد به نوارهای ضبط شده مربوط به بحث های تئوری اپورتونیسم نگاه کنی تا بعدا از تو امتحان بگیریم.
در اسفند ماه و چند روز قبل از عید نوروز سال 1385 از بیمارستان مرخص شدم. فرماندهانم گفتند باید در امتحان بحث تئوری اپورتونیسم شرکت کنی و توجیه آنها این بود که هر کسی وارد این بحث ها نشود، مجاهد نیست و همه لایه ها کنسل شده است و تاکید داشتند این دستور و پیام مسعود است. ناگزیر امتحان دادم اما قبول نشدم زیرا به هیچوجه علاقه ای به مباحث مطرح شده در کلاس تئوری اپورتونیسم نداشتم. در آن روزها همه دغدغه من خروج از قرارگاه اشرف و بازگشت به ایران بود. دلم برای فرزند بیگناهم سعید خیلی تنگ شده بود. احساس گناه می کردم که چرا ده سال پیش به تور رابطین سازمان افتادیم و به عراق آمدیم تا چنین سرنوشت شومی پیدا کنم و وادارم کنند از پسر نازنینم سعید که هنوز شیر می خورد برای همیشه جدا شوم و دیگر او را نبینم. به خودم می گفتم می بایست در آن روزها با همسرم آرام حرف میزدم و اجازه نمیدادم به راحتی فریب رابطین بیرحم سازمان را بخورد. اما سرزنش های درونم نیز شاید منطقی نبود چون من خود زنی ساده و هفده ساله بودم که هیچ شناختی از سازمان و سیاست نداشتم و فکر می کردم اگر همراه همسرم شوم به نوعی به کشورهای اروپایی راه یافته و سر انجام زندگی راحتی را با هم خواهیم داشت. اما افسوس اینگونه شد و خانواده من این چنین از هم پاشید. فرماندهانم پس از امتحان به من گفتند افرادی که در امتحان بحث اپورتونیسم قبول نشده اند دوباره باید امتحان دهند. به ثریا ظهیری یکی از مسئولین قرارگاه اشرف گفتم: امتحان نخواهم داد هر اتفاقی می خواهد، بیافتد. به او تاکید کردم دیگر حوصله ی ادا و اطوارهای سازمان را ندارم اما ثریا چیزی نگفت و از اتاق او بیرون آمدم. چند روز بعد از اینکه همه امتحان دادند، نشست های" تز نویسی " شروع شد. نشستها را چند لایه ای کردند تحت عناوینی چون ST – MB – U – K آنها مرا به طوبی بزرگمهر وصل کردند با او رابطه خوبی نداشتم بیشتر سعی می کردم با نسرین مشکلاتم را مطرح کنم و حرفهایم را به او می گفتم. نسرین هم اصرار داشت اگر با طوبی میانه ای ندارم مشکلاتم را با او در میان بگذارم و تاکید داشت از طرح مسائل و تناقضاتم با سایر افراد خودداری کنم و با کسی جز او حرف نزنم. در همان روزها به طور کامل پاسیو شدم و منفعل. بشدت از نظر روحی تحت فشار بودم، خودم را در تنگنا حس می کردم محیط قرارگاه اشرف و مناسبات سازمان هیچگونه جذبه ای برایم نداشت. حس می کردم در زندانی به نام اشرف اسیرم. این دقیقا حس من در آن روزها بود. نمی خواستم حتی لحظه ای در اشرف بمانم. ولی مسئولین با روش های متفاوت و گاه متضاد با من رفتار می کردند آنها سعی داشتند به هر شکلی مرا در اشرف ماندگار کنند. از جمع کناره گیری می کردم و به غیر از نسرین میسح با هیچ کس حرف نمی زدم. سازماندهی 4 به شکل
بچه های جدید الورود را نیز در آسایشگاه مجزا جمع کردند و قصد داشتند برای آنها کلاسهای نظامی بگذارند. پس از سازماندهی به نسرین گفتم: تصمیم خودم را گرفتم من به هیچوجه حاضر نیستم در اشرف بمانم. از شما مسئولین سازمان می خواهم مرا هر چه زودتر به ایران بفرستید تا به پیش سعید پسرم بر گردم. به توصیه نسرین نامه ای به زهرا که Fنوشته های مرتبط: