در طول تاریخ بشر، هیچ کس به اندازه مسعود رجوی علیه خانه و خانواده، اقدام ویرانگرانه و انتقام جویانه نداشته و اعضای خانواده را به جدایی و طلاق نکشانده است. و تعجب آورتر این جاست که او این همه عملیات های پر هزینه و ویرانگرانه را نه در ارتباط با دشمنانش بلکه در جمع اعضای سازمان خودش انجام داده است. سازمان و اعضایی که برای حرکت در مسیر مبارزه و قرار گرفتن در بستری سیاسی و انسانی در قدم اول نیاز به خانه و خانواده داشتند. رهبری سازمان در این رابطه آن چنان اشتهار دارد و عنان گسیخته عمل کرده است که خود برای زن خواستن از میان هزاران دختر و زنان بیوه، دقیقاً با زنی ازدواج کرده که آن زن نیز دارای همسر و فرزند بوده است. مابقی راه را هم به گمانش هر چه علیه خانه و خانواده اقدام نماید، به نفع احوال خودش و مبارزه اش خواهد بود. هر جا هم که کم می آورد، خانه و خانواده را که بستر ابتدایی اعضایش بودند، در تضاد با خدا و دین و انقلاب و مبارزه و آزادی و رهبری و سرانجام عشق به رهبری می شمرد. او اعتقاد داشت که در مسیر مبارزه می بایست از همه چیز و از جمله از خانه و خانواده گذشت. البته خودش مثل همیشه مستثنی بود. منظورش از مبارزه نیز آن طور که امروز همگان می فهمند، همان عقده های فروخورده، زن خواهی، جنون، کینه، فزون طلبی، باجگیری، تبهکاری، سادیسم و مازوخیسم و دهها واژه این چنینی بوده است و لاغیر. امروزه در بسیاری از نقاط کره زمین، مردم از حیث معنوی و اخلاقی سیر نزول و قهقرا را طی می کنند. با این وصف همه جای دنیا عملیات علیه خانه و خانواده را بی وجدانی، بی انصافی، غیر اخلاقی و ناجوانمردانه می دانند. مردم سعی نمی کنند جایی که منافع ندارند، دست به ارتکاب جرم و جنایت آن هم از این دست بزنند. من خودم حداقل دو بار طی سال های اخیر به بغداد رفته و علیه مجاهدین شکایت کردم تا بتوانم خانواده ام را از دست آن ها نجات داده و احیاء نمایم. ولی متاسفانه هر دو بار با خطر مرگ جدی مواجه شده و از کشور عراق فرار کردم. در همین رابطه از نزدیک شاهد بودم که خانواده هایی از اقصی نقاط دنیا به پادگان اشرفته رفته تا ضمن دیدار با خانواده شان، ببینند چه کمکی خواهند توانست به فرزندان شان بکنند. حتی کسانی را از نزدیک دیده و می شناسم که اعتقاد داشتند ای کاش فرزندشان می مرد و زنده در پادگان اشرف باقی نمی ماند، تا آنان به جای یک بار ماتم و عزاداری هر روز و هر شب با دلهره و اضطراب به عزا بنشینند و شاهد ذره ذره مردن فرزندان خود باشند. زنان سالخورده ای را می شناسم که در ازای سفری دور و دراز و به جای زیارت عتبات به پادگان اشرف رفته و چندین هفته را پشت سیم های خاردار آن هم شبانه روز، با بلندگو و طبل و سنج، گمشده شان را صدا زدند تا این صداها به گوش آن ها برسد، ولی بازهم رهبران مجاهدین اتفاقاً با این صداها نیز به مقابله برخواسته و همه را به دشمنان خود نسبت داده اند. شاید حرف حساب را حافظ گفته است، همین داغداران بر دل، داغ بزرگ را بر پیشانی رهبری سازمان زده اند. من بر این گفته و نکته حافظ اعتقاد راسخ دارم که مجموعه همین نفرین و ناله ها بوده، مویه ها و فریادهای پشت پادگان اشرف بوده، همین سوختن دل های سوته و بی گناه بوده که داغ بزرگ را بر پیشانی رهبری سازمان زده و وی را از دور سیاست و قدرت و هستی، خارج کرده است.