در تیر ماه گذشته آقای مرتضی پورحسن به اتفاق خواهرش از جمله خانواده هایی بودند که از استان گیلان به منظور دیدار با عزیزان در بندشان در اسارتگاه اشرف با تحمل رنج سفرخصوصا تحمل گرمای طاقت فرسا عازم کشور نا امن عراق شدند وخود را به درب خروجی اشرف رساندند تا بتوانند با پیوستن به سایرخانواده ها به یک دیدار و ملاقات ساده نائل شوند.
سابق براین ایام نیز این عضو فعال و مرتبط با انجمن نجات گیلان توانسته بود در راستای رهایی برادرش ازچنگال رجوی فعالیتهایی داشته باشد و به دفعات خود را به هر قیمت به اسارتگاه اشرف برساند.
فرقه رجوی به قطع و یقین می داند که درصورت انجام ملاقات فی ما بین خانواده و اعضای اسیرش و ایجاد رابطه وعاطفه، تشکیلاتش شکاف برداشته و با ریزش عمده نیروهایش مواجه شده و به فروپاشی حتمی قلعه الموت منجر خواهد شد. لذا برغم تحصن هفت ماهه خانواده های چشم انتظار در مقابل درب خروجی اشرف به خواست مشروع خانواده ها تن نداده و درعوض با تهمت و افترا و فحاشی به خانواده های بزرگوار بست نشسته، مرزهای ضدانسانی را در نوردیده و همان عزیزان محصور و درعین حال غافل را برای فحاشی به خانواده هایشان به شوی تلویزیونی کشانده تا به زعم خود پلهای ارتباط عضو اسیر با خانواده و بستگان خودش را خراب کرده و دیگر خروج و بازگشت را برای اسرای اشرف غیرقابل تصور بنماید.
فکرمی کنم جوابیه آقای مرتضی پورحسن به فرقه رجوی در وادار نمودن برادرش به شوی تلویزیونی آنقدر گویا و شفاف و روشنگر باشد که توضیحات افزون تر از جانب ما را طلب نکند.
خوب است با هم پای صحبت آقای مرتضی پورحسن بنشینیم. بنام خداوند بخشنده ومهربان
سلام. سلامی پر از اعتراض، پر از شکوه و شکایت، سلامی به مفهموم فرسنگ ها فاصله و جدایی و دوری و رهایی از بند و اسارت.
برادرم اسماعیل. من شنیدم که گفتی من از خانواده ات نیستم. قبول اما به شرطی که به من ثابت کنی حرفهایی که زدی حرفهای دلت است که بر زبانت جاریست. روزی که تصویر تو را در تلویزیون خانه ام دیدم باور نکردمت. باورنکردنی تر از تصویرت جملاتی بودند که بر زبان تو روان بود.
افسوس. افسوس برای من و برای تو وعمری که از دست دادی و نفهمیدی که به بطالت گذشت.
دلم پراست ازخودم که چرا اینقدر مشتاقم که نظرت را تغییر دهم و بدان که دست بردار نیستم و تو را تنها با آن سازمان جعلی و دروغین که بر پایه یک مشت اراجیف پشت پرده بنا شده ول نخواهم کرد. تنها برای این نفس می کشم که به تو ثابت کنم می توانم و تورا برمی گردانم.
برمی گردانم به جایی که به تو تعلق دارد و تو به آن. زیرا من برادرم را میشانسم و می دانم حرفهایی که بر زبان آوردی و من شنیدم و شاید هم فکرکردی که ناامیدم کردی حرف اسماعیل پورحسن نبود بلکه حرف بالا دستان تو بود که تو را دچار توهم کرده اند تا به خواسته های شیطانی خویش برسند. حرفهایی که به زور در مغزت فرو کردند وبر زبانت جاری ساختند. یادم می آید هفت یا هشت ماه پس ازملاقاتمان درسال 83 تو و سازمانت به ما ازطریق تلفن واینترنت رابطه برقرارکردید. خاطرم هست حتی درخواست کمکهای نقدی کردی. برادرت بودم وسعی کردم کمک کنم. چطورآن موقع خانواده داشتی. خانواده ای که دوستش داشتی و اورا مزدور نمی نامیدی. اما حالا که بعد از فرسنگها مسافتی که طی کردم تا لحظه ای تورا ببینم مجبورشدی درمقابل دوربین بگویی که خانواده ات نیستم وهمه ما مزدورهستیم!!
آری باور ندارم. باور نمی کنم اراجیفی که به تو آموختند. برادرم نترس و حرف دلت را به من بزن، نه حرف یک مشت مزدورخائن. ما را از چه نا امید می کنید، ازحقیقت؟ میدانی حقیقت چیست؟ حقیقت این است که من و انجمن نجات دست ازتلاش برنخواهیم داشت و با تصاویری که می بینیم و جملاتی که می شنویم پا پس نمی کشیم.
من تصمیم خودم را گرفته ام حتی اگر شده هزار بار دیگر از این مسیر طولانی و طاقت فرسا بگذرم تا به پشت درب قرارگاه برسم این کار را می کنم تا نظر تو را تغییر دهم و تو را به آرزوی دیرینه ات که بازگشتن به وطن است برسانم. همه تلاشم را می کنم.
به امید دیدار دوباره…
مرتضی پورحسن