فرمالیزم و ظاهرسازی در مجاهدین
روزی که محمود حنیف نژاد مجاهدین را تأسیس کرد سرلوحه اش را فدا و صداقت گذاشت. ولی واقعیت چیز دیگری شد. به نظر من به عنوان یک فردی که نزدیک به 17-18 سال از بهترین روزها و سال ها ی عمرش را در مجاهدین بوده، سرلوحه ی مجاهدین از فدا و صداقت به دروغ و تظاهر تبدیل شد. در یک کلام علت را در این می دانم که: هر سازمانی، هر گروه و هر تشکلی وقتی خط سیاسی اش به بن بست بخورد وقتی مشی سیاسی اشتباه انتخاب شود در بیان ساده کارش پیش نمی رود و چرخ حرکتی اش به سرو صدا و اصطکاک و نهایتاً به توقف کشیده می شود؛ از بعد از سال 67 که دولت ایران آتش بس با عراق را پذیرفت بهترین برگ را در مقابل مجاهدین و در کرنر قرار دادنشان بازی کرد و آنها را در عراق قفل کرد. چون روزی که رجوی از فرانسه خواست به عراق برود گفت که می روم که « برافروزم آتش ها بر کوهستان ها، هم پیمان با دیگر قایقران ها » و یکسری از این شعارها و شعرهای همیشگی خاص خودش. اگر هدف از عراق آمدن جنگ با دولت ایران بود و فلسفه تأسیس ارتش مجاهدین هم در همین بود، حالا که دیگر آتش بس بین عراق و ایران اعلام شده و امکان عملیات نظامی از مرزهای بین المللی نیست بنابراین علت اصرار بر ماندن در عراق برای چیست؟ از فردای آتش بس ماندن در عراق اشتباه بود صرف نظر از اینکه آیا آمدن به عراق درست بود یا نه؟ از دید مجاهدین و منطق آن ها اگر به موضوع بنگریم، وقتی امکان عملیات نیست.!! چرا و به چه امیدی در عراق ماندیم؟ چند سال؟ ولی شخص رجوی که خودش بهتر از هر کس دیگر می دانست که قماری که کرد، نگرفت. به جای این که یک ذره جسارت و مردانگی و جوانمردی که حد اقل ویژگی یک رهبر است را داشته باشد، باید همه نفراتش را جمع می کرد و می گفت: از امروز به بعد استراتژی جنگ آزادیبخش به بن بست خورده، باید برگردیم دوباره اروپا کار سیاسی بکنیم! ولی زدن این حرف به منزله ی امضا مرگ و دفن خودش بود. به چند دلیل:
1ـ می دانست که نفراتش در اروپا در دراز مدت برایش ماندنی نیستند و نمی تواند در محیط اروپا آن ها را مثل عراق کنترل نموده و در اختیار داشته باشد.
2 ـ به دلیل این که از فرانسه اخراج شده بود و در سوئیس هم احتمال استردادش به ایران بود می ترسید از عراق تکان بخورد! ترس از استرداد و فرستاده شدن به ایران.
3 ـ تمام این دم و دستگاهی که به نام ارتش آزاد بخش و قرارگاه ها و…که برای خودش ساخته بود و خودش فرعون وار بر اریکه قدرت تکیه زده بود را از دست می داد.
4 ـ از همه ی این ها مهم تر در صورت برگشت باید به یک سئوال مهم جواب می داد که جناب آقای مسعود رجوی در این سالیان که در عراق بودی و این همه جوانان مردم را به دنبال خودت کشاندی و با هر نیرنگی به عراق بردی و عده زیادی را زیر خاک کردی و…، حاصل و نتیجه آن چه شد؟ جواب آن خون ها چیست؟ این همه نفر را به کشتن دادی که دوباره خودت برگردی به اروپا. و ده ها سئوال دیگر که باید شخص رجوی بدان ها جواب می داد که البته هیچ جوابی نداشت. از این رو ماند و داستان مزخرف و تهوع آور انقلاب و از هم پاشاندن خانواده ها را به پا کرد.
برگردیم به بحث اصلی یعنی چرا سرلوحه ی مجاهدین به دروغ و تظاهر تبدیل گردید. به این جا رسیدیم که وقتی خط سیاسی و فلسفه حضور در عراق به زیر علامت سئوال رفت و مجاهدین هم تصمیم نادرست گرفتند به این نتیجه رسیدند که با لطایف الحیل ماندنشان در عراق را توجیه نمایند که: ما آمدیم در عراق با رژیم خمینی بجنگیم، الان که امکان جنگ رویارو با رژیم نیست، باید با خمینی های موجود در فکر و قلب و ضمیرمان بجنگیم. چون همه ما از جامعه ی خمینی زده آمده ایم. پس باید هر چه آثار خمینی در وجودمان است را از بین ببریم. ماده و نمود بیرونی این آثار چیست؟ ایدئولوژی جنسیت که در درون مان است. و داستان پوشالی طلاق شروع شد.
بارها شاهد بودم که ساعت ها می نشستند و فکر می کردند که در مقابل خواست فلان نفر مبنی بر زدن یک تلفن به خانواده اش یا فلان درخواست یک نفر چه بگویند که هم طرف دیگر چیزی نگوید و هم جواب واقعی را نداده باشند.
خلاصه علی رغم این که 17-18 سال از بهترین روزهای عمرم، روزهایی که اگر در هر جای دیگری به جز مجاهدین می بودم می توانستم خیلی پیشرفت کنم چه از نظر علمی و چه ورزشی. ولی فکر می کنم تجاربی به دست آوردم که هیچ جایی دیگر نمی توانستم به دست بیاورم. تجارب در هر زمینه ای به خصوص در زمینه ی شناخت انسان ها و این که فرد تا چه حد می تواند با سوء استفاده از کلمات و نام خدا و ائمه سر بقیه را کلاه بگذارد و از اعتماد آن ها و اخلاص شان و نیت پاک شان سوء استفاده کند و در جهت اهدافش استفاده کند.
یکی از اصلی ترین مشکلات و مسائلی که در درون سازمان درگیر آن بودیم فضای الافی و وقت را الکی گذراندن بود. از آن جایی که به طور واقعی هر کسی که به عراق و به مجاهدین می پیوست با هر انگیزه و با هر هدفی انتظار داشتن یک برنامه کاری مشخص و هدف دار داشت که پیشرفت را در کارش ببینید. ولی به دلیل این که خود مجاهدین هم به طور واقعی پاسخی برای این نداشتند مجبور به تولید یکسری کارها و برنامه هایی بودند که وقت نیروهای شان را با آن پر کنند و روز را به شب برسانند. مثلاً من خودم بارها و بارها در نشست های کاری و برنامه ریزی بودم که به طور واقعی کاری برای نیروهای شان نداشتند و آن ها را سر کارهای من در آوردی می گذاشتند. برای مثال از فرط بیکاری باغچه سبزی یا مزرعه گوجه و خیار و.. راه می انداختند و کلی نیرو از صبح تا شب به کشاورزی و باغچه داری مشغول می کردند. یا پروژه های ساختمانی طولانی مدت راه می انداختند و کلی نیرو را در آن سر کار می گذاشتند. ولی آیا علت اصلی عراق آمدن کشاورزی و یا ساختمان سازی بود؟ این همان سئوالی است که هیچ گاه مجاهدین جواب قانع کننده ای برا ی آن نداشتند و همیشه از پاسخ جدی به آن طفره می رفتند.
در یک کلام سازمان مجاهدین سازمان دروغ و تظاهر و مسعود رجوی یک جادوگر و یک دجال به معنی واقعی کلمه می باشد. فردی تشنه ی قدرت و جاه طلبی که حاضر بود به خاطر رسیدن به قدرت مطلق دست به هر کاری بزند. کسی که حاضر شد به خاطر این که همه فقط او را دوست داشته باشند صدها خانواده را در مجاهدین از هم بپاشد. این همه بچه های کوچک را طوری آواره کند که هیچ گاه نتوانند در کنار والدین شان باشند. این همه جوانان مملکت را زیر خاک سرد فرستاد. و درآخر هم به هیچ جا نرسید. در تاریخ همه از هیتلر به خاطر این همه جنایت به بشریت که به خاطر فردیت خودش کرده بود به بدی یاد می کنند. ولی هیتلر حداقل یک جو غیرت داشت که در نهایت وقتی موفق نشد خودکشی کرد. ولی رجوی خائن جسارت و جربزه خودکشی هم نداشت و با نامردمی به سوراخ موشی پناه آورد و فرار کرد. سران سازمان هم به دنبال رهبر عقیدتی شان هر کدام به هر سویی در رفتند. الان هم نزدیک به 3500 نفر از بچه های همین خلق قهرمان را بلاتکلیف و در بیابان های عراق رها کرده و در اوج بی مسئولیتی به آن ها می گوید مقاومت کنید و صبر جمیل داشته باشید.