. وقتی به اتاق زهرا فرمانده F مقر وارد شدم با تندی گفت: چی شده آرزو (اسم مستعارم در اشرف) گفتم: هیچی، می خواهم از اینجا بروم. گفت: کجا؟ گفتم: پیش فرزندم سعید. همینکه اسم سعید را بردم از جاش بلند شد در حالی که خیلی برافروخته شده بود سرم داد کشید و گفت: تو شرم نمی کنی در این شرایط بغرنج به فکر فرزندت هستی؟ واقعا تو پادوی رژیم شدی!!
روزهای انتظار و اندوهبار به سختی می گذشت مسئولین سازمان همچنان به تقاضای من در رابطه با خروج از قرارگاه اشرف بی توجهی می کردند. کلافه شده بودم به نسرین مسیح گفتم: زهرا کی به تقاضای خروجم از اشرف پاسخ می دهد؟ نسرین گفت: عجله نکن در همین روزها صدایت می کند. از پاسخی که نسرین داد خیلی عصبانی شدم به او توپیدم و گفتم نزدیک به سه سال است مرا بازی داده اید و مثل برده ها با من رفتار می کنید مگر شما کی هستید که با من و امثال من اینجوری رفتار می کنید؟ شما کدام سازمان یا گروهی را سراغ دارید که با زور و اجبار افراد را وادار به مبارزه کند؟ نسرین چیزی نگفت، سرش را پایین انداخت و از آسایشگاه مقر خارج شد. شب همان روز زهرا نوری مرا به اتاقش احضار کرد. زهرا نوری زنی پنجاه ساله بود. شخصیت او نسبت به بقیه زنهای فرمانده اشرف خیلی فرق داشت. در برخورد ها و رفتارهاش در قیاس با کادرها و زنهای مقر اشرف تمایزات اساسی به چشم می خورد. زهرا مانند سایر فرماندهان با افراد تحت مسئولیت خویش گرم نمی گرفت و صمیمی نبود. افراد تحت مسئولش چندان تمایلی به گفتگو و ایجاد رابطه با او نداشتند. زنی بد خلق و عبوس بود. واکنش های تند غیر منتظره با خواهرهای مقر داشت. گوئی تعادل روانی و ذهنی مناسبی نداشت. وقتی به اتاق زهرا فرمانده Fمقر وارد شدم با تندی گفت: چی شده آرزو (اسم مستعارم در اشرف) گفتم: هیچی، می خواهم از اینجا بروم. گفت: کجا؟ گفتم: پیش فرزندم سعید. همینکه اسم سعید را بردم از جاش بلند شد در حالی که خیلی برافروخته شده بود سرم داد کشید و گفت: تو شرم نمی کنی در این شرایط بغرنج به فکر فرزندت هستی؟ واقعا تو پادوی رژیم شدی!! تو با عناصر رژیم چه فرقی داری؟ بعد گفت چرا تحت مسئولت را ول کردی و تحت فرمانت نیست و از اوامر تو اطاعت نمی کند؟!! گفتم آنها از این به بعد تحت مسولیت من نیستند. چون قصد ندارم اینجا بمانم و این مسائل به من ربطی ندارد. زهرا کمی به من خیره شد و گفت: مهم نیست. برو بیرون. از دفـترش بیرون آمدم و از اینکه در برابر او مقاومت کردم حس خوبی به من دست داد. به خودم گفتم شاید این ماجرا باعث شود اجازه خروج از اشرف را به من بدهند.
دو روز گذشت به نسرین گفتم چی شد؟ جواب نیامد؟ او گفت خواهر زهرا صدات خواهد کرد. بعد از پی گیری مستمر بالاخره زهرا نوری به اتاق کارش صدایم کرد و گفت: تو باید بروی پیش خواهر بتول رجایی که به تو بگوید چکار کنی. گفتم: تکلیف من مشخص نشد؟ به تقاضای خروجم از اشرف پاسخ نمی دهید؟ آیا باز مرا علیرغم میل باطنی خودم اینجا نگه می دارید؟ زهرا گفت: نمی دانم و بناگاه رفتار عجیبی کرد او از حرص و ناراحتی که داشت بی مقدمه و با صدای بلند ترانــــه خواند و همینطور در اتاق در برابر چشمان حیرت زده من راه می رفت و ترانه میخواند. زهرا از این تیپ آدمها نبود که رفتارهای نسنجیده و بی ربط داشته باشد. اولین بار بود که از زهرا اینطور رفتارهای غیر منطقی و نامتعادل سر میزد!! بعد با ناراحتی و عصبانیت به من گفت: برو بیرون. از اتاقش بیرون آمدم، انگار پرواز می کردم آنقدر خوشحال بودم که حدّ ندارد. رفتار عجیب زهرا نوری به من فهماند بالاخره مسئولین سازمان تسلیم شدند و به زودی از اشرف خارج خواهم شد.