ناصر سید بابایی: آقای کریمدادی لطفا در رابطه با مسئله خانواده ها و جریان سال 70 که تعدادی از افراد کم سن و سال اعضای مجاهدین به اروپا رفتند و اتفاقاتی که در آن موقع در اشرف روی داد توضیح بدهید با توجه به اینکه شما با پدر، مادر و خواهرانتان در اشرف بودید، خوب است تا در باره ی جریاناتی که در اشرف گذشت اشاره ای بکنید و اینکه خودتان چه احساسی داشتید؟ مهران کریم دادی: ماجرا در سال 71 و 72 اتفاق افتاد البته قبل از حمله آمریکا، یعنی جنگ اول امریکا و عراق، در نهایت جنگ شروع شد سازمان همه بچه هایی که به اصطلاح در اشرف درس می خواندند از بچه هایی که به اصطلاح در مهد کودک بودند تا بچه های 12، 13 و 14 ساله را خارج از عراق فرستاد. یعنی آنها روانه ی کشورهای اروپایی و کانادا شدند نحوه ی انتقال به این شکل بود برخی از بچه ها را که در خارج از عراق خانواده و بستگانی داشتند و هوادار سازمان نیز بودند به آنها سپرد تعداد این تیپ بچه ها خیلی کم بود اما اغلب بچه ها را به خانواده های هوادار مجاهدین سپرد تعدادی از آنها را نیز تحویل پرورشگاه داد. البته حالت پرورشگاه داشت و پرورشگاه عمومی یا دولتی نبود به شکل خصوصی اداره می شدند. این بچه ها در چنین شرایطی بزرگ شدند. سازمان با انقلاب به اصطلاح ایدئولوژیک سال 70 که موضوع طلاق های اجباری را پیش کشید و این داستان احمقانه را شروع کرد در واقع می خواست مسئله ی مدرسه ی بچه ها در اشرف، زن و زندگی و این بحث ها را به کلی ریشه کن کند الزاماتش این بود همه ی بچه ها را از پدر و مادرشان جدا کرده و به خارج از عراق منتقل کند به استثنای تعدادی که به اصطلاح سن آنها بالاتر بود در آن موقع من مدرسه نمی رفتم و پانزده سال داشتم سن پانزده سالگی برای کسی که وارد مبارزه می شود سن مناسبی نیست. اما سازمان مجاهدین خیلی از بچه های کم سن و سال را وارد مبارزه کرد و تعداد زیادی از آنان که در اشرف بزرگ شدند و به سن پانزده سالگی رسیدند همانند من وادار شدند تا در ارتش آزادیبخش دوره های نظامی گری را طی کنند ما در ارتش در قسمت های مختلف سازماندهی شدیم بچه هایی که سن کمی داشتند و به خارج منتقل شدند سرنوشت تلخی داشتند بعدها که آنها به اشرف بازگشتند برای ما از شرایط زندگی شان تعریف کردند. فاکت های امید بخشی نبود شرایط زندگی شان بغرنج بود و تلخ. به هر حال همه می دانیم اولین چیزی که کودکان و نوجوانان را زجر می دهد اینکه از محبت مادر و پدر شان محروم بمانند به اصطلاح عوام مادر و پدر بالای سرشان نباشد. شما می دانید حتی اگر یک فرشته بالای سر بچه باشد خلاء عاطفی والدین را هرگز پر نخواهد کرد اگر یک انسان از محبت و تربیت پدر و مادر واقعی برخوردار نباشد آن انسان از عواطف و احساسات انسانی خالی خواهد بود و شخصیت متعادلی نخواهد داشت یعنی کمبودهای جدی در زندگیش احساس خواهد کرد خیلی از بچه هایی که پیش نامادری و ناپدری و به تعبیر سازمان تحت مسئولیت سرپرست بزرگ شدند حتی تعدادی که سنشان بالاتر بود در جاهایی بودند و زندگی کردند که حالت پرورشگاه داشت. آنهایی که درس می خواندند همه آنها بدون استثنا وقتی به اشرف بازگشتند آدمهایی با تعارض های روانی بودند، عقده داشتند، کمبود محبت پدر و مادر در اینها موج می زد. سازمان دم از خلق میزند از ایمان به خدا سخن می گوید، شعارهای دلفریبی می دهد اولین سوالی که پیش میاد اینکه سران سازمان دم از خلق می زنند مگر اینها بچه های خلق نبودند مگر بچه های خود اعضای سازمان نبودند چطور و با چه حسابی با چه ملاکی بچه ها را از آغوش مادر و پدر جدا کردند و به نقاط دور افتاده فرستادند و تحت سرپرستی افرادی قرار دادند که خیلی از این بچه ها به اعتراف خودشان وقتی به اشرف بازگشتند و برای ما تعریف کردند زیر فشار روانی بودند، کتک خوردند، در نهایت سازمان با این بچه ها چکار کرد؟ سازمان طی سالهای 74 و 75 بچه ها را به اشرف بازگرداند با این ترفند که شما دیگر سنتان زیاد شده است مادر و پدرهایتان در راه خدا و خلق مبارزه می کنند و شما در خارج درس میخوانید و این یعنی خیانت به مبارزه مقدس پدر و مادرتان؟!! بعد با نشان دادن فیلم سلاح ها، تانک ها، نفربرها و نظیر چنین تصاویری که جذابیت هایی برای بچه ها دارد سعی کردند با چنین ترفند هایی آنها را مجاب کنند به اشرف بازگردند.
