به پیش مرضیه غفاری که مرا تحت کنترل داشت، رفتم به او گفتم: می خواهم کمپ امریکا بروم. مرضیه گفت: تو عقل خودت را از دست دادی؟ گفتم: تصمیمم را گرفتم. او گفت: ببین آرزو (اسم مستعارم در اشرف) من هم بچه ام را اینجا آوردم تو هم می توانی فرزندت را به اشرف بیاری. چرا می روی؟ مرضیه سعی کرد با حرفهایش مرا از تصمیمی که گرفتم منصرف سازد. به مرضیه گفتم: من مثل تو نیستم. تحمل اینجا را ندارم به هر طریقی و ترتیبی باید از اشرف بروم.
روزهای سرنوشت ساز جنگ ایران و عراق
تقاضای خروج از قرارگاه اشرف
سرانجام مسئولین سازمان را بعد از سه سال مقاومت و پایداری وادار کردم با تقاضایم موافقت کنند. چند روز بعد از ملاقات با زهرا نوری فرمانده F مقرم، مرا به خروجی بردند. مرضیه غفاری را نیز مسئول کنترل من کردند و به مقرخروجی محل اقامتم آوردند. مرضیه غفاری آزمایشی شورای رهبری بود. دو روز بعد در یکی از اسکانهایی که قرار داشتم بتول رجایی از اعضای شورای رهبری که 45 سال داشت پیش من آمد. بتول رجایی مدتی در مقر ورودی مسئولیت فرماندهی داشت. سپس در ستاد فرماندهی مشغول به کار شد. در این اواخر یعنی هنگامی که به خروجی منتقل شدم او فرمانده مقر خروجی بود. اواخر سال 84 آخرین بار که بتول رجایی را دیدم طلعت از اعضای آزمایشی شورای رهبری نیز تحت مسئولیت او کار می کرد. طلعت 45 ساله بود. او بیشتر مواقع در مقر ورودی مسئولیت هایی را بر عهده داشت و مسئول تحویل گرفتن تازه واردین و انتقال آنان به قرارگاه اشرف بود او اعضای جدید الورود را به شیرین ادبی که مسئول پذیرش بود تحویل می داد. موقعی که در خروجی بودم طلعت مدام به خروجی میامد و به من سر میزد و وضعیت آنجا را زیر نظر داشت. مرضیه غفاری هم تحت مسئولیت طلعت کار می کرد و از او فرمان می برد. طلعت زن زرنگی بود. در عملیات فروغ جاویدان یک پایش را از زانو، از دست داد. پایش مصنوعی است و با اینکه تیر خورده بود. همیشه لنگان لنگان راه می رفت. بتول رجایی وقتی با من رو در رو شد گفت: مرضیه می خواهی از اشرف بروی؟ گفتم: آره. قصد دارم پیش فرزندم سعید بر گردم. بتول گفت: به مادرت زنگ بزن و به او بگو به اشرف بیاید و تو را ببرد والله اگر اینطوری از قرارگاه اشرف خارج شوی تو مثل یک بریده و خائن و… خواهی بود. چون هرکسی به تیف برود از نظر سازمان او خائن است. یعنی ما با او مرز داریم. بتول در مورد بریدن و مزدور شدن حرف ها زد و غیر مستقیم تهدیدم کرد. در آن لحظه ی به خصوص نمی دانستم واقعا چه عکس العملی نشان بدهم شدیدا مرا تحت فشار روانی گذاشته بود به خودم گفتم اگر حرف بتول را همین حالا گوش نکنم، ممکن است وادارم کنند دوباره در اشرف بمانم. به بتول بلوف زدم، گفتم: باشه خواهر بتول، به مادرم زنگ می زنم تا بیاید اشرف و مرا ببرد. بتول لبخندی بر لبانش نشست مرا به جایی بردند که امکان تماس با ایران بود. مرضیه غفاری و طلعت هم در کنارم بودند بتول تاکید کرد به مادرم حرف دیگری نزنم. من نمی دانستم مادر و فرزندم سعید از طریق آرش رضایی مسئول انجمن نجات ارومیه با کلنل نورمن مسئول حقوقی و قضایی ارتش ایالات متحده در کمپ امریکا موسوم به تیف و نیز صلیب سرخ و سایر نهادهای ذیربط حقوق بشری بین المللی، از طریق ایمیل و تلفن مکاتبات و تماس مستمر دارند و بارها از کلنل نورمن طی نامه نگاری های فراوان و ارسال عکس سعید و مادرم و سایر اعضای خانواده درخواست کمک کرده اند تا مرا از قرارگاه اشرف و چنگ سازمان خارج کنند و سازمان این موضوع را از من پنهان کرده بود و نامه های مادر و فرزندم سعید را که مقامات ارتش امریکا به مسئولین سازمان می دادند تا به من بدهند، نمی دادند. بعدها فهمیدم در این رابطه تلاش و کوشش خستگی ناپذیری برای رهایی من از چنگ سازمان، آرش رضایی و مادرم انجام داده اند. بی خبر از همه مسائل و اتفاقاتی که افتاده بود به مادر زنگ زدم. مادرم گوشی را برداشت با او حرف زدم به مادر گفتم: مادر بیا پیش من به اشرف. قرار بود بیایی چی شد و سکوت کردم، حرف دیگری نزدم تا مادرم از طرز حرف زدن من بفهمد کنارم مسئولین سازمان هستند و مکالمه را شنود می کنند. مادر ابتدا از شنیدن صدای من شوکه شد و بشدت گریست سپس گفت: مرضیه کسی پیش تو است؟ مادر شک کرد. باز به نوعی به مادرم فهماندم تحت فشار هستم. اما نمی توانستم خیلی توضیح بدهم چون مکالمه ما را گوش می کردند و امکان نداشتم حرف دیگری بزنم ولی مادرم که خیلی هشیار بود، وضعیت مرا درک کرد. مادر گفت حتما به اشرف میاید. بعد از گفتگو با مادر وقتی به اتاقم در خروجی رفتم و خوب روی این موضوع فکر کردم به خودم گفتم: کاش به مادرم نمی گفتم به اشرف بیاید و به خواسته بتول رجایی تن نمی دادم. چون عراق پر خطر بود و وضعیت نابسامان و بی ثباتی داشت. احساس گناه به من دست داد. به خودم گفتم نبایستی برای رهایی از دست این جانورهای سازمان مادرم را به خطر بیندازم این خودخواهی است. به این خاطر تصمیم گرفتم به تنهایی راهی برای خروج از اشرف پیدا کنم. به پیش مرضیه غفاری که مرا تحت کنترل داشت، رفتم به او گفتم: می خواهم کمپ امریکا بروم. مرضیه گفت: تو عقل خودت را از دست دادی؟ گفتم: تصمیمم را گرفتم. او گفت: ببین آرزو (اسم مستعارم در اشرف) من هم بچه ام را اینجا آوردم تو هم می توانی فرزندت را به اشرف بیاری. چرا می روی؟ مرضیه سعی کرد با حرفهایش مرا از تصمیمی که گرفتم منصرف سازد. به مرضیه گفتم: من مثل تو نیستم. تحمل اینجا را ندارم به هر طریقی و ترتیبی باید از اشرف بروم.