ضمن عرض سلام لطفا خود و خانواده تان را معرفی بفرمائید؟
لطفا چگونگی، علت وانگیزه حضورتان در جمع مجاهدین را بیان بفرمائید؟
من سال 67 سرباز بودم که سازمان عملیات کرد طبق معمول عملیاتهای ضد میهنی و من مجروح شدم و به اسارت درآمدم نام عملیات چهلچراغ بود چون مجروح بودم به بیمارستان شهر بعقوبه منتقل شدم حدودا 15 روز تحت مداوا قرار گرفتم بعد از آن به جمع اسراء به کرکوک برگشتیم که در آنجا تحت فشار های روحی قرار داشتم و جنگ هم چند سال طول کشیده بود و ما فکر کردیم که از آزادی خبری نیست و همچنین تحت شستشوی مغزی شدید قرار داشتیم و قولهایی به ما دادند که هر کس در عملیات شرکت کند آزاد می شود و خلاصه انواع و اقسام فریبها را بر سر ما پیاده کردند.
در کل انگیزه ای نداشتم ولی گرفتار این مسئله شدیم و متاسفانه در جمع آنها بودیم. آنها صحبتهای زیادی می گفتند که هر کس تنش به مجاهدین بخورد اعدام می شود بهر حال آنها سعی داشتند از نقطه ضعف ما که خانواده بود بهترین بهره برداری را داشته باشند مثلاً به بنده گفته بودند که مادرت مرده پدرت و برادرانت را جمهوری اسلامی گرفته تحت شکنجه می باشند. از این طریق ما را تحت کنترل داشتند. و ما را شدیداً ترسانده بودند چون فکر می کردیم اگر به ایران برگردیم همان بلاها به سر ما می آید و در واقع از ایران هم هیچ خبری نداشتیم.در همان زمان بود که کم کم اگر عاطفه هم در وجود مابود از بین می رفت وار آنجائیکه من به علت کم بودن سن و همینطور کمی تجربه درک نمی کردم و در اصل از سیاست چیزی نمی دانستم.
لطفاً علت وانگیزه جدا شدن ونحوه ی آن ودوستانی که باشما همراه بودند بیان کنید؟
اصل داستان همین جاست از وقتیکه در این زندان فکری و ذهنی سازمان قرار گرفتیم دیگر از همه جا و همه کس بی خبر بودیم و در زمانهای مختلف از خدا می خواستیم که یک همشهری و یا هم وطنی که از اوضاع احوالات جدید ایران خبری داشته باشد نزد ما بیاید به هرحال به خواست خداوند متعال در سال 82 بود که دیوارهای دروغ و ریا کاری سازمان در هم فرو ریخت و دستشان برای ما رو شد و خانواده ها از طریق انجمن نجات به دیدن ما امدند و عامل اصلی در واقع دیدار خانواده بود بعد از دیدن پدر و برادرم بسیار خوشحال شدم. اولین سوال از برادر و پدرم در مورد مادر و خانمم بود و دریافتم که تمام گفته هایشان دورغ بوده ابتدائاً شوکی به من ایجاد شد و در واقع جرقه اولیه همان جا بود و از هما ن پس تصمیم به باز گشت گرفتم و دنبال زمان مناسبی برای فرار بودم با دو تن از دوستانم که قبلاً نیز در مورد فرار صحبت داشتیم نقشه و زمان فرار را برنامه ریزی کردیم یکی از دوستانم که برادر و خواهر او هم آمده بودند و ایشان نیز انگیزه داشت. با هم قرار گذاشتیم تا این که روز موعود فرار رسید. عامل اصلی همین خانواده ها بودند که جزئیات و واقعیات ایران را برای ما باز گو کردند ما چیز ی نمی دانستیم آنچه بود تحت تاثیر آنها بودیم و خلق و خوی آنها را یاد گرفته بودیم و فکر میکردیم واقعاٌ ایران همین جوری است که آنها می گویند که به قول مسعود یا روسری داشته باشید یا تو سری بخورید ولی واقعیت آن طوری نبود درست است از زندگی عقب ماندیم ولی دیدیم امیدی هست که ادامه زندگی دهیم که در اواخر سال 82 به ایران امدیم.
الان چه شغلی دارید؟
شغل آزاد دارم ماشینی خریداری کردم و به رانندگی مشغول هستم.
چه پیامی برای دوستان خود که دربند فرقه رجوی هستند دارید؟
من به عنوان یک فرد آزاد شده از زندان ذهنی مسعود و مریم برای دوستانی که هنوز در قلعه اشرف در زندان تفکرات مسعود و مریم هستند می گویم:
دوستان چشم و گوش خود را باز کنند بیرون بیایند انها این برچسب را به ما زدند که در ایران سرکوب است ولی این جوری نیست من الان هیچ مشکلی ندارم آزادانه دارم زندگی می کنم فریب انها را نخورند بیدار بشوند نا امید نباشند فکر نکند که همه چیز گذشته و پیر شده اند نه به زندگی امیدوار باشند من امیدوارم از خواب غفلت بیدار بشوند و واقعیت را ببینند.
در پایان بایستی بگویم که آنها هیچ چیزی برای من نداشتند غیر از دروغ و فریب وتباه شدن 16 سال از عمرم را به پای آنها هدر دادم.