وقتی به عنوان یک زن تنها، سرشار از امید، مرارت سفری سخت و خطر ناک به عراق را به جان خریدم، تنها به لحظه زیبای ملاقات با برادری فکر میکردم که می خواستم او را بعد از 19 سال در یک پادگان نظامی به نام اشرف ببینم.آنچه در گمان و تخیل من بود به من اجازه داد تا فکر کنم، پس از رسیدن به مقصد، با آغوش بازی مواجه می شوم که لبریز از احساسات گرم یک برادر باشد، به عنوان یک خواهر از او هیچ توقعی به جز مهربانی و عاطفه نداشتم، چرا که سالها بود یکدیگر را ندیده بودیم و من مانند تمام انسانهایی بودم که پس از سالها دوری از عزیزی، حرفهای زیادی برای گفتن دارند و مگر نه این است که انسان به همین عواطف و علایق شناخته می شود و جز این مثل چوب خشکی می ماند. ولی افسوس و هزاران افسوس که آنچه اتفاق افتاد برخلاف همه آمال و آرزوهای من بود و پا به کشتارگاهی گذاشته بودم که قربانی جز انسانیت و محبت نداشت. سالها پیش برادرم اسماعیل در جنگ تحمیلی به دست گرگ صفتانی به اسارت درآمد که اسم خود را مجاهد و آرمان خود را مثلا آزادی خلق گذاشته بودند. من، پدر و مادرم در نبود او روزگار بسیارسختی را گذراندیم آنگونه سخت برما گذشت که من حاضر شدم با همه خطرات موجود برای دیدنش به عراق سفر کنم و تلاش کنم او را به زندگی برگردانم. با مشقت زیاد، با وجود این همه نا امنی به عراق سفر کردم، من به خیر و شر سازمان کاری نداشتم فقط برادرم را می خواستم. با کلی سختی و مشکلات به درب پادگان اشرف رسیدم. از نگهبانان درب اشرف خواستم که برادرم را نزد من بیاورند بعد از کلی سنگ اندازی از طرف سران ظلم ستیز اشرف برادرم را جهت ملاقات آوردند. وقتی با برادرم مواجه شدم خیلی سرد و خشک با من که خواهرش بودم احوال پرسی کرد. چنان بی عاطفه برخورد کرد که کاملا مشخص بود می خواهد نشان بدهد توجهی به من ندارد، معلوم نیست در آن زندان چقدر به این ها سخت می گذرد و تحت نظر هستند که این طوری رفتار می کرد. ملاقات ما از ابتدا تا انتها در حضور سران سازمان انجام گرفت. به همین دلیل برادرم جرات ابراز محبت و عاطفه نمی کرد. کل ملاقات من با او بعد از 19 سال در یکی دو ساعت خلاصه شد. برادر من کلا عوض شده بود عاطفه و مهر و محبت را در دل او کشته بودند. من دلم برای برادرم پر می زد ولی او به سردی با من برخورد کرد. حتما قبل ا ز ملاقات به او این گونه رفتار را دیکته کرده بودند. او از ترس سران سازمان جرات نمی کرد با من که خواهرش بودم و سالها او را ندیده بودم با محبت رفتار کند او حتی احوالی از فامیل نگرفت. برادرم قیافه ای رنجور، زرد و لاغر پیدا کرده بود که نشان می داد چقدر سختی در عراق می کشد. به قول شاعر که میگه رنگ رخسار خبر می دهد از سر درون. در آن ملاقات فهمیدم که چطور در پادگان مخوف اشرف عاطفه ها را از انسانها می گیرند.
من نه با دولت کاری دارم و نه با سازمان، من فقط برادرم را می خواستم. آیا این گناه است؟
سئوال من از همه مجامعی که خودشان را مدافع حقوق بشر می نامند این است که مگر برادر من بشر نیست؟ چرا کسی به فریاد او نمی رسد! چرا کسی او را از زندان مخوف اشرف آزاد نمی کند؟ این چه سازمانی است که می ترسد من به تنهایی با برادرم صحبت کنم. برادر من از لحاظ روحی روانی بسیار شکسته و پریشان بود و شدیدا پشیمان بود، ولی جرات نداشت چون افرادی گرگ صفت دور و برش را گرفته بودند. و مرتب شعار می دادند. امید وارم در آینده نزدیک برادرم خودش را از پادگان مخوف اشرف نجات دهد. غیر از پادگان مخوف می توان گفت آنجا یک دیوانه خانه بزرگ است. مریم ونکی خواهر اسماعیل ونکی