زندگی من در سازمان مجاهدین خلق – قسمت چهارم

در قسمت قبل توضیح دادم که به دلیل مخالفت و اعتراضهایم از مقر سردار به اردوگاه اشرف منتقل شدم. در آنجا در قسمت ارکان سازماندهی شدم. بعد از سه ماه که به شرایطم معترض شدم، مسئول مربوطه مرا صدا کرد و گفت این جا جای تفریح نیست.

او به من گفت هر کاری به تو می گوییم انجام بده اگر انجام ندی تو را اذیت می کنیم راه اذیت کردن را خوب بلدیم . تلویزیون و تفریح را فراموش کن ما با برنامه های تلویزیونی غیر از سازمان مخالفیم و برو کارت را انجام بده. داشتم دیوانه می شدم. هیچ راهی هم نبود که خودم را نجات دهم مجدداً برگشتم اتاق منصور و به او گفتم من می خواهم بروم اُردوگاه اسیران. از اینجا خسته شدم گفت زیاد حرف بزنی تو را زندانی می کنم من هم گفتم بهتر.

مرا به مدت 5 روز در بنگال ( کانکس ) زندانی کردند. فقط می توانستم با سیگار خودم را تسکین دهم سیگارم را قطع کردند و در روز یک وعده غذا به من می دادند. مرا تهدید به مرگ می کردند بعد از 5 روز مرا آزاد کردند و گفتند بایستی تعهد بدهی که حرف زیادی نزنی و کارت را انجام دهی. من هم مجبور شدم تعهد بدهم. در محوطه یکی از نفرات مرا دید و گفت آزاد شدی. گفتم بله اینجا دیگه کجاست معلوم بود که دلش پُر بود.
گفت من هم در پاکستان کار می کردم اینها مرا فریب دادند و به عراق منتقل کردند. هر چه از اینها درخواست می کنم مرا به پاکستان برگردانید موافقت نمی کنند و می گویند کاری نکن که تو را تحویل دولت عراق بدهیم و به دولت عراق بگوییم این جاسوس است و تو را اعدام کند. هر بار درخواست کردم مرا تهدید به مرگ می کردند. به این نتیجه رسیدم که خودم را بایستی با آنها منطبق کنم تا ببینم چه می شود.

به من گفت این طوری ادامه بدهی خودت را از بین می بری. اینها همین را می خواهند. پس چاره ای نداری خودت را منطبق کن. زمان بگذرد شاید روزنه ای باز شود و خودمان را نجات دهیم.
در پادگان اشرف مناسبات خشکی حاکم بود دلم می خواست بال در می آوردم و از پادگان خراب شده اشرف خودم را نجات می دادم. ارکان برای من خوب بود مثل یگانها ضوابط سختی نداشت کسی با من کاری نداشت.
چند ماهی که در پادگان اشرف بودم سازمان 2 عملیات یکی به نام آفتاب و دیگری بنام چلچراغ انجام داد. من در مقر بودم و اکثراً با من حرف داشتند که چرا من در این عملیات ها شرکت نکردم. یک سری از آنها را وقتی می دیدم چپ چپ نگاهم می کردند من هم محلی به آنها نمی گذاشتم. یک بارمنصور در مسیر سالن غذا خوری مرا دید و گفت حاضری آموزش بگیری و در عملیاتها شرکت کنی. در جواب به او گفتم من انگیزه ندارم در این جا باشم انتظار داری در عملیات شرکت کنم که به او برخورد.
روزها می گذشت دلم برای خانواده ام خیلی تنگ شده بود. دلم می خواست با آنها تماسی داشته باشم و با آنها درد و دل کنم می خواستم به آنها بگویم که چه بلایی بر سر خودم آوردم و راه نجاتی برای من متصور نیست . روزها بر من سخت می گذشت و خودم را لعن و نفرین می کردم که چه فریبی از سازمان مجاهدین خوردم هر روز برای وعده های غذایی که به سالن غذا خوری مراجعه می کردم با نفرات جدیدی مواجه می شدم و با خودم می گفتم سازمان احتمالاً این ها را فریب داده. روز به روز نفر به مقر ما اضافه می شد.