برای بچه ها به اصطلاح قرارگاه خاصی ترتیب داده شد به آنها آموزش نظامی دادند خلاصه کم کم شروع کردند به جذب بقیه بچه ها که در اروپا تحصیل می کردند بعضی از اینها که پدر و مادرشان در عملیات های تروریستی، در درگیری های مرزی یا در جنگهایی مثل فروغ جاویدان کشته شده بودند سرپرستی برای آنها به عنوان پدر ایدئولوژیک یا مادر ایدئولوژیک تعیین شد بعد از مدتی مسئولین سازمان متوجه شدند اوضاع به اصطلاح خیلی بی ریخت شده است. چون یک مادر بعد از سالها تمایل دارد تا فرزندش را ببیند با فرزندش ملاقات کند این ملاقات ها در اشرف برای سازمان دردسر ساز بود زیرا علائقی پدید
می آمد و سازمان به هیچوجه تمایل نداشت مسائل عاطفی بین بچه ها، مادرها و پدرها بوجود بیاید. برای رفع این معضل برای بچه ها نشست هایی تحت عنوان عبور از خانواده گذاشتند پروژه هایی که باید فرد از خانواده عبور کند یعنی از خانواده و دلبستگی های آن متنفر شود. شاید خانم مرضیه قرصی در جریان این نشست ها در مقر خانم ها باشد برای مادران هم حتما در مقر خانم ها نشستهایی گذاشتند تا به آنها تاکید کنند ضروری نیست اینقدر دور و بر بچه هایشان بپلکند. قطعا این داستان دو طرفه است آن موقع من در مرکز 19 بودم و کاملا در جریان چگونگی شست و شوی مغزی بچه ها قرار داشتم. باید تک تک آنها پروژه می نوشتند و سوژه می شدند. شرایط سختی بود تا اینکه از بحث خانواده عبور می کردند تا هیچ علاقه و عاطفه ای بین بچه ها و اعضای خانواده هایشان در اشرف وجود نداشته باشد. در واقع بچه ها را به اصطلاح رنگ می کردند چون سازمان به بهانه پدر و مادر آنها را به اشرف کشانده بود و مانع ادامه تحصیلشان شد. ولی بعدا برنامه ای ترتیب دادند تا از آنها در ارتش استفاده کنند و نشست عبور از خانواده مقدمه تحقق برنامه شوم رهبران سازمان بود. شما ببینید این چه مکانیزم و به قول معروف چه منطقی است سازمانی که ادعای رهایی خلق و دفاع از حقوق بشر دارد و ارتش آزادیبخش را برای این اهداف تاسیس می کند این چنین عواطف و احساسات انسانی و خانوادگی را نابود کند و افراد کم سن و سال را سالها از محبت مادرانه و پدرانه محروم سازد؟ برای من شاید گفتن این واقعیات تلخ ساده و راحت باشد هم اکنون شاید طرح این مسائل تلخ راحت باشد ولی برای یک فرد عادی، یک شهروند اگر در شرایط مجاهدین قرار گیرد برای او حتما خیلی سخت و طاقت فرسا خواهد بود. خیلی تلخ است کسی مادرش را شش ماه یا یک سال نبیند در حالی که در چند متری او زندگی می کند یا اینکه مادرش باید درخواست دیدار فرزندش را به مسئولین سازمانی بدهد که سالها برای آن سازمان از جان خود مایه گذاشته است؟!! واقعا مسعود رجوی کثیفترین آدم روزگار ماست و دیوانه ترین آنها که من تا حال دیده ام. تازه پدر حق درخواست ملاقات با فرزندش را در اشرف نداشت چون که مادر بچه ها را به دستور سازمان طلاق داده بود و از نظر سازمان چنین حقی از او سلب شده است!! پدر اجازه نداشت به فرض برای یک ساعت در سال بچه هایش را ملاقات کند؟ و با اعضای خانواده اش دور هم باشند؟ شما ببینید طی چهارده سالی که من در اشرف بودم شاید سه یا چهار بار اتفاق افتاد که ما اعضای خانواده یعنی من، مادر و دو خواهرم دور هم جمع شویم. منصور تنهایی: پدرتان در جمع شما نبود؟
مهران کریم دادی: پدرم؟ نه، به هیچوجه. پدرم هرگز و هیچ وقت نمی توانست درخواست ملاقات با ما را بدهد. طفلک باید معمولا در نشست های عمومی ما را می دید یا مکان ها و مناسبت های عمومی که همدیگر را اتفاقی می دیدیم. روال این بود خیلی وقت ها اتفاقی من مادرم، خواهرهام یا پدرم را می توانستم در جاهای عمومی ببینم و اگر کسی می خواست پدرش را ببیند و زیاده روی می کرد در این داستان تلخ و دردناک حتما در نشست جمعی سوژه می شد، کاملا تحت فشار قرار می گرفت که ما این همه شهید دادیم و تو در فکر دیدار پدر و مادرت هستی؟ هنوز علائق و وابستگی های ضد انقلابی و ضد توحیدی داری؟!!
ادامه دارد…
مکان گفتگو: دفتر انجمن نجات آذربایجانغربی
تنظیم از آرش رضایی