چه میتوان کرد؟
مغز انسان که مثل حافظه کامپیوتر نیست. لذا نمیشود آن را با یک کلیک خالی کرد و با کلیک دیگر موضوعی را در آن جایگزین نمود. فکر میکردم که با گذشت دوران جوانی خاطرات نیز به فراموشی سپرده میشوند. برعکس با مرور زمان بیش از پیش برایم تازه میگردند. شاید آنها هستند که نمیخواهند فراموشم کنند.
تفنگت را بردار، کلاه خودت را به سر بگذار و بپر پشت فرمان جیپ لندکروز که عجله داریم.
مجاهدین بودند، عراق بود و ضوابط تشکیلاتی. رحیم روابط بود یا اسد یا کس دیگر. چه فرقی میکند؟ همگی یکدیگر را با اسم مستعار میشناختیم. با همان اسم نامیده میشدیم. هنوز هم سال هزار و سیصد و شصت و هفت بود. به هر حال زمان زیادی از هجوم خودسرانه مجاهدین بنام فروغ جاویدان به غرب ایران نگذشته بود.
مجاهدین محل استقرارمان را قرارگاه اشرف مینامیدند. اکنون آن را شهر اشرف میخوانند. عراقی ها آن مکان را معسگر الخاص به ثبت رسانیده اند. بیرون از مجاهدین، زندان عقیدتی و متعلق به یک فرقه ای نامیده میشود که سه هزار و پانصد انسان را به مدت بیست و دو سال مبحوس کرده است.
متاسفانه مهارتم در رانندگی و نگهداری وسائط نقلیه عاملی شده بود تا در انجام ماموریت هائی بکار گرفته شوم که خلاف میلم بود.
حرکت به طرف شمال بود. در مسیر شهر کرکوک و سلیمانیه. جهت را میشناختم و با آرامش خیال میراندم. نمیدانم چند کیلومتر از مقصد دور شده بودیم که به ناگهان گفت تا بسمت راست بپیچم. وارد یک جاده خاکی شدیم. شاید هم اسفالتش فرسوده شده بود. باسرعت طی طریق میکردیم و از مناطق بسیار سرسبز عبور مینمودیم. در هر یکی دو کیلومتر یک شهرک و روستائی را میدیدم که در هم کوبیده شده است. برایم عجیب میآمد. ساختمانهای روستاها با شناخت من از روستا تطبیق نمیکرد. پس این ساختمانهای سیمانی و بتونی چرا و چطور در هم کوبیده شده اند؟
برادر رحیم میشه بپرسم چرا این ساختمانها به این صورت در آمده اند؟ به چه دلیل کسی در این روستا ها ساکن نیست؟
جواب داد و گفت: در این روستاها و صدها شهر و روستای دیگر کردهای هوادار احزاب کردستان عراق زندگی میکردند.
پس چرا این مکانها خالی از سکنه هستند؟
ارتش بعث به دستور صاحبخانه(صدام حسین) به آنها حمله کرده و تمامشان را یا کشته و یا به سمت ایران فراری داده است.
به منطقه بسیار سرسبزی رسیدیم که در وسط کوهستانها محاط شده بود. در آن مکان یک رودخانه با آب زلال در جریان بود. تا چشم کار میکرد سبزه، گل و گیاه دیده میشد. وزش باد به مزارع گندم بسیار زیبا مینمود.
به کنار رودخانه رسیدیم. محو آنهمه نعمات طبیعت شده بودم که شنیدم رحیم میپرسد:
فکر میکنی که بتوانی این جیپ را از این رودخانه عبور بدهی؟ میخواهم آنطرف آب را بر رسی کنم.
چند ساعتی در آنطرف رودخانه و در جهات مختلف پس و پیش رفتیم و در راه برگشت پرسیدم:
به هدفتان رسیدید؟
بله، ارتش آزادیبخش ما در اینجا مستقر خواهد شد. سیدالرئیس صدام این محل را به ما بخشیده. ما در اینجا به تمرین های رزمی و جنگی خواهیم پرداخت. این منطقه نامش نژول است.
با حرفش شک به من وارد کرده بود. ضمن حفظ تعادل این جملات در ذهنم به حرکت در آمدند.