پادگان اشرف در بیابان های عراق ساخته شده بود. صدام پادگان را به رجوی هدیه داده بود. پادگان داغونی بود. مثل برده از ما کار می کشیدند. کار ما هر روز صبح تا شب فقط بایستی کار می کردیم. در فصل تابستان و گرمای طاقت فرسای عراق سران و کادرهای رجوی دست به سیاه و سفید نمی زدند. فشار کار روی ما که در سطوح پایینی تشکیلات بودیم بیشتر بود. جانم به لبم رسیده بود .هر کسی وارد مناسبات رجوی شود راه خروجی ندارد. همه اش خودم را دلداری می دادم و با خودم می گفتم یک روزی خودم را از این خراب شده نجات می دهم .

از آنجایی که وضعیت روحی خوبی نداشتم مرا در عملیات ها سازماندهی نمی کردند. می گفتند تو انرژی ما را می گیری. بهتر است در مقر بمانی و به پشتیبانی کمک کنی. پشتیبانی برای من جای خوبی بود یک روز در آشپزخانه کار می کردم روز بعد کارهای تاسیساتی را انجام می دادم .در آن زمان همه مشغول آموزش برای عملیات بودند.
با یکی از نفرات آشپزخانه دوست شدم. کم کم با هم صمیمی شدیم و به یکدیگر اعتماد کردیم. او هم از خارج آمده بود و مسئله دار بود. اکثر مواقع وعده های غذایی را با هم در آشپزخانه می خوردیم و می رفتیم آسایشگاه استراحت. رفتن به سالن غذا خوری و آن همه نفر اعصاب خرد کُن بود.

کم کم رابطه مان با این نفر آشپزخانه صمیمی تر شد و با هم درد دل میکردیم. بعد ها فهمیدم در مناسبات سازمان به این کار می گویند: محفل زدن. و جزو خط سرخ های سازمان بود.

این دوست و به اصطلاح سازمان هم محفلی من بعد از شنیدن داستان من و اینکه چگووه فریب عوامل سازمان را خوردم لب به سخن گشود. او گفت که در هلند پناهنده بوده و مشغول به کار. ظاهراض زندگی خوبی هم داشته تا اینکه در تور عوامل آدم ربای رجو ی می افتد. به او هم گفته بودند سه ماه به عراق برو و بعد از آن دوباره به هلند برگردانده خواهی شد! و این بار شرایط زندگیت به کمک سازمان خیلی بهتر از قبل می شود. او می گفت: همین که آمدم عراق تمام مدارک مرا گرفتند الان نزدیک به هشت ماه است این جا هستم و اجازه نمی دهند از عراق خارج شوم درخواست مدارکم را از آنها کردم در جواب گفتند همه مدارکت را سوزانده ایم و تو هیچ مدرکی نداری!

او در ادامه گفت: چاره ای نیست باید صبر کنیم. اینها دستشان با دولت عراق در یک کاسه است . اگر آنها را اذیت کنیم ما را به عنوان جاسوس تحویل دولت عراق می دهند بایستی مراقب خودمان باشیم من هم در جواب به او گفتم اینها فقط نفرات را فریب می دهند گفت درست می گویی خیلی ها را فریب دادند من و تو خبر نداریم بهتر است هر چه بگویند انجام دهیم. وضعیت به این شکل نمی ماند از قدیم گفته اند بار کج به مقصد نمی رسد.

در آشپزخانه مشغول کار بودیم که سر و صدای زیادی از محوطه مقر بلند شد. از آشپزخانه بیرون آمدم در محوطه مقر چندین خودروی نظامی ( آیفا ) را به خط کرده بودند می خواستند نفرات را برای عملیات به لب مرز ببرند. از مسئول پشتیبانی سئوال کردم داستان به خط کردن خودروها چیست در جواب گفت بزودی عملیات می شود نام عملیات آفتاب است بعد از ظهر همان روز مقر خالی شد فقط ما چند نفر و مسئول پشتیبانی در مقر مانده بودیم چند روز در مقر کسی نبود نفس راحتی کشیدم.

ادامه دارد

فواد بصری

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا