بنیاد خانواده سحر مصاحبه ای با آقای منصور نظری عضو جداشده سازمان مجاهدین خلق که هم اکنون در اروپا به سر میبرند در زمانی که ایشان در اربیل در عراق بودند به انجام رسانده است که خلاصه ای از آنرا در زیر ملاحظه می نمائید.
لازم به ذکر است که عکس ها مربوط به زمانی است که آقای نظری در ترکیه اقامت داشتند که توسط ایشان در اختیار بنیاد خانواده سحر قرار گرفته اند.
من منصور نظری فرزند علی متولد 1339 در تهران هستم. در سال 1358 در فعالیتهای سیاسی در تهران با سازمان آشنا شدم و در انجمن میثاق به فعالیت پرداختم و در تظاهرات و جلسات شرکت میکردم. روز 21 خرداد ماه سال 1360 یعنی قبل از تظاهرات 30 خرداد دستگیر شدم و تا سال 1364 در زندان بودم. شش ماه بعد از آزادی، از طریق پاکستان به عراق رفتم و به سازمان وصل شدم و تا سال 1382 در سازمان و در قرارگاه اشرف بودم که بعد از اشغال عراق و یافتن امکان آزادی یعنی شش ماه بعد از جنگ از سازمان جدا شده و به کمپ تحت کنترل آمریکایی ها رفتم.
صدیقه حسینی مسئول اول سازمان برایم نشست گذاشت و سعی کرد تا مرا مجاب کند که بمانم. یوسف (علی اکبر انباز) و مهناز گرامی با من صحبت کردند و تلاش نمودند تا مرا قانع کنند که بمانم و میگفتند که این به نفع خودم است. من اصرار داشتم که در دستگاه سازمان مجاهدین خلق نمیتوانم بمانم و از قبل مسائل و مشکلات زیادی داشتم که بارها مطرح کرده بودم. آنها میگفتند که هر مشکلی باشد حل خواهند کرد و جبران گذشته را خواهند نمود. لحن آنها نسبت به قبل از اشغال عراق به طرز فوق العاده بارزی عوض شده بود. دیگر از توپ و تشر های سابق و تهدیدات به شکل گذشته خبری نبود. مسئولین نفراتی که از قبل مسئله داشتند و آنها را زیر فشار گذاشته و تهدید به فرستادن به زندان ابوغریب کرده بودند را صدا کرده و مورد استمالت و دلجویی قرار میدادند. من سر حرف خودم ماندم و ایستادگی کردم. نهایتا گفتند که اگر نزد آمریکایی ها بروم آنها مرا به خارج نخواهند فرستاد و با آنها صحبت شده است که اجازه ندهند کسی از جداشدگان به خارج از عراق برود. آنها عمدا میخواستند که افراد به داخل ایران برگردند. به من میگفتند که در کمپ آمریکایی ها خواهم پوسید ولی اگر نزد آنها بمانم خودشان مرا به خارج خواهند فرستاد که ترفندی برای نگه داشتن من بود. هنگام رفتن از اشرف هم سعی کردند کسی نفهمد که من دارم میروم.
مدت ها بود که هیچ مسئولیتی قبول نمیکردم و همیشه خواهان خارج شدن از سازمان بودم ولی همیشه با تهدید و سرکوب مواجه میشدم. بالاخره زمان آن فرا رسید و توانستم خودم را نجات بدهم. تا آبان ماه سال 1386 در TIPFدر تمام مدتی که در قرارگاه اشرف اسیر بودم برای تشکیل خانواده و زندگی عادی و خلاص شدن از شر سازمان فکر میکردم و لحظه شماری مینمودم و واقعا خودم را اسیر و زندانی میدیدم. هیچ مسئولیتی قبول نمیکردم و خودم را تا جایی که میتوانستم از تمامی قضایا کنار میکشیدم.
در جریان جنگ دوم آمریکا با عراق و بعد از خلع سلاح سازمان و باز شدن فضا مجددا اعلام جدایی کردم. در 30 ژوئن 2003 یک نامه جدی نوشتم و گفتم که دیگر مطلقا نمیخواهم بمانم. افراد زیادی از جمله مسئول اول سازمان با من صحبت کردند ولی فایده ای نداشت. خیلی ها را توانستند مجددا گول زده و موقتا از خارج شدن منصرف کنند که دیگر هرگز امکان خروج نیافتند.
هم اکنون جمعا 23 سال از عمرم در عراق تلف شده است. اجبارا در سازمانی بودم که هیچ اعتقادی به آن نداشتم ولی راهی به بیرون نمی یافتم.
احمد رضاپور که ناراحتی کمر داشت و از مریضی های مختلفی رنج می برد را آنقدر تحت فشار های روحی و جسمی قرار دادند که در سال 78 در هنگام پست شبانه در قرارگاه جلولا تفنگ برداشت و زیر چانه خودش گذاشت و شلیک کرد و خودش را در جا کشت. مژگان پارسایی که آنزمان فرمانده قرارگاه جلولا بود او را در نشست ها خیلی اذیت میکرد و دائما به او مارک تمارض میزد و دیسک کمر او را که فوق العاده حاد بود ساختگی میدانست و جلوی جمع او را به شدت تحقیر میکرد. گفتند که شلیک ناخواسته بوده است ولی هیچکس باور نکرد. بعد مژگان پارسایی تقصیر را به گردن طاهر سلجوقی فرمانده او انداخت و در نشست ها او را مقصر قلمداد میکرد در حالیکه عامل اصلی خودکشی احمد خودش بود.
من به خوبی میدانم که سازمان بعد از انتشار این مصاحبه مرا بریده و مزدور و خائن و نفوذی خواهد خواند ولی من حقیقت را در هر کجا که باشد خواهم گفت حتی اگر سازمان جانم را هم تهدید کند. خیلی ها بخاطر بیان حقایق تهمت ها خوردند و افترا ها شنیدند ولی این امر باعث نشد که دست از بیان حقیقت بردارند. اتفاقا سازمان هایی مثل فرقه تروریستی رجوی سعی میکنند با تهدید و ارعاب و با زدن مارک های مختلف و براه انداختن جنگ روانی افراد را سرکوب نمایند و وادار به سکوت کنند ولی من معتقدم سکوت در قبال جنایات سازمان خیانت به قربانیان این فرقه است. باید به همگان گفت که افراد را بر خلاف میلشان و بزور در قرارگاه اشرف نگاه داشته و میدارند.
به نظر من TIPFبرای اولین بار موبایل در دست سربازان آمریکایی دیدم و فکر میکردم که یک وسیله سری مخصوص ارتش آمریکاست. در سازمان آموزش ها در حد نیازهای نظامی داده میشوند. میگفتند که اگر فرد چیزی یاد بگیرد برایش سرمایه میشود و بعد میخواهد جدا شود و دنبال زندگی خودش برود. حتی زبان انگلیسی یاد گرفتن ممنوع بود. اگر کسی میخواست چیزی یاد بگیرد با او برخورد میشد. من هرآنچه که یاد گرفته ام طی 4 سالی بود که در
TIPFفاقد حداقل امکانات بود و نهایتا راه بن بستی را نشان میداد ولی من آنرا صد بار به قرارگاه اشرف ترجیح میدادم چون دریچه ای به سوی آزادی بود. به عقیده من تعطیل شدن آن در جهت منافع رهبران سازمان و علیه مصالح قربانیان اصلی سازمان یعنی اعضای خودش بود. سازمان قبل از اینکه فردی را به لحاظ فیزیکی اسیر کند ذهن او را اسیر میکند.
یک سری مسائل را ممنوع کرده بودند. مثلا فکر کردن به خانواده که مترادف با خیانت و همکاری با دشمن تلقی میشد و فرد می بایست در صورت بروز هرگونه خطای ذهن در این زمینه فورا موضوع را گزارش میکرد. یک سری دیوارهای ذهنی در طول زمان برای افراد می ساختند و عبور از آنها مترادف با مزدوری و خیانت بود. در این روند و با مکانیزمهای پیچیده در نشست های روزانه عملیات جاری و غسل ذهن افراد را بطور کامل به بند میکشیدند و فرد را تحت کنترل کامل در می آوردند و او را در چمبره ای از ذهنیات حبس میکردند.
سازمان مجاهدین خلق نمیتواند ادعا کند که مشی مسلحانه را کنار گذاشته است و در حال حاضر امکان انجام عملیات نظامی را ندارد ولی قطعا به دنبال آن هست. اگر سازمان مشی مسلحانه را نفی کند به لحاظ درونی و بیرونی دچار بحران جدی میشود. سازمان در درون خود می گوید که ما در ظاهر حرفی از عملیات نظامی نمی زنیم ولی به آن اعتقاد راسخ داریم. رجوی طی این سالها تماما بر مشی مسلحانه تأکید کرده است. بعد از خلع سلاح آموزش های تئوری نظامی همچنان داده میشد. سازمان در حال حاضر استراتژی خود را بر پایه حمایت نظامی آمریکا استوار کرده است.
شرایط در داخل سازمان طوری است که اجازه فکر کردن به کسی داده نمیشود. مثلا اصلا کسی فکر نمیکرد که چرا با صدام حسین متجاوز به خاک میهن همکاری داشته است. من وقتی جدا شدم تازه با چنین افکاری آشنا شدم و در ذهنم به تدریج شکل گرفت. با خودم میگفتم که جواب همکاری با صدام حسین را بر علیه ملت و مملکتم چه خواهم داد؟ در عملیات فروغ جاویدان در تنگه حسن آباد مجروح شدم و ترکش به دستم خورد که وقتی الان فکر میکنم تعجب میکنم که من آنجا در مقابل مرزبانان ایرانی چه میکردم؟
سازمان مجاهدین خلق و رهبری آن قطعا آینده تیره و تاری دارند. از ارتش آزادیبخش ملی تنها پوسته ای مانده است که هیچ محتوایی ندارد. دیگر چیزی از سازمان بطور عملی و مادی باقی نمانده است. نفراتی که طی سالیان اخیر پیوسته باشند فوق العاده کم هستند و افراد عموما پا به سن گذاشته اند. یک فرقه مانند فرقه حسن صباح در قلعه الموت است که تعداد اندکی به دور از تمدن امروز در حال زندگی هستند.
خصیصه بارز سازمان همانطور که در کمپ گفته میشد دورویی و پررویی است. سازمان چهره دیگری از خود به من نشان داد و مرا جذب کرد و وقتی وارد قرارگاه اشرف شدم اسیر شدم و امکان بازگشت نداشتم. وقتی فهمیدم که سازمان آن چیزی نیست که من تصور میکردم خواستم جدا شوم ولی دیگر نمی گذاشتند. آنقدر فشار عصبی می آوردند که فرد از ابراز جدایی پشیمان شود و حرفش را پس بگیرد.