یک صبح پاییزی، ابرهای تیره و سنگین، خیابانهای خیس از بارش مقطع باران و ساختمانهای ویلایی حومه پاریس، هجوم افکار، استرس غربت و تنهایی همه و همه از یاد رفتی است وقتی که حضور فشرده پلیس را مشاهده میکنی.
باورش برایم سخت بود، گویا حس می کردم که نزدیک قرارگاه خالص یا نزدیک مقر فرقه در بغداد هستم. ترکیب دو نفری، تکی، پیاده، سواره، و چهرها یی که بعضا آشنا هستند برایم خنده دار بود. نزدیک مقری بودم که نطفه فرقه در آنجا شکل گرفته بود و سنگینی شرایط جوی و اقلیمی را برایم چند برابر میکرد اما من هنوز در رویای سالها پیش غرق بودم و تمایل نداشتم به خیابانهای اوورسورواز نگاه کنم.
شبهای سنگین بمباران، صدای دائمی انفجار، سرمای شبهای بیابانی و مرزی، زمین گیرشدن در کف آبراههای نمور، و چشم های درشتی که در تاریکی همدیگر را می پائیدند، شاید از ترس، شاید بی اعتمادی، شاید هم از ناباوری. من که حتی نقطه نشستم، لباس برتنم، شماره سلاح، و فاصله ام از تانکم را خوب به یاد دارم، حالت گیجی خودم و دیگران بیشتر از هر چیز دیگری دائم در جلوی چشمانم هست.
در عرض 10 ثانیه خاک قرارگاه شخم زده شد و انفجار و صدای وحشت آور آن ما را در کف سنگرها به مثال تخته ای باریک بر کف زمین میخکوب کرده بود ولی شنیدن این خبر که مریم رجوی به اروپا رفته است برایم سنگین تر از شنیدن صدای بمبهای هواپیمای B52