بنام آنکه جان داد و زندگی داد و بنام خدایی که همیشه حقایق را روشن میسازد و ظالم را رسوا مینماید.
عجب روزگاری است!! غروب و در یکی از شهرهای کانادا است و یک دلم میگوید به بیرون بروم و یک دلم میگوید که زمان برای گشتن زیاد است و کمی روشنگری کنم و کمی دردها را بنویسم! مینشینم و فکرم هم حرف دلم را تایید میکند و یک مرتبه به سمت میز شلوغم میروم و میگویم باشد مینویسم تا تجربه ای برای دیگران باشد تا اشتباهات من را دیگران تکرار نکنند.
.
هنوز بابت آن روزها زجر میکشم. در رفتارم آنقدر تاثیر گذاشته است که باعث آزار و اذیت اطرافیانم میشود. من که روزگاری بیشتر از ۵۰.
کیوان از کانادا