محمود هاشمی
-
خاطرات محمود هاشمی – قسمت ششم
دوباره ما را سازماندهی کردند و همه نفرات سطح من را در FMجدید خراسان جمع کردند فکر میکنم حدود 250 نفر می شدیم. همان شب اول چند نفر فرار می کنند اوضاع قرارگاه بهم ریخته می شود و بلوچها با سر نوشابه به روی فرماندهان…
-
خاطرات محمود هاشمی – قسمت پنجم
شنیده بودم چند نفر از بچه های بلوچ که گفته بودند برمیگردیم، به مرز ایران می برند و می گویند اینجا ایران است می توانید بروید وقتی آنها می روند از پشت تیراندازی می کنند و همه کشته م تنها یک نفر زخمی و توانسته…
-
خاطرات محمود هاشمی – قسمت چهارم
از آن روز در پذیرش جنب وجوش زیادی دیده می شد و همه چیز به قول معروف بشماره سه شده بود. هر ساعت کلاس و آموزش داشتیم. من در کلاس اید ئولوژی معمولا شرکت نمی کردم و می گفتم اعتقاد ندارم و می دانستم با…
-
خاطرات محمود هاشمی – قسمت سوم
یکی از بچه ها بنام بابک که چند ماه از من آمده بود سر تیم من شده بود تا مثلا در انقلاب کمکم کند تا زودتر انقلاب کنم. بغل آشپز خانه نشسته بودیم خواستم نقشه ام را عملی کنم چند فحش به مناسبات و مسئولین…
-
خاطرات محمود هاشمی – قسمت دوم
با حالتی خاصی به من نگاه کردند بعد با نگاهی معنی دار به همدیگر و دیگر با من بحث نکردند.بعد از غذا حرکت کردیم، احساس کردم دور خودمان می چرخیم از بعضی از خیابان ها 2یا 3 بار عبور کردیم. متوجه شدم که آنها نمی…
-
خاطرات محمود هاشمی – قسمت اول
بعد از آماده شدن به جلوی شرکت مسافر بری رفتم و برای فردای آن روز بیلط گرفتم. عصر همان روز زن دیگری که خودش را نسرین معرفی می کرد تماس گرفت. آن طور که معلوم بود نگران بود من پشیمان شوم بر نگردم. تاکید می…