ما در اینجا مستقر خواهیم شد؟
در سرزمینی که خون مبارزان کرد بر زمین آن ریخته شده؟
آنها را بیرون راندند که ما جایشان را پر کنیم؟
آنها را به خاطر ما کشتند؟
ما اسم خودمان را مبارز میگذاریم؟
ای ننگ بر این مبارزه باد.
دو سه سالی گذشت. عراق به کویت حمله کرد و آمریکا هم مثل عجل بالای سر صدام نازل شد. جنگ اول عراق و آمریکا شروع شد.
شیعه های مخالف صدام از فرصت بدست آمده استفاده کردند و از جنوب به طرف بغداد به پیش میرفتند. کردها هم از طرف شمال. مجاهدین حلقه محاصره را تنگ دیدند. فهمیدند که اکراد برای تصرف سرزمینشان به نژول باز خواهند گشت. آنها همان قرارگاه اشرف را امن تر یافتند. فرار را بر قرار ترجیح دادند. کار هم به این سادگی نبود. تمامی وسایل و وسائط رزمی وبزمی باید جمع میشدند. مجال کافی برای این کار نبود. امکانات جمع آوری شده را در یک کاروان بزرگ با پوشش نظامی به طرف اشرف به حرکت در آوردند.
روز بعد مجددا خسته و کوفته فرا خوانده شدم.
او گفت: خطر هنوز آنطوری که ما فکر میکردیم جدی نشده است. ما بصورت یک تیم برای آوردن بقیه وسایل و پاک کردن منطقه نژول به آنجا برمیگردیم. با توجه به وضیعت جنگی ما مجبوریم تا مناطق کردنشین را دور بزنیم. ممکن است این ماموریت بیش از دو سه روز طول بکشد. پس امکانات کافی بردارید و درگیری نظامی را نیز منتفی ندانید.
روز سوم به نژول رسیدیم و روز چهارم آماده بازگشت به اشرف شدیم. فرمانده گفت: مسیری که آمدیم به تسلط اکراد در آمده و ما چاره ای نداریم تا از مسیر همیشگی عبور کنیم. مسیر کوتاه است و باید خطر درگیری را جدی بگیریم.
سر راهمان شهر طوس خورماطو بود که تماما کردنشین بودند. در آخر ستون قرار گرفته بودم. به ناگاه صدای شلیک مسلسل و توپ بگوشم رسید.
از جلودارها خبر درگیری با اهالی شهر رسید.
جریان آنطور بود که تعدادی از بزرگان شهر برای مذاکره با فرماندهان مجاهدین به جلوی ستون آمده بودند. آنها میگفتند که با رژیم صدام طرف حساب هستند. پس اگر مجاهدین مانع نشوند آنها نیز ترجیح میدهند که کدورت های گذشته را به فراموشی بسپارند. در میان مذاکره، به ناگهان تیری از یک نقطه کور شلیک شده و یکی از افراد مجاهدین به نام رضا کرم علی نقش بر زمین گردیده بود. با این اتفاق مجاهدین تمامی شهر را به رگبار مسلسل و توپ بستند و سپس از آنجا خارج شدند.
این شهر چیزی در حدود هفتاد و پنج کیلومتر با اشرف مقر مجاهدین فاصله داشت. در ادامه مسیر دیدم ستون نظامی دیگری از مجاهدین شامل تانک های ت-55، نفربرها و جیپ هائی که تیربار بر روی آنها سواربودند از جهت مقابل به طرف شهرهای کرد نشین منجمله طوس خرماطو میآیند.
ما رفتیم و آن وسایل را رساندیم و برای ادامه ماموریت برگشتیم. مجاهدین تمامی معابر عبور بین منطقه کردستان تا مرکزعراق و شهر بغداد را به اشغال در آورده بودند. آنها جلوی پیشمرگه های کرد را برای پیشروی به طرف بغداد سد نموده بودند. درگیری شدید بود و شنیدم که نه نفر از مجاهدین و بسیاری از اکراد کشته شدند. بعدا مشخص شد که طرح مقابله با اکراد از قبل توسط صدام به مجاهدین واگذار شده و رجوی نیز داوطلبانه آن را پذیرفته است.
وقتی از بالای بام یک مدرسه به یکی از آن صحنه ها نگاه میکردم به خود گفتم ای ننگ بر این نوع مبارزه و سازمانی که من برای رسیدن به هدفم انتخابش نمودم.