اوایل سال 78 سازمان در داخل کشور چند عملیات انجام داد از جمله عملیاتی که روی صیاد شیرازی انجام داد. واکنش این عملیات در داخل سازمان بسیار گسترده بود. از ترس اینکه واکنشی از طرف دولت ایران صورت بگیرد ما حدود دو ماه را در بیابانهای اطراف گذراندیم، زندگی بسیار فجیعی که هرگز فراموش نمی کنم. لازم به ذکر است که هر وقت سازمان در داخل عملیاتی می کرد کلیه سازمان به حالت آماده باش در می آمد. آماده باش از این لحاظ که می ترسیدند دولت ایران نیز در واکنش روی آنها عملیات انجام دهد پس به شیوه های مختلف آماده باش صورت میگرفت مثلا در جریان ترور لاجوردی، حدود دو ماه یا در بیابانهای اطراف زندگی می کردیم یا شبها تا صبح بیدار می ماندیم و صبحها می خوابیدیم و یا دربیابانهای داخل قرارگاه متفرقه می خوابیدیم و در تمامی موارد قبلی و بعدی آن نیز به همین ترتیب بود.
خلاصه ما در بیابانهای اطراف قرارگاه اشرف که به منطقه حمرین معروف است چادر زده بودیم و زندگی میکردیم این وضعیت که بسیار فجیع بود حدود دو ماه طول کشید. یکی از شبها چند اکیپ گشت آماده کردند و گفتند که برای گشت می رویم معلوم بود که وضعیت غیر عادی است سریع همه تیمهای گشت را آماده کردند و با ماشین که در هر ماشین سه نفر بودند برای گشت رفتیم به ما که عضو تیمها بودیم هیچی نگفتند فقط گفتند که برای گشت می رویم ولی سرتیمها را توجیه کردند.
یکی از دوستانم که قبلا با هم دوست بودیم به نام محمد فانی را در حین گشت وقتی توقف کرده بودیم دیدم که او هم در یک تیم گشتی بود. محمد گفت شنیدی چی شده؟ گفتم نه، گفت یک نفر فرار کرده دارند دنبال او می گردند که پیدایش کنند. نام او هم «حبیب پرندک» است.
لازم به توضیح است که حبیب پرندک در ستاد ترابری کار میکرد و یکی از نفراتی بود که خیلی سرحال بود و به قول خودشان اهل «شور و فطور» بود. از جمله اینکه توی هر برنامه جمعی می رفت بالای سن و ترانه میخواند و ترانه معروفی که همیشه میخواند ترانه «ای اشرف شهرهای عالم…» بود. و اصلا کسی فکر نمی کرد که او اهل فرار باشد یعنی با سازمان زاویه داشته باشد.
از این حرفها گذشته تا صبح ما دنبال حبیب پرندک گشتیم ولی او را پیدا نکردیم و صبح اکیپهای دیگری جایگزین ما شدند و ما برای استراحت رفتیم. فردا بعد از ظهر نیز ما برای ادامه گشت آمدیم و از تیم صبح تحویل گرفتیم. تا نزدیکیهای غروب داشتیم می گشتیم که از طریق بیسیم به فرمانده گشت اطلاع دادند که به محلهای استقرار برگردیم و ماموریت تمام است.
این جور مواقع دو حالت بیشتر نداشت یا اینکه فرد فراری مورد نظر را دستگیر کرده بودند و یا اینکه از چنگ آنها در رفته و به خارج از مرز عراق حالا یا ایران و یا کشور دیگری رفته بود. و حالا ما نمی دانستیم که حبیب کدام سرنوشت را پیدا کرده است. بهرحال فرار در سازمان مجاهدین امری بود که هر هفته اتفاق می افتاد و نفرات با شیوه های مختلف خود را از این مخمسه می خواستند رها کنند چون رجوی گفته بود هیچ کس حق بیرون رفتن از سازمان را ندارد.
ما به مقر برگشتیم ولی هیچکس چیزی به ما نگفت چون اصلا از اول هم نگفته بودند که دلیل گشت چیست و ما می بایست از طریق دوستان و همفکریهای خودمان در مناسبات به موضوع می رسیدیم. خلاصه ما فهمیدیم که حبیب را دستگیر کرده اند. پس از اینکه سعی کرده بوده از گشتهای مجاهدین و پستهای حفاظتی عراقیها عبور کند ولی متاسفانه موفق نشده بود میخواسته خودش را بکشد و در گوشه ای با سرکشیدن شیشه اسید باطری میخواسته به زندگی خودش پایان بدهد که دستگیر میشود.
حبیب را به قرارگاه اشرف بردند و به زندان منتقل شد. بعدها ما شنیدیم که محمود قائمشهر بازجوی او بوده و حسابی از او پذیرایی کردند جوری که از خجالت این کارش در بیایند. ما تقریبا شش تا هفت ماه دیگر حبیب را ندیدیم که ظاهرا در زندان بوده است. بعد از شش هفت ماه او را در یک برنامه عمومی دیدم که ساکت و افسرده در گوشه ای و انتهای برنامه نشسته و با هیچ کس حرف نمی زد وسیگار می کشید. دلم برایش سوخت چون سعی اش برای آزادی نافرجام بود.
بعد از دستگیری حبیب، از منطقه حمرین ما را جابجا کردند و به منطقه ای که دشتی بود بردند، حمرین چون کوهستانی است و امکان فرار راحتتر بود ما را به منطقه دشتی و صاف آوردند که کنترل نیروها راحتتـر باشد